خسته بودم، طبق روال همیشه وقتی گرفته بودم، میرفتم پارک بالای خونه قدم میزدم. و تهش برای اینکه خودم رو قانع کنم که حداقل یک کار مفید کردم یک چیزی هم میخریدم که بی هدف بیرون نبوده باشم. ولی در اصل یک دلخوشی بود. درگیری ذهن و قلبم یک دوئل ناتمام بدون شرح بود. با این تفاوت که انگار دو بردار روبروی هم بوده باشند، دو دوست. هیچکس شلیک نمیکرد. همین.
دستم پر بود. نشستم روی نیم کت پارک. آسمان هم مثل زمین بود. حالا چه چمن سبز باشد و چه آسمان آبی تو اون لحظه انگار پرده کروماکی گذاشته باشند تو دهه 70 80 میلادی و آسمان رو مصنوع کرده باشن و چپانده باشن توی یک سریال بی سر و ته.
سریالی که شخصیت اولش میاد با یک کلاه کابویی رو یک تیکه چوب میشینه، تکیه میده به ستون بار. پای چپش رو نیمه خم میذاره بالا، و داره با شالش، تنفگش رو تمییز میکنه. معمولا این یک صحنه بی ماجراست و فقط برای پر کردن پلان های فیلمه؛ ولی برای من انگار یک زندگی کامل بود. همیشه. انگار اسکرین سیور گذاشته باشن رو همین پلان و تو حلقه، نوار فیلم گیر کنه. من فقط داشتم تفنگم رو تمییز میکردم و هوا خیلی گرم بود که بخوام چکمه بپوشم و تقویم سال 2021 رو نشون میداد. من گیر کرده بودم. در همین حالا و هوا بودم که زمین تر شد و یک قطره چکید روی صورتم. کات!