زندگی، صحنهای است که نقشهی راه مشخصی به دستت نمیدهد.
تو در میانهی صحنه میایستی؛
میبینی که مردم، هر کدام نقشی را بازی میکنند:
مادر فداکار، کارمند وفادار، معلم سختگیر، پدر مقتدر، دوست همیشه خوشمشرب.
نقشها آمادهاند، لباسها دوخته شدهاند.
و وسوسهای بزرگ در گوش تو زمزمه میکند: "بپذیر. یکی از ما باش."
این وسوسه، نامی دارد: تیپ.
تیپها مجموعهای از رفتارهای آشنا، ارزشهای از پیش تعیینشده، و هویتهای ساختهی اجتماعاند.
تیپ بودن، آسان است.
آسایش میآورد.
تحسین میآورد.
اما... چیزی در درونت خاموش میشود.
جایی، نجوایی میشنوی:
"این تو نیستی."
تیپها را باید دید. باید شناخت. باید ارزشهای درونشان را پالایش کرد.
اما هرگز نباید درون آنها جا خوش کرد.
فداکاری مادری که زیر ظلم، خاموش میشود؛
وفاداری کارمندی که هرگز لب به اعتراض نمیگشاید؛
غرور مردی که اجازه نمیدهد اشک در چشمش حلقه بزند...
اینها ارزشهایی هستند که شایستهی بازنگریاند.
نه خوباند، نه بد؛
بلکه نیازمند نگاهی تازهاند.
زندگی واقعی دعوتی است به پالایش؛ به انتخاب؛ به ساختن.
باید از میان تیپها عبور کنیم،
ویژگیهایی که با ما هماهنگ نیست، دور بریزیم،
ارزشهایی که به ریشههای درونمان میرسد، نگاه داریم،
و چیزی تازه بیافرینیم: کاراکتر.
کاراکتر ساختن یعنی آگاهانه زندگی کردن.
نه از روی ترس.
نه از روی عادت.
بلکه از روی انتخاب.
از روی شناخت خود.
از روی باور به این که من سزاوارم خودم باشم، نه کپی دیگران.
نیچه گفته بود:
> "بشو آن کسی که هستی."
سارتر فریاد میزد:
> "آزادی، مسئولیتی است که هیچکس نمیتواند از آن بگریزد.
و من به تو میگویم:
اگر رویا داری، باید آن را از زیر آوار تیپها نجات بدهی.
رویای تو باید از پوست برون آید،
از درد پالایش شود،
از زخمهای تجربه عبور کند،
تا به چیزی تبدیل شود که جهان، ناگزیر از احترام گذاشتن به آن باشد:
کاراکتر تو.
هیچکس به خاطرهی یک تیپ عادی دل نمیبندد.
اما کاراکتری که خودش را ساخته، میتواند الهامبخش هزاران نفر باشد.
میتواند جهانی را تغییر دهد.
پس...
تیپها را ببین. یاد بگیر. عبور کن.
به رویاهایت جان بده.
کاراکتر خودت را بساز.
راه آسان نیست.
اما اگر قرار باشد فقط یک بار زندگی کنی،
آیا سزاوار نیست که خودت باشی؟
سزاوار نیست که جرقهی یگانهی بودنت را، به آتشی از نور بدل کنی؟
به رویاهایت جان بده.
از تیپ عبور کن.
کاراکتر شو.
خودت شو.
تا زندگی، نام تو را به خاطر بسپارد.