بهنام
بهنام
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

فراسوی نیک و بد


حکیم نظامی گنجوی در هفت پیکر داستانی دارد درباره‌ی دو شخصیت به نام‌های خیر و شر که احتمالا بخش‌هایی از آن را در کتاب‌های مدرسه خوانده‌اید. در ابتدای داستان معلوم نمی‌شود که این شخصیت موسوم به «خیر» دقیقا به چه خاطر خیر است و فقط از جهت اینکه باید مقابل شر باشد او را خیر می‌دانیم. این همان قضیه‌ی تاریخی و فرهنگی است که نیچه در تبارشناسی اخلاق راجع به اخلاق مسیحی گفته. اخلاق و ارزش‌های اخلاقی یعنی چیزهایی مثل شرافت و بزرگمنشی و نجابت، در آغاز منحصر به طبقات ممتاز جامعه بودند و این سبب تحقیر طبقات فرودست میشد. آنچه یک اشراف‌زاده را از بنده متمایز می‌کرد در اصل همین اخلاق اربابی او بود که باعث میشد آن ارباب به بندگان به دیده‌ی حقارت نگاه کند و اینگونه بود که وقتی طبقات فرودست به صاحبان واقعی قدرت تبدیل می‌شوند، «فرومایگی» مبدل به یک ارزش اخلاقی میشود.

یک تعبیر فرومایگی در درویش مسلکی و پست شمردن بزرگی (یا شکل‌های مختلف آن به صورت قدرت و ثروت حقیقی) است که در همه‌ی جوامع سنتی چه در خاورمیانه و چه در اروپا تا پیش از رنسانس نوعی فضیلت به شمار می‌آمد. برای نمونه می‌توان به داستان ملاقات اسکندر و دیوژن اشاره کرد که اسکندر از او پرسید آیا از من چیزی می‌خواهی و دیوژن پاسخ می‌دهد که کنار بایستد تا مانع تابش نور آفتاب نشود. بزرگ منشی دیوژن در اینجا در نفی بزرگی اسکندر است که صاحب واقعی و به تعبیر نیچه «طبیعی» قدرت است، اما قدرتی که دیوژن به دست می‌آورد جعلی و دروغین است زیرا بزرگی او قائم به ذات نیست و وابسته به آن است که قدرت اسکندر در قناعت و بی‌نیازی دیوژن نفی شود. بزرگی دیوژن فقط در کم محلی به اسکندر است که صاحب واقعی بزرگی است.

تعبیر دیگر فرومایگی همان حرف منسوب به حضرت عیسی است که اگر کسی یک چک آبدار به تو زد اجازه بده که طرف دیگر صورتت را نیز بنوازد. این شکل از رحم و شفقت که بیشتر مختص فرهنگ مسیحی است نوعی حقارت در پاسخ به بزرگمنشی طبقه‌ی اربابی است که ارزش‌ها را با هم جا به جا می‌کند. درست مثل اینکه شخصی که سیلی می‌خورد در همان حقارتی که به خودش تحمیل می‌کند احساس عزت نفس و بزرگی می‌نماید. واضح است که چنین فرهنگ‌هایی به هر چیزی که مقابل «شر» باشد عنوان «خیر» را اطلاق می‌کنند و همیشه طرف مظلوم ماجرا هستند. در یک دعوا کسی که بیشتر کتک می‌خورد صاحب حق است.

اما نظامی در ادامه‌ی داستان از این نظام اخلاقی عبور می‌کند و به ما نشان می‌دهد که دلیل خیر بودن آن کاراکتر خیر چیست.

داستان از این قرار است که دو جوان به نام‌های «خیر» و «شر» در یک بیابان همسفر می‌شوند. شر که آینده‌نگر است آب خود را نگاه می‌دارد ولی خیر همه‌ی آبش را تمام می‌کند چون خودش آدم خوبی است و همه را مثل خودش تصور می‌کند و فکر می‌کند که هیچوقت تشنه نمی‌ماند. اما خیر در اثر همین حسن نیت بی‌آب می‌شود و در آستانه‌ی مرگ قرار می‌گیرد. پس به شر پیشنهاد می‌دهد که دو لعل آبداری که همراهش دارد را بردارد و مقداری آب به او برساند. حتی در جنس همین پیشنهاد نیز نوعی حسن نیت و پاکی و صداقت وجود دارد. اما شر می‌داند که اگر آن جواهرات را بردارد بعدا خیر دوباره آن را از او طلب خواهد کرد. لذا از او می‌خواهد که باید دو چشمانت را در ازای آب به من بدهی. خیر در نهایت درماندگی می‌پذیرد و تسلیم شر می‌شود. شر که تجسم کامل پلیدی و پستی و رذالت است، چشمان او را از حدقه در می‌آورد اما آبی به او نمی‌دهد و او را در بیابان رها می‌کند، و همینطور جواهرات او را سرقت می‌کند. یک دختر کُرد که در آن حوالی به گله‌داری مشغول بوده صدای ناله‌ی خیر را می‌شنود و کمکش می‌کند که به زندگی بازگردد و حتی چشمانش را که هنوز گرم بودند در جای خود قرار می‌دهد و آن را با کمک برگ‌های یک درخت مداوا می‌کند. در نهایت این دختر به ازدواج خیر درمی‌آید و طی مراحلی که بی‌شباهت به ماجرای یوسف نیست، خیر به درجات بالای حکومتی می‌رسد تا اینکه یک روز وقتی که به قدرت رسیده بود شر را در خیابان می‌بیند.

رویارویی نهایی خیر و شر بعد از مراحل مختلف همانجایی است که نظامی نظریه‌ی خودش را ارائه می‌کند. خیر بودن خیر دیگر در تقابل شر نیست. حتی آن سادگی آمیخته با سفاهت را هم ندارد که برای جرعه‌ای آب حاضر شود چشمانش را تقدیم کند. می‌شود اینطور گفت که وقتی خیر حاضر شود در ازای آب جواهرات ارزشمندش را بدهد کارش به این نقطه ختم می‌شود که همه‌ی هستی‌اش را بدهد و هیچ چیزی دریافت نکند. اما در رویارویی نهایی، بعد از طی مراحل سفر معنوی که با نمادهایی مانند «چشم» و «لعل آبدار» تصویر شده است، خیر از جهان واقعی منفک می‌شود و به خودش بازمی‌گردد، بعد دوباره متولد می‌شود و در حضور پشتیبان معنوی همچون خضر و شعیب که او هم گله‌دار بود و دخترش را به موسی داد، در نهایت به آن مرتبه‌ای نائل می‌شود که واقعا خیر است و خیر بودنش وامدار هیچ چیزی جز ذات خودش نیست.

ابرانسان اگر خوبی می‌کند به دلیل تبعیت از اخلاق رایج نیست بلکه از ذات خودش الهام می‌گیرد. نظامی ذات این دو شخصیت را به نامشان گره می‌زند به گونه‌ای که کردار و نهاد هر یک کاملا بر هم منطبق است:

نام این خیر و نام آن شر بود / فعل هر یک به نام در خور بود

وقتی که خیر در خیابان شر را می‌بیند دستور می‌دهد که او را به کاخ بیاورند. شر در ابتدا خیر را نمی‌شناسد و خیر از او می‌خواهد که خودش را معرفی کند. شر می‌گوید نام من «مبشر» است. خیر پاسخ می‌دهد اسم واقعی‌ات چیست و شر می‌گوید نام دیگری ندارم. پس خیر داستان آن بیچاره را برایش بازگو می‌کند که به او آب نداده چشمانش را درآورده و در بیابان تنها گذاشتند و بعد خود را معرفی می‌کند که من همان «تشنه گهر برده» ام. شر که خود را گرفتار می‌بیند به ناله و التماس می‌افتد که من اگر بد کردم از ذات پلید خودم بوده. همان عملی از من سر زده که در ذات من بوده. اما تو خیر هستی و جز خوبی از تو برنمی‌آید، پس از گناه من در گذر:

گفت زنهار اگرچه بد کردم / در بد من مبین که خود کردم

خیر که این را می‌شنود از کشتن شر صرف نظر می‌کند اما کُرد چوپان (پدر زن خیر) با یک ضربت سر شر را از بدن جدا می‌کند و می‌گوید:

گفت اگرخیر هست خیراندیش / تو شری جز شرت نیاید پیش

قائم به ذات بودن رفتار خیر در اینجاست که هم می‌تواند باعث نجات جان شر شود و هم بلای جان او و در ظاهر بین این دو فرقی نیست. یعنی هر انتخابی که خیر در اینجا بکند عاقلانه است. انتخاب او این است که خون شر نباید به دست او ریخته شود زیرا از او نباید عملی جز خیر صادر شود. اما پدر زنش همان استدلالی را که شر خودش را با آن از مجازات رهانده بود به او برمی‌گرداند و گردن او را برخلاف اخلاق مسیحی می‌زند.

نظامینظامی گنجوینیچهاخلاقفلسفه
دغدغه هویت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید