موهایت را به من
و مرا به باد بسپار
دستانت را به من
و مرا به آب بسپار
خودت را به من
و مرا به خاک بسپار
اینگونه رها باش
من و تو مائیم، از ازل هم بودیم، از زمانی که اولین آب آتش سنگ مذاب را خاموش کرد، و باد سنگ سخت را به خاک تبدیل کرد و عنصرِ تورا پدید آورد، نه نه، چه کسی میداند؟ قبل از آن چه ؟ اصلا بیا بگوییم آن انفجار بزرگ بخاطر این بود که زمینهی بدنیا آمدن منو تو باشد.
من که میگویم آن بیگ بنگ معروف بهانهای بود برای آمدنمان، اصلا ما بهانه که نه دلیل زندگی هستیم، از ازل تا ابد و برای اینکه خدا حوصلهاش سر نرود بقیه را هم آفرید، کهکشانها را، آسمانهارا، زمین را، این همه ادم روی زمین را، اشیا را خوراکیها را و حتی آدامس را، همهی آنها بهانه بودند باور کن، ولی ما دلیلیم.
_دیدههایت را مینویسم ولی ای کاش میخواندم.
بر لبهی پرتگاهی نشسته بود
منتظر غروب آفتاب
اما هنوز آفتاب طلوع هم نکرده بود!
جرعهای از تنهاییش را نوشید
موهایش سنگینی میکرد ولی کوتاهش نمیکرد
میگفت بهانهی حرف زدن با خودش است، که حرصش را با شانه خالی کند، گویی حقش از زندگی را از موهایش میخواست.
نگاهش غریب بود، گویی سوز شانزده بهمنِ نوک قله دماوند را همراه داشت، لبخندش اما مثل جوانهای بود که در انتظار طلوع آفتاب است، میخواست جوانه بزند ولی زمستان کار خودش را کرده بود، تلاش میکرد که بخندد و با نهایت تلاشش فقط لبهایش کج میشد، انگار همراه هم نبودند، فقط گوشه ای از لبانش فرار میکرد به سمت آزادی و بعد دوباره به حالت قبل بر میگشت، خسته تر از قبل
هر بار شاهد مرگ خندههایش بودم، شاهد به قهقرا رفتن آرزوهایش، چرا موهایش را شانه نمیکند؟ چرا همیشه چایش سرد میشود؟چرا نگاهش را از دور دستها برنمیدارد؟ هزار چرا و هزار امید هدیه نداده در دلم ماند!
.
میخواهم نسیم شوم تا نامحدود سفر کنم، از لای موهایش کشیده شوم به داخل ریه هایش، وقتی صورتش را نوازش میکنم لبخندش را هدیه بگیرم و بعد بگوید آخیییییش چقد دلم خنک شد،حتی جالب میشد اگر دیوانه باشد و نسیم را ببوسد که هم بوی بهار نارنج را آورده و هم خنکش کرده، چه حس قشنگی بود، توی تصوراتم یک آن نسیم شدم و باور کن الان گونهام جای بوسه دارد، مطمئن بودم او دیوانهاست و نسیم را میبوسد.
_من آنم را مینویسم و دوست دارم زندگی در من جریان داشته باشد، از آنرو هزار حال و هزار حرف و هزار آواز سر میدهم، اگر گنگ مینویسم ببخشید.