بهنام
بهنام
خواندن ۶ دقیقه·۹ ماه پیش

عاشقانه‌ی یک ملودرام نادوام


دوازده سالش بود که خانواده‌اش از سوئد پناهندگی گرفته بودند. به واسطه‌ی کلاس‌های رایگان زبان سوئدی که از سوی دولت برای پناهندگان برگزار میشد با هر مشقتی که بود سعی کرد که زبان سوئدی را زودتر یاد بگیرد تا جذب جامعه‌ای شود که قرار است تا آخر عمر آنجا زندگی کند. در مدرسه اما همه مانند خودش مهاجرانی از ایران و اقلیم کردستان و مناطق دیگر خاورمیانه بودند و چندان نمی‌توانست رنگ و بوی «خارج» را دریافت کند. دنیا ملغمه‌ای از کهنگی شرق میانه با تازگی و طراوت غرب آنگلوساکسون بود

سال‌های اول همه چیز عجیب و نامفهوم بود. از یکسو باید برای موفقیت در جامعه‌ی جدید فرهنگ آن را می‌آموخت و می‌پذیرفت. اما از سویی دیگر در مدرسه و خانواده و محله‌ی سکونت بیشتر با پناهندگان باید وقت می‌گذراند و نمی‌توانست آن «خارج» کذایی را که قبلا در فیلم‌ها به شکل رنگی و نورانی دیده بود در این توده‌های سیاه و تاریک ببیند.

این چند بارگی و سردرگمی فرهنگی درست مانند اسم خود او بود یعنی «غزال» که در فارسی معنای مشخص، زیبا و محترمی در فرهنگ و ادبیات ایران دارد که غیر قابل ترجمه است اما وقتی که به الفبای انگلیسی نوشته می‌شود به صورت‌های مختلفی خوانده می‌شود از قبیل غزل، غزال، غزاله، گَزِل، قازِل، گزیل و غیره، و علاوه بر لفظ، در معنا نیز به نام یک حیوان تقلیل می‌یابد.

اما چیزی که او را به سمت جذابیت‌های فرهنگ جدید غربی می‌کشاند این چندپارگی و بحران هویتی نبود بلکه یک اجبار و کشش درونی بود. همان چیزی بود که او را به یک پناهنده مبدل کرده بود. او و خانواده‌اش پیش از پناهندگی به غرب، در خود ایران به یک غرب نمادین و غیرواقعی پناهنده شده بودند.

حتی دولت سوئد این چندپارگی فرهنگی را مضر نمی‌دانست و کودکان را تشویق می‌کرد تا در عین حفظ جنبه‌هایی از فرهنگ سرزمین مادری مثل تنوع غذایی و رقص و زبان، فرهنگ جهانی و بین‌المللی را نیز بپذیرند تا بتوانند با سایر خرده فرهنگ‌های مینیاتوری شده معاشرت و همکاری کنند.

پشتیبانی دولت از پناهندگان سبب می‌شد که آنها تصور نمایند چیزی که غرب را مبدل به غرب کرده و آن را سر پا نگه داشته همین ارزش‌های جهانی شده است. مثلا یک کمپین راه بیاندازند تا به یک دختر کم هوش سومالیایی بدون در نظر گرفتن سوابق درسی و توانایی‌هایش بورسیه‌ی تحصیلی اعطا نمایند تا جبران ظلم تاریخی به زنان و سیاه پوستان را کرده باشند.

در نتیجه این گروه از پناهندگان بعد از مدتی می‌فهمند که «نان» در همین ژیگول بازی هاست. عین کسانی که یک زمانی در ایران برای گرفتن وام و مزایای دولتی و برای اینکه کارشان زودتر راه بیفتد ریش می‌گذاشتند. اینها نیز سریعا این نکته را دریافت می‌کنند که نان توی تظاهر به ایدئولوژی جهانی است.

تظاهر به ایدئولوژی جهانی علاوه بر نان سبب می‌شود که پناهندگان و مهاجرین خود را غربی احساس کنند و سریعتر مستغرب (شبیه مستعرب) شوند. در نتیجه آنها که نه به سادگی قادر هستند به زبان‌های خارجی مسلط شوند و نه خارجی‌ها آنها را چندان وارد گروه‌های صمیمانه‌ی خود می‌کنند از این طریق می‌توانند احساس غربی بودن بکنند.

همچنین به دلیل پشت پا زدن مهاجرین به همه‌ی ارزش‌های وطنی، به دلیل بحران معنایی که در زندگی با آن مواجه می‌شوند در خود احساس می‌کنند که باید به یک آیین و مرام و مسلک یا یک ایدئولوژی بگروند. در واقع اگرچه به اهدافی که در زندگی می‌خواسته‌اند نرسیده‌اند اما خود باید هدف و معنایی دست و پا کنند و عمرشان را مثلا وقف کودکان تراجنسیتی و معتادان خانه به دوش و مبارزه با سوخت‌های فسیلی کنند.

او در قالب همین کمپین‌ها و فعالیت‌های اجتماعی و کنش‌گری های مدنی با نیکلاس آشنا می‌شود که البته قبلا او را در کازینو دیده بود. غزال بیش از ۲۰ سال بود که در یک کازینو کار می‌کرد. کارش را ابتدا به عنوان bartender شروع کرده بود و به تدریج پیشرفت کرده و حالا صندوقدار شده بود. نیکلاس که ده سال از او کوچکتر بود آخر هفته‌ها با دوستانش به کازینو می‌آمد.

نیکلاس که همواره در معرض قمار، مشروب و مواد مخدر قرار داشت به این ایدئولوژی از این جهت نیاز داشت که او را از بیهودگی و بی‌معنایی رها سازد. لذا قرابت ایدئولوژیک باعث نزدیکی این دو نفر می‌شود. اما بعد از مدتی زندگی مشترک زیر یک سقف، مشخص می‌شود که قرابت ایدئولوژیک کافی نیست.

این ایدئولوژی nice جهانی جای سنت و مذهب را نمی‌توانست بگیرد. مثلا راجع به ازدواج و بچه‌داری هیچ چیزی به آنها نمی‌گفت. فقط می‌گفت هر جور عشقتان می‌کشد با هم زندگی کنید. لذا اگر مشکل یا اختلاف نظری در زندگی پیش می‌آمد هیچ مرجع رسمی یا عرفی و هیچ نهاد اخلاقی و قانونی برای حل و فصل اختلافات وجود نداشت.

این بود که آنها را بیشتر به ایدئولوژی کذایی ترغیب می‌کرد تا فصل مشترک زندگی‌شان را، جدای از نیازهای جنسی و پایه‌ای تقویت کنند.

اگرچه بعد از چند سال نهایتا به این نتیجه رسیدند که شاید وجود یک بچه بتواند این فصل مشترک را تضمین کند. اما بچه به طور طبیعی نیازمند مادری است که سرسختانه درون نهاد خانه و خانواده مسائل را مدیریت کند و پدری که از سوی سنت‌های اجتماعی مقید به حفاظت از حریم خانه از بیرون باشد. این رابطه‌ی طبیعی و زیبا و سنتی وقتی که زن شاغل باشد و ازدواج به طور سنتی شکل نگرفته باشد از هم فرو می‌پاشد.

زن و مرد هر دو مدافع حقوق زنان، دلسوز حیوانات ولگرد، مدافع اقلیت‌ها و گرایش‌های جنسی و جنسیتی و نژادی، پیرو سرسخت سیاست‌های برابری و تنوع، فعال داوطلب در زمینه‌ی صلح و محیط زیست و بقیه‌ی ژیگول بازی‌های این چنینی بودند.

تا اینکه بانگ جنبش و انقلاب نرم زنانه از سرزمین مردانه‌های خشن یعنی ایران به گوششان رسید. این به منزله‌ی خون تازه‌ای بود که در رگ‌های ایدئولوژی جهانی می‌دوید. به خصوص زن که از ایران آمده بود دیگر دست از پا نمی‌شناخت و روز و شب در فکر لایک کردن فلان پست در اینستاگرام و پیوستن به فلان تحصن بود. همسرش نیز مجدانه وقایع ایران را دنبال می‌کرد و همین باعث شده بود که فضای گفتگو و همدلی و «بمیرم الهی» میان زن و شوهر به وجود آید و تعاملات آنها دیگر صرفا از نوع دعوا و بحث و جدل نباشد.

زن نسبت به پایمال شدن حقوق زنان در ایران نگران بود و مشکلاتش با نیکلاس را به مسائل زنان در ایران بسط می‌داد. حتما اینطور تصور می‌کرد که زنان در ایران هزاران سال است که مورد استعمار واقع شده‌اند. وقتی منی که در یک جامعه و کشور آزاد هستم اینقدر مشکلات خانوادگی دارم ببین زنان ایران از دست شوهران و پدران و برادرانشان چه می‌کشند.

انقلاب زن، زندگی، آزادی که برعکس انقلاب‌های مردانه از جنس لطیف زنانه بود زن را به شور و هیجان آورده بود و دیگر نمی‌توانست به راحتی از نیکلاس مخالفت بشنود. لذا در آخرین مرافعه‌ای که با هم داشتند دست به خشونت انقلابی می‌زند و با چاقو به نیکلاس حمله می‌کند. اما دست نیکلاس را نخوانده بود که هر چه باشد مرد است و احتمالا قوی‌تر است. پس در نهایت مرد موفق می‌شود که او را جلوی چشمان کودکشان به قتل برساند.




داستان‌های مرتبط و مشابه قبلی:

https://vrgl.ir/QQIqm
https://vrgl.ir/KfH6z


جنبش زنانزنفمنیسمداستاننقد اجتماعی
دغدغه هویت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید