مرحوم حکیمی در کتاب «مکتب تفکیک» یکی از اهداف تفکیکگرایان را اینگونه بیان میکند:
اشاره به عام بودن تعقل نسبت به استدلال، و استدلال نسبت به فلسفه (یعنی هر تعقلی استدلال نیست و هر استدلالی فلسفه نیست) و اینکه رد هیچ فلسفهای به معنای رد استدلال نیست تا چه رسد به رد تعقل و استعمال عقل و به کار گیری و بهرهبرداری از آن؛ و بیان این نکته که آنچه در فهم دین و حقایق آن سودمند است همان استدلال و تعقل است نه تفلسف (فلسفه ورزی). آنچه برای سعادت جامعه لازم و سودمند است تعقل قرآنی است نه تفکر فلسفی.
البته تفکیک گرایان سرشناس هیچکدام مخالف فلسفه نبودهاند اما نحوهی ورود فلسفهی یونانی (و هندی و ایرانی) به حوزهی معارف اسلامی به گونهای نبوده که شایستهی ستایش باشد. وقتی فلسفه وارد حوزهی اسلامی میشود ذهن مسلمانی که از قبل به معارف اسلامی «ایمان» داشته درگیر چه موضوعاتی میشود؟ اینکه معاد جسمانی است یا نه، اینکه قرآن حادث است یا نه، اینکه انسان مجبور است یا مختار. مسلمانان بر سر همین موضوعات به مقابله و دشمنی با هم گرویدند و انواع و اقسام فرقهها از این اختلافات پدید آمد. در یک طرف دانشمندان عقل گرایی مثل رازی را میبینیم که به کلی منکر نبوت میشوند و عقل انسان را کاملا برای هدایت او کافی میدانند و از طرف دیگر نقلگرایان قشری را داریم که میگفتند (و احتمالا همچنان میگویند) که جز معرفتی که در قرآن و حدیث آمده به هیچ چیز نمیتوان استناد کرد.
فلسفه در تمدن اسلام تنها بحث و جدل بیمورد در موضوع معتقدات است و کمتر میبینیم که کاربرد عملی پیدا کرده باشد. نمیبینیم فیلسوف مسلمانی را که فلسفهاش حتی روی خودش تاثیری گذاشته باشد. منطق صوری ارسطو که میگوید هر گزاره یا درست است یا نادرست، ریشه و مبنای همهی سفسطهگری هاست که همچنان در استدلالات کسانی که به فلسفهی اسلامی علاقهمند هستند (مانند سروش و دینانی) به وفور دیده میشود. این فلسفه به هیچ دردی نمیخورد. شاید با نهایت اغماض بتوان بعضی کارهای فارابی را که دکتر رضا داوری به عنوان «فلسفهی مدنی» (یا همان جامعه شناسی) معرفی میکند مستثنی دانست. این فلسفه هیچگاه از حوزهی دخالت در امور اعتقادی خارج نمیشود و به چیزی که به درد انسان بخورد وارد نمیشود. شاید این روش فلسفیدن یک نوع مبارزه علیه خردگرایانی بوده که بر مبنای استدلالهای فلسفی به مقابله با این اعتقادات میپرداختند وگرنه در ذات خودش فلسفه نیست. فلسفهی غرب منشاء آثار و خدمات بزرگی برای رشد تمدن غرب بوده، علومی از قبیل علوم سیاسی، حقوق، اقتصاد، جامعه شناسی و روانشناسی از بطن فلسفه پا گرفتهاند و انقلابات اجتماعی و سیاسی از آمریکا و انگلیس و فرانسه تا روسیهی تزاری از درون فلسفهها برخاستهاند، در حالیکه فلسفهی اسلامی (اگر بتوانیم سفسطه حسابش نکنیم و نام آن را فلسفه بگذاریم) چنین نیست و کاملا ابتر و نازاست.
سفسطهگرایان فیلسوفنما به لحاظ تئوری پیرو سه مبنای اصلی نظام فلسفی ارسطو هستند: ۱. فرق انسان با غیرانسان در تعقل است ۲. تفاوت نظر صائب و غیر صائب به «استدلال» بستگی دارد ۳. هر گزاره یا درست است یا نادرست.
۲۵۰۰ سال تاریخ پس از ارسطو نشان میدهد که هر سهی این پیشفرضها لزوما درست نیستند. نه انسان همهی کارهایش بر اساس تعقل (آن هم تعقل به معنی در خود فرو رفتن و جدا کردن خود از دنیا) است، نه نظر صائب به استدلال بستگی دارد (کما اینکه نظر یک مغالطهگر ممکن است بهتر پذیرفته شود) و نه اینگونه است که هر گزاره الزاما یا درست باشد و یا نادرست (و هیچ گزارهای نباشد که نه درست باشد و نه نادرست، یا هم درست باشد و هم نادرست، و اصلا درستی به چه چیز میگویند).
این سه مبنای خانمانسوز و بنیان برانداز بلای جان اندیشهی اسلامی گردید. یکی از آثار شوم این نظام ارسطویی این بوده است که «تاریخ» از تفکر حذف میشود و منطق گزارهها جای آن را میگیرد: گزارههایی که به تنهایی یا درست هستند یا نادرست، مستقل از جهان هستی و روابط در هم تنیدهای که محمول و موضوع گزاره با جهان دارد، یعنی تاریخ. حتی اگر این روابط تاریخی وجود نداشته باشند برتراند راسل مثالهای نقضی را در ریاضیات محض نشان داده که ناقض نظر ارسطو هستند. همین است که فیلسوف و روشنفکرنمای امروزی و دیروزی و پریروزی تاریخ نمیداند و گمان میکند با تفکر فلسفی محض و پیروی از اندیشهورزیهای دیگران میتواند گره از مشکلاتش بگشاید. اینگونه فیلسوفنماها همیشه اینطوری شروع میکنند: فلان چیز یا درست است یا نادرست.
یک مشکل دیگر فلسفهی اسلامی «تاویل» است که شاید نازا بودن این فلسفه از همینجا ناشی میشود. فیلسوف غربی تا حدود زیادی توانسته اندیشهی خود را از حدود اعتقادات مذهبی خارج کند اما نگاه فیلسوف اسلامی به فلسفه به مثابه ابزاری است که باید اعتقاداتش را جلوی هجوم فرهنگی اندیشههای الحادی حفاظت کند. وابستگی این فیلسوف به عقایدش تا حدی است که هر جا کم میآورد صراحتا بیان میکند که بنا بر متن صریح قرآن باید اینگونه باشد، یا هر جایی که عقل توان استدلالیاش را از دست میدهد مانند موضوع معاد، میگوید که در این گونه موضوعات باید از معتقدات قبلی استفاده کرد. لذا فیلسوف مسلمان همواره بین دوگانهی عقل و نقل گرفتار است. گاهی از عقل برای توجیه تناقضات ظاهری نقل استفاده میکند (تاویل و به تبع آن انحراف از اسلام) و گاهی از نقل برای جبران کمبودهای عقلی بهره میگیرد (نازا ماندن عقل و محدود ماندن آن در حوزهی امور اعتقادی). در حالیکه فیلسوف غربی در تراز هایدگر خود را از نقل رهایی داده و راجع به موضوعات خارج از حدود عقل نیز اظهار نظری نمیکند.
در تاویل، فیلسوف اسلامی به یک حقیقت جدید نمیرسد بلکه متون مذهبی و فلسفی گذشتگان را بر اساس نظام عقیدتی خود توجیه میکند حتی اگر با گفتههای قبلی خودش متناقض باشد. لذا این نظام فکری اساسا فاقد زایایی است و به معرفت جدیدی نمیرسد:
ملاصدرا هم خیلی کوشش میکند یک توجیه و یک محمل صحیحی برای حرفهای گذشتگان پیدا بکند، یعنی محملی بر اساس معتقدات خود برای آنها بسازد. مثلا میگوید فلان شخص در فلان جا در فلان گوشهی فلان حرفش یک کلمهای را گفته که آن کلمه بوی این حرف را میدهد، پس مقصود از حرفهای دیگرش چیز دیگر بوده است.
خود ملاصدرا که پایه گذار اصالت وجود است، مثل همهی مسائل دیگر که همیشه دست و پا میزند که در میان قدما طرفدارانی برای نظریهی خود پیدا کند، در میان حرفهای بوعلی سینا هر جا اشارهای به این مطلب دیده استفاده کرده است، از حرفهای بهمنیار پیدا کرده، از کلمات خواجه نصیر هم پیدا کرده است. البته در میان حرفهای اینها حرفهایی که بوی اصالت وجود میدهد هست، اما این غیر از این است که این مساله برایشان مطرح بوده است و آنگاه این نظریه را انتخاب کردهاند. دلیلش هم این است که خلافش را جای دیگر گفتهاند. ملاصدرا دیگر آنجایی را که بوعلی برخلاف اصالت وجود سخن گفته است مطرح نمیکند. چون به قول خودش، مردم وحشت میکنند از اینکه یک شخصی یک حرفی را ابتکار کند و بگوید قدما اصلا این حرف را نگفتهاند. لذا برای اینکه دیگران وحشت نکنند، و بگوید من تنها نیستم، کوشش میکند از حرفهای دیگران هم شاهد بیاورد. ولی این غیر از این است که ما واقعا بخواهیم تحقیق کنیم ببینیم بوعلی چنین حرفی دارد یا ندارد. من خودم میتوانم موارد بسیاری از حرفهای بوعلی را پیدا کنم که بر مبنای اصالت ماهیت باشد.
مرتضی مطهری - شرح منظومهی حاج ملا هادی سبزواری
مولانا به عنوان یکی از متفکران اسلامی ابیات فراوانی در مثنوی هم در ضدیت با عقل و هم در موافقت با آن دارد. لذا لازم است میان دو نوع عقل تفاوت قائل شد. عقلی که مولانا با آن مخالف است عقل استدلالی است (پای استدلالیان چوبین بود) اما عقلی که منجر به معرفت (شناخت عرفانی) میشود دامنهای بس وسیعتر نسبت به فلسفه (چه برسد به حوزهی استدلالی) دارد و مواردی را شامل میشود که در نظر فیلسوفان مردود است و از دید فلسفهی علم به لحاظ شناختی با خرافات فرقی ندارد مانند الهام و کشف. این تناقض را بگذارید کنار این نکته که علم استدلالی از دید مولانا صرفا به درد امور دنیوی میخورد در حالیکه فلاسفهی مسلمان به طور کاملا معکوس هیچ کاربرد دنیوی برای آن نداشتند:
خردهکاریهای علم هندسه / یا نجوم و علم طب و فلسفه
که تعلق با همین دنیاستش / ره به هفتم آسمان بر نیستش
این همه علم بنای آخورست / که عماد بود گاو و اشترست
بهر استبقای حیوان چند روز / نام آن کردند این گیجان رموز
علم راه حق و علم منزلش / صاحب دل داند آن را با دلش
این گیجان (فیلسوف نمایان) به اشتباه تصور میکنند که با علم استدلالی میتوان به حوزهی اعتقادات قلبی وارد شد در حالیکه کاربرد علم استدلالی صرفا برای ساختن آخور است (جنبههای حیوانی زندگی انسان)، و علم راه حق فقط بر صاحب آن مکشوف است زیرا علمی است «بلاواسطه» و بدون تقلید، همانگونه که گفتهاند که در اعتقادات تقلید جایز نیست.
عرفا از علم منزل یا علم دل بهره میجویند زیرا آن را از گذرگاه استدلال (مغز) دریافت نمیکنند بلکه به واسطهی نوری که در درونشان روشن میشود آن را میبینند.
در مقابل روش فلسفی هیچگاه به معرفت بلاواسطه دست پیدا نمیکند. به گفتهی کانت، جهان چیزی است که «به نظر ما میرسد» و نه چیزی که «واقعا هست». کانت اگرچه معتقد بود که تنها شناخت اصیل از راه «ذهن» بدست میآید یعنی چیزی که در خود متناقض نباشد، اما عرفا قائل به یک مولفهی بیرونی به نام «نور» هستند و میگویند دامنهی عقل و شناخت انسان ذاتا محدود است. یکی از دلایل تلاش عرفا برای کنار گذاشتن فلسفه و کسب معرفت قلبی ناظر به همین تفاوت ذهن و عین است. تلاش عرفا برای دست یافتن به معرفتی است که اصیلتر، دست نخوردهتر و خالصتر است.
قلب هر چقدر که با فلسفه آلوده شده باشد توان کمتری در شناسایی حقیقت دارد و عمر خود را به هدر میدهد. مانند آن ابلهی که مولانا میگوید تلاش میکرد سایهی مرغ را (عالم تصورات و پندارها - یعنی عالمی که در حوزهی فلسفه قابل بحث است) شکار کند نه خود مرغ را. و جالب اینکه مولانا این نکته را نیز مد نظر دارد که ترکش این صیاد از «جستجو» تهی میشود، یعنی تلاش فکری فیلسوف در جایی که نباید اتلاف میشود و ثمری برای جامعه ندارد:
ابلهی صیان آن سایه شود / میدود چندان که بیمایه شود
بیخبر کان عکس آن مرغ هواست / بیخبر که اصل آن سایه کجاست
تیر اندازد به سوی سایه او / ترکشش خالی شود از جستجو
ترکش عمرش تهی شد عمر رفت / از دویدن در شکار سایه تفت
مشکل دیگر دیدگاه فلسفهی مغالطهگر اسلامی در بند ۳ مبانی فلسفهی ارسطو نهفته است: هر گزاره یا درست است یا نادرست. این نگاه صفر و صدی را نه فقط در میان فیلسوفان بلکه متکلمان و فقیهان نیز دیدهایم که یکی از نتایج آن تکفیر مخالفان و کشتار و خونریزی بسیار میان فرقههاست. در حالیکه مولانا در داستانی که برگرفته از حکیم سنایی است (فیل در خانهی تاریک) کسب معرفت نسبت به حقیقت (یعنی همان درستی گزاره) را منوط به حالت باینری نمیکند. آن موجود عجیب در خانهی تاریک نه خرطوم است و نه گوش و پا و پشت، نه ناودان است و بادبزن و ستون و تخت، ولی در عین حال همهی اینها هست. تنها زمانی که نور آشکارگر (بَیِن از دیدگاه قرآن) وجود داشته باشد کلیت امر (حقیقت یک کل مطلق است) روشن میشود. لذا نگاه صفر و صدی مطلقگرا که از آثار و عوارض تفکر فلسفی است در اینجا راهی ندارد.
مورد دیگر اینکه باید همیشه به «منشاء» شناخت توجه داشت. هر چیزی برای هر کسی ممکن است مناسب نباشد و هر چیزی را نباید خواند. عارفان ادعا میکنند که به شناخت بیواسطه دست یافتهاند در حالیکه در میان همین مطالب عرفانی چیزهای گمراهکننده کم نیست، مثلا بعضی جاها از خلفا (مانند معاویه) ستایش کرده و در مکاشفات خود آنها را در مقامی بالا دیدهاند. شناختی که از غیر خدا ناشی میشود (به تعبیر قرآن من عند غیر الله) به ظلمت منتهی میشود و تاکیدی که عرفا بر انتخاب درست «هادی» یا مرشد دارند به همین خاطر است. در موضوع فلسفه هم باید به این نکته توجه داشت که آیا چیزی که منشاء غیر الهی دارد میتواند سبب رستگاری الهی شود یا نه. واضح است که منشاء فلسفه پیامبران نبودهاند پس نمیتوان از چیزی که منشاء غیرالهی دارد به خدا رسید و به تعبیر مولانا که قبلتر گفته شد این شاخه از شناخت (فلسفه) تنها برای ساختن طویله مناسب است. یعنی همان که در فلسفهی غرب میبینیم: ساختن اجزای تمدن.