- چایی برزیم برات؟
- نه، دمت گرم.
( یک فنجون چایی برای خودش ریخت نشست پشت میز)
- میدونی چی من رو اذیت میکنه؟
- چی شده باز نکنه با سارا دعوا کردی؟
- نه اتفاقا دیشب بعد از دوسال با هم رفتیم تنهایی بیرون شام خوردیم.
- پس چی شده؟ از صبح هم که اومدی همش تو فکری.
- در کل ممکنه گاهی اوقات خوب باشیم ها! ولی همیشه یک چیزی اون وسط هست که نمیذاره از ته دل، بدون فکر و دغدغه اضافی کنار هم آروم بشینیم و همدیگر رو بغل کنیم و مثل قدیما ستاره ها رو همین طور که سرش رو گذاشته رو شونه ام بشموریم
- مثلا چی؟
- ببین تو ازدواج نکردی نمیفهمی. هر چقدر هم بخوام بهت توضیح بدم باز درک نمیکنی که من چی میگم! اصلا ولش کن
- خوب پس چرا ازم پرسیدی؟
- نمیدونم شاید تو تنها کسی هستی که از وضعیتم خبر داری و باهاش در این مورد صحبت میکنم
- اره همیشه! ولی تو فقط حرف میزنی و نمیشنوی من بهت چی میگم. با اینکه من ازدواج نکردم ولی دلیل نمیشه بدیهیات رو ندونم! اینکه تو بخوای یک نفر رو درک کنی و باهاش حرف بزنی حتما لازم نیست باهاش ازدواج کنی که! مثل من و خودت. پسر 20 ساله باهمیم نا سلامتی. میفهمم چی میگذره تو ذهنت.
- نمیدونم. واقعا خسته ام.
- پدر بزرگم همیشه برام تعریف میکرد موقعی که با مادربزرگم ازدواج کرد، کلی خانواده هاشون با هم مخالف بودن. خوب اون زمان کم پیدا میشد که دختر و پسری بدون آشنایی خانواده با هم میبودن. ولی پاش نشست و بعد از 2 سال بالاخره ازدواج کردن. میگفت "همیشه سعی کردم تمام کمبود های خونه پدری اش رو براش جبران کنم و اون هم با اینکه کم و کاستی بود تو زندگی مون، سکوت میکرد؛ اما من میفهمیدم ناراحته و از طرف فامیل وقتی مهمونی میگرفتیم اذیت میشد به خاطر وسایلی که نداشت".
- خوب چه ربطی به من و سارا داره؟ ما که از این حیث فکر نکنم کمبودی داشته باشیم. خداروشکر هم از شغل و درآمدم راضیم، هم دخل و خرجمون با هم میخوره. تا حالا هم سر مسائل مالی بحثمون نشده
- میدونم ولی این رو گفتم که بگم پدربزرگم میدونست چی کم بود و مادربزرگمم از اینکه میدید داره تلاش میکنه بی منت، پشت هم بودن بدون ذره ای تردید. اما تو اول از من سوال کردی که "میدونی چی اذیتم میکنه؟" تاحالا پرسیدی " چی اذیتش میکنه؟"، تاحالا شده راست و حسینی بگید چی از هم میخواید و چی انتظار دارید؟ تا حالا ازش پرسیدی که میخوای بجات شام درست کنم؟ اصلا ببینم تا حالا با هم دوست بودین؟ یا فقط عاشق همدیگه شدین. میدونی این روزا ازدواج شده صرفا یک شوآف. ( یک خنده تلخ از روی تمسخر کرد و گفت ) طرف فقط برای اینکه تنهاست و تو درگیری های ذهنیشه میره با یکی دوست میشه گاها هم منجر به ازدواج میشه ولی این روزا دیگه احساسات شده عین ریال. نمیخوام بگم همه اینطورین ها ولی کم دیگه پیدا میشه کسی که ببینی بفهمه هر وقت احساس تنهایی کرد و کمبود عاطفه داشت، راهش این نیست که زرتی بری با یکی دوست بشی. درست مثل سیگار. خیلی ها این روزا خودشون رو کم میفروشن.
به هر حال اینارو نگفتم که بخوام نمک بپاشم رو زخمت گفتم که از واقعیت فرار نکنی! میتونی درستش کنی اما اول مشکل رو بشناس نه اینکه به فکر مسکن باشی.
( سکوت کل اتاق رو پر کرد. نامه هارو امضا کرد. چایی اش رو نخورده بلند شد رفت )
- کجا میری؟
- آدما بد نیستن فقط یک خرده توقعشون زیاده. میرم پیش دوستم.