هوا گرم شده بود نسبت به دیروز.
گوشیم رو برداشتم با دو سه تا شکلات از ظرفی که روی میز هفت سین بود.
رفتم توی اتاق زیر شیروونی...
تقریبا 4 ساعت مونده بود به تحویل سال...
زیر شیروونی جای دنجی بود. بی صدا و پر از سکوت. یک پنجره بیشتر نداشت و یک لامپ، که اون هم روز هایی که بارون میومد اتصالی میکرد و نوری نداشت.
بعد از یک سال بالاخره دیروز بارون اومد و عجیب بود برام. اتفاقی ناگهانی بود چون نزدیک بهار داشت بارون شدید زمستونی میومد، اونم تو سالی که اصلا بارون نیومده بود. علی، برادر کوچیکترم، کلی ذوق کرده بود و با مادرم لب پنجره بارون رو نگاه میکردن.
من همیشه وقتی خستگی و ناراحتی روم سایه میندازه، میام اینجا ولی هیچ وقت چند ساعت مونده به تحویل سال اینجا نیومده بودم. حتی تعطیلات عید و چند هفته قبل از عید هم خاطرم نیست که اصلا فکرش رو هم کرده باشم که بیام اتاق تاریک زیر شیروونی. کسی هم هنوز دنبالم نیومده که بدونه کجام. مادرم داشت وسایل دم عید رو آماده میکرد، علی هم تو اتاقش بازی. پدرمم سرکار بود. همیشه میگفت نزدیک عید سرش شلوغ تر میشه و بیشتر فروش دارن و تا دم تحویل سال میموند توی مغازه، مغازه آجیل و تنقلات و خوراکی های خوش مزه.
گوشیم رو روشن کردم؛ تو اینستاگرام ببینم که امیر عکسی نذاشته از سفره عیدشون؟ امیر پسر خاله ام بود. تقریبا تمام خاطرات دوران کودکی و نوجونیم رو با امیر گذروندم. یک عکس گذاشته بود. با مامان و باباش کنار سفره هفت سین. اون تک فرزند بود. تو پست نوشته بود:
"امیدوارم که سال جدید، سال خوب و پر از سلامتی برامون باشه و این ویروس منحوس هم دیگه امسال دمش رو بذاره رو کولش و بره. دلمون تنگ شده برای دید و بازدید ها، برای کنار هم بودن ها، عیدی های پدربزرگ که از لای قرآن میامد و عطر بوسه مادربزرگ که مثل یک دمنوش گل گاوزبون، گونه ها رو سرخ میکرد و دل رو آروم. دلمون تنگ شده برای دل تنگی هایی که با یک بقل محبت رخت بر میبست. دلمون تنگ شده..."
راست میگفت. من هم دلم تنگ بود. شاید به همین دلیل هم هست که الان اینجام.اتاق زیر شیروونی که سرد و تاریک بود. یک احساس همزاد پنداری میکردم باهاش. مامان گفته بود که امسال کسی نمیاد که عید رو دور هم باشیم.
حس و حال عجیبی بود. امسال اولین سالی بود که دیگه انگیزه ای نداشتم نه برای بازی کردن و نه برای بازی نکردن. امسال اولین سالی هست که من حتی دیگه خوشحال هم نیستم که تا چند ساعت دیگه سال تحویل میشه. یعنی دیگه برام مهم نبود. امروز هم مثل روز های دیگه. وقتی نه کسی رو میبینم و نه خاطره با هم میسازیم، دیگه چه فرقی میکنه حالا اسمش میخواد عید باشه که باشه!
خسته بودم از نرسیدن هام و گم بودم در افکارم. دیگه این عید به من جهت و هدف نمیداد. پس با دیروز فرقی نداشت. شاید هوا گرم تر شده بود اما امروز دل من بارونی بود.
دلم میخواست همیشه از امروز به بعد تو همین اتاق زیر شیروونی بمونم. دلم میخواست که شهر نداند که هستم. تا زمانی که جواب هایم را بگیرم. انقدر بمانم تا تریشه ای، شیاری از نور مثل همون پنجره به اتاق زیرشیروانی دلم بتابد.
در همین افکار بودم که یک هو صدای بسته شدن در خانه اومد. بابا بود با کلی آجیل. نمیدونم چرا آدم بزرگ ها خسته نمیشن و دلشون نمیخواد یک جایی به این دنجی پیدا کنن و همیشه خوشحالی میمونه تو چهره شون و رفتارشون. مثل بابام حتی تو این اوضاع که مادر بزرگم به خاطر کرونا همین 5 هفته پیش از بینمون رفتن؛ اما امید میاره. هیچ وقت درک نکردم که چطور میشه این همه انگیزه و نشاط رو دقیقا در وسط تلی از خاکستر مثل گیاهی رشد داد؟ همین سوالات هست که برام بی جوابه. همین روزمرگی های هدفمند با محرک لبخند.
گفتم پس شاید باید صبر کنم نه به خاطر اینکه فقط باید زنده بمونم بلکه به خاطر تجربه هایی که هنوز نکردم. شاید جوابش همین صبر باشه.
رفتم پایین شکلات هایی که برداشته بودم رو نخورده گذاشتم روی میز و یکیشون رو دادم به علی. علی هم احتمالا به این سوال من خواهد رسید، شاید دادن شکلات مغزش رو بیشتر از من به کار بندازه. درست مثل تیکه ها دورریز زندگی دیگران که برام یک زندگی کامل بود.