چند وقت بود ایران نبودم. آدم وقتی از وطنش، شهرش، کوچه و خونهش دور باشه فکر میکنه وقتی برگرده همه چیز مثل روز آخری که دیده بود مونده. البته در مورد شهر و کوچه ما واقعا همین طور بود و آنچنان تغییری نکرده بود. شهر که فقط بعضی تقاطعها و چراغ قرمزاش تبدیل به پل شده بود. کوچه که همین اندازه هم حتی تغییر نکرده بود. یعنی حتی آسفالتش هم نو نشده بود. البته زیاد هم بد نبود. به تاکسی گفتم سر کوچه پیاده میشم تا اینکه بتونم توی بارونِ نم نم غروب جمعه، آروم قدم بزنم و خاطره بازی کنم. وارد کوچه که شدم همه چیز سر جاش بود. خونه دوستم همونطوری آجری قرمز. خونه ته کوچه ای مثل همیشه سرد و بی روح. حتی آقای ادیب هم که همیشه به درختای جلو خونهش رسیدگی میکرد همونجا بود. نزدیکش که شدم انگار میدونست منم بدون معطلی گفت: چه خوبه که اومدی پیش مامان و بابات. لبخند زدم و تشکر کردم اونم برعکس همیشه که شکسته بود خیلی سرزنده دستی تکون داد. در فاصله خونه آقای ادیب تا خونه خودمون بارون یه دفعه شدت گرفت. بدو بدو چمدونام رو با سختی زیاد رسوندم زیر سایهبون جلو در و زنگ زدم. تا بابا در رو باز کنه دوباره کوچه نگاه کردم و داشتم از بارون لذت میبردم که دیدم آقای ادیب رفته و احتمالا ترسیده سرما بخوره.
دیدارها که با مامان و بابا تازه شد و از همه جا گفتیم آخرای شب قبل از خواب بود که داداشم بالشت قدیمیم رو آورد گفت پاشو برو بخواب. به مامانم با لحن شیطنت آمیزی گفتم خوب همه چی دست نخورده مونده بود تا بیاما. یه کم تغییر هم بد نیست. حتی آقای ادیب هم هنوز جزء تم کوچه است. چشاش گرد شد و گفت آقای ادیب یک سالی میشه که فوت کرده...