آن شب که داشتم جان میکندم تا خوابم ببرد، اصلاً فکرش را هم نمیکردم که قرار است در ۲۴ ساعت بعدی، عجیبترین اتفاق عمرم را تجربه کنم.
نیمههای شب بود که چراغ موبایلم روشن شد. با هزار زحمت خوابیده بودم و همانطور که با چشمان نیمهباز دنبال روی میز کنار تخت، دنبال گوشیام میگشتم، فحش میدادم به اول تا آخرِ هر کسی که با پیغام بدموقعاش بیدارم کرده بود.
صابر بود؛ شریکم در استارتاپی که تازه با هزار زحمت راه انداخته بودیم و تازه داشتیم جوانه زدنش را نگاه میکردیم. میدانستم حتماً کار مهمی پیش آمده که این موقع از شب زنگ زده است. دستم را روی دکمهی سیز نگه داشتم و کشیدمش سمت راست.
اسم استارتاپمان «ویلا با صابر» بود. خیلی دوست داشتم اسم شریکم چیز دیگری بود؛ اما خب... ما خانههای ویلایی کرایه میدادیم. بعضی وقتها این خانهها خالی بود اما بعضی وقتها، خود صاحب خانه هم در خانه حضور داشت و مثلاً فقط یک اتاق خانه را اجاره میداد.
تشری به صابر زدم و بدون اینکه منتظر پاسخش بمانم، تلفن را قطع کردم و ادامهی فحشهایم را وقتی تلفن قطع بود نثارش کردم. چون میدانستم حالا حالاها خوابم نمیبرد، بلند شدم تا حداقل یک لیوان آب بخورم. نور صفحهی موبایل دوباره روشن شد. پیامک صابر بود:
لپ تاپ را باز کردم و رفتم سراغ تیکتها. صابر راست میگفت. شخصی به نام «مرتضی» توی تیکتش نوشته بود که در خانهای که کرایه کرده، یک روح وجود داشته! همه چیز را چک کردم. از پرداخت مبلغ رزرو گرفته تا تأیید میزبان و تاریخ ورود به خانه و همه چیز! تیکت را هم دقیقاً روز بعد از ورود گذاشته بود.
قاعدتاً ساعت ۳ و نیم صبح کاری نمیتوانستم انجام دهم. باید تا صبح صبر میکردم.
اینکه چقدر طول کشید تا صبح شود و توی این سه، چهار ساعت چه بر من گذشت، نه گفتنی است و نه خواندنی! رأس ساعت ۸ صبح با صاحبخانه تماس گرفتم و موضوع را گفتم. صاحبخانه اسمش «زهره» بود. وقتی حرفم تمام شد، خیلی عادی گفت:
انتظار هر جوابی را داشتم بهجز این! همانطور که داشتم خودم را جمع و جور میکردم و توضیحات ویلایش را میخواندم، گفتم:
از تعجب و ترس نمی دانستم باید چه کار کنم. کافی بود تا این خبر در اینستاگرام و شبکههای اجتماعی دیگر پخش شود تا کل استارتاپ نابود شود! تصورش هم برایم مشکل بود که بگویند ما ویلایی را اجاره دادهایم که روح داشته و خودمان هم خبر داشتیم.
اما فعلاً کاری نمیتوانستم انجام دهم. از زهره خداحافظی کردم و البته قبل از آن، همانطور که خودش هم انتظارش را داشت و خیلی هم محکم و رُک درخواستش را مطرح کرد، از اینکه صادقانه در مورد شرایط ویلایش توضیح داده، از او تشکر کردم!
نمیدانستم باید به مرتضی چه جوابی بدهم. تنها کاری که میتوانستم انجام دهم این بود که اول به او بگویم که در توضیحات نوشته شده بوده که در این خانه روح زندگی میکند و استراتژی «فرار رو به جلو» را انتخاب کنم و اگر حدس زدم که ممکن است کار به شکایت برسد، از استراتژی «نرمی بر سختی پیروز است» استفاده کنم!
اما تماس تلفنیام با مرتضی مطابق با هیچ کدام از استراتژیهایم پیش نرفت. گوشی را که برداشت، توضیح دادم که بابت تیکتی که ارسال کرده تماس گرفتهام و بعد هم به او گفتم که اجاره دهنده، در آگهیاش عنوان کرده که یک روح در ویلا زندگی میکند. وقتی به اینجایِ مذاکره رسیدم، مرتضی گفت:
هر ثانیهای که مرتضی توضیح میداد، دهانم بیشتر باز میشد. گفتم:
هر چه بیشتر توضیح میداد، بیشتر حس میکردم که دارم از عواقب این داستان میترسم. تصمیم گرفتم کل مبلغ پرداختیاش را برگردانم و خیلی محترمانه هم از او خواستم تا برای کسب و کارمان، این داستان را جایی نقل نکند؛ که به محض اینکه پول را به حسابش ریختم، خیلی محترمانه زیر حرفش زد. البته بعدها فهمیدم خیلی هم به ضررمان نشد!
چند سالی از آن موضوع میگذرد. «ویلا با صابر» اتفاقاً بهخاطر همان اتفاق، خیلی معروف شد. نه فقط ما، که «مهین» هم خیلی معروف شد. حالا ویلای زهره، یکی از پرطرفدارترین ویلاهای ماست. خیلیها بهخاطر چالشِ هم خانه شدن با مهین، این ویلا را انتخاب میکنند و بعضی دیگر هم نادانسته...