- محمد! محمد بابا بلند شو کولر رو بزن هوا خیلی گرم شده!
- روشنه بابا جان! روی کم گذاشتم برق مصرف نشه
- ای بابا این مگس ها هم مارو ول نمیکنن. برید اونر دیگه!
( عصبانی شد، بلند شد و در یک جنگ تن به تن در صحرایی که براش کم از کربلا نداشت، چندتاشونو کشت. در حالی که همون دمپایی دستش، حکم شمشیر خونین اسپارتاکوس رو داشت، با یک غرور پدرانه و مردانه و جنگاورانه قاطی هم، نشست و دستش رو گذاشت رو تنها زانویی که خم کرده بود و تکیه داد به پشتی )
- چی کارشون داری پدر من، براچی این زبون بسته هارو میکشی؟ برو اونور تر بشین خوب.
- هرجا میرم هستن دیگه اعصاب نمیذارن برا آدم! ( داد زد ) لیلا مگه نگفتم اون در رو ببند؟
- اینا نهایت یک روز عمر میکنن. بعضی ها هم دیگه تهش یک هفته، دوهفته...
( یک هو برق ها رفت )
- اره بعضی ها هم 8 سال، تو نمیخواد سنگ اینارو به سینه بزنی. پاشو برو ببین چرا برق دوباره قطع شد.