صحنه: تالاری رازآلود، با شعلههایی خاموشنشدنی. سه پیکر در هالهی نور: سقراط، نیچه، مولانا. سکوتی سنگین پیش از جنجال...
نیچه:
خب، اینجا جمعیته از دانایان بیعمل!
یکی با فنجان پرسش آمده، دیگری با جام شطح و شراب.
سقراط عزیز، هنوز دنبال «تعریفِ فضیلت» میگردی؟
و تو، مولانا! هنوز در پیچوتاب عشق میرقصی، بیآنکه حتی بخوای جهان رو عوض کنی؟
چه نجیبید شما!
اما من... من از هر دوی شما جلوتر رفتهام.
من خدا را کشتم.
من پرده را دریدم و دیدم: هیچ نیست جز ارادهی قدرت و سازندهی معنا.
سقراط (با لبخندی کنترلشده):
و تو، نیچهی تندمزاج، هنوز بهجای شنیدن، در فریاد گم شدهای.
ما از پرسش آغاز میکنیم، تو از انکار.
بدون لوگوس، بدون کاوش، ارادهات کور است، نه خلاق.
مولانا (آرام، اما پرطنین):
هر که از عشق بیخبر است،
به جنگ عقل و بیخودیست.
تو زخمیای، نیچه.
و من، با زخمم رقصیدهام، نه به آن لعنت فرستادهام.
عقل راه را میبیند،
اما عشق، راه را میسازد.
نیچه (با طعنه):
شما در پی معنا گشتهاید، من معنا آفریدهام.
من به زندگی، حتی در قساوت و بیرحمیاش، آری گفتهام.
نه چون شما از سر رضا،
بلکه چون جز این، راهی برای آزادی نیست.
سقراط:
اما معنا، بدون پرسشگری، به ایمان کور بدل میشود.
تو معنا را میآفرینی، اما آیا آن معنا، جهان را دگرگون میکند یا فقط تو را فریب میدهد؟
مولانا:
و من میگویم، هرکه تنها در خود معنا سازد،
تنها در خود خواهد سوخت.
معنا وقتی زاده میشود که جان در جانِ هستی بپیچد.
(لحظهای سکوت. شعلهها فروزانتر میشوند. از دل سکوت، صدای چهارمی شنیده میشود. صدای انسان معاصر.)
انسان معاصر:
اگر هرکدام از شما، تکهای از حقیقت را در مشت دارید...
پس چرا هنوز،
من تنهایم؟
چرا هنوز
در میان صفحهها، آتشها، و ترانهها،
خویشتن را نمییابم؟
پاسخ چیست؟
نه آنچه میدانید—
آنچه زیستهاید.
(در سکوت سنگین، پیکری از مه بیرون میآید. نه زن است نه مرد. نه پیر، نه جوان. انعکاس سه فیلسوف را در چشمانش دارد. نامش: آینهگردان.)
آینهگردان:
شما هر سه، قطعهای از آینه در دست دارید،
اما تصویرِ کامل هنوز ناپیداست.
ای سقراط،
تو حقیقت را در گفتوگو میجویی،
اما گاه فراموش میکنی که درد، واژه نمیخواهد.
ای نیچه،
تو معنا را میسوزانی تا از خاکسترش معنا بزایی،
اما گاه فراموش میکنی که هر دل، ققنوس نیست.
ای مولانا،
تو در چرخش عشق حل میشوی،
اما گاه فراموش میکنی که بعضی دلها، هنوز توان رقصیدن ندارند.
و تو،
که در حیرت ایستادهای میان طوفان معناها،
بدان:
حقیقت، نه در سقف آسمان پنهان است،
نه زیر خاکِ فلسفه،
که در حرکتِ مداومِ توست،
در شهامتِ زیستن بدون تضمین.
شاید روزی،
در سطری نانوشته،
در نغمهای گمشده،
یا در سکوتِ عمیقِ یک انسان صادق،
کلید گمشده آشکار شود.
اما نه امروز.
(نور کم میشود. شعلهها آرام خاموش میشوند.
گفتوگو تمام نشده—فقط به آینده واگذار شده...)