همِ مائیدو چنان همهمه در من پیداست
هرکه دیدست مرا میگوید، این جوان هم شیداست!
در خیالم، به تو اندیشیدم
هالهای از پس ذهنم چون باد
با خودش حادثهای را آورد:
کاش تو،
مادرِ آن دخترکِ کوچکِ نقاشِ خیالم باشی
که تورا در بغلم با دو سه گردی و خط و نقطه کشید
با همان ذوق برایم آورد
که بگوید بابا، جایزه ام را بدهید
و خدا میداند که چه در دل دارم
آری این قصه پر از رازِ خوش است;
همچو تعبیرِ نگاهت در ماه
خسته از فاصله و فرسخ و دلتنگیها
و به امّیدِ همان شب خوشها،
تکیه بر در بدهیمُ تو به تکرار بگویی، شب خوش
از همانها که تو میدانی و من.
سلام، من بهنامم
با هذیونام زندگی میکنم، حرف زدن رو دوست دارم ولی نوشتن رو بیشتر
اگه حس خوبی پیدا کردین خوشحال میشم به اشتراک بذارید، رسالت ما اینه که زندگی رو زندگی کنیم، عشق بورزیم، محبت کنیم، حال خوب درست کنیم، امید بدیم و نوید بگیریم، زندگی همینه! باور کنید گاهاً سخت و ناراحت کننده و ویرانگر و غمگینه ولی خب میارزه با روزایی که فقط چند ثانیه لبخند میزنیم و دل کسی رو خوش می کنیم و خودمونم دلخوش میشیم!
امیدوارم هم مسیرتون تا آخرش پا به پاتون، لنگ لنگون یا دوان دوان بیاد و سهمتون از زندگی خوشبختی باشه.
ارادتمند شما
بهنام فداکار?