ویرگول
ورودثبت نام
berad davoodi
berad davoodi
berad davoodi
berad davoodi
خواندن ۱۲۸ دقیقه·۲ ماه پیش

بایپولکس

فصل اول

صدای تیک‌تاک از تهِ دیوار بیرون می‌آمد مثل نفسِ یک چیز قدیمی که هنوز زنده مانده است.

کارگاه او آغشته به فلز و روغن و ضربان بود؛ میز چوبی پر از چرخ‌دنده‌های ریز، حلقه‌های طلایی که نور را به تکه‌های خرد تبدیل می‌کردند، و جعبه‌های کوچکِ شیشه‌ای که هر کدام یک ساعت نیمه‌تمام را در خود حبس کرده بودند. او هر قطعه را مثل واژه‌ای از یک جملهٔ بسیار قدیمی جمع می‌کرد، جمله‌ای که اگر کامل می‌شد معنی‌ای فراتر از زمان خواهد گفت.

دست‌هایش پوستِ نوک انگشتان را از دست داده بودند؛ نه از ظرافتِ کار که از اصرار. هر بار که پیچی را جا می‌زد انگشتانش با نظمِ اجباریِ خودش می‌خندیدند. او زمان را نظم می‌داد تا خودش نظم یابد؛ یا شاید او نظم می‌داد تا زمان او را نجوید. به هر ساعت که نگاه می‌کرد، احساس می‌کرد آینه‌ای کوچک روبه‌رویش است که چهره‌اش را با گذشتِ هویت برمی‌گرداند.

روی دیوار، ساعتی بزرگ با صفحهٔ سیاه آویخته بود؛ عقربه‌هایش همان تیک‌تاکِ همیشگی را داشتند اما هر بار که او به آن نگاه می‌کرد، انگار ساعت لحظه‌ای به عقب می‌لغزید و خاطره‌ای از کودکی‌اش را بیرون می‌آورد. خاطرهٔ پدری که ساعت جیبی‌اش را بر گردن داشت و قبل از خواب آن را باز می‌کرد و به‌جای قصه، عددها را برای او می‌خواند. آن عددها هیچ‌گاه شبیه قصه نبودند؛ آنها مانند دستورهای ذهنی بودند که باید اجرا می‌شدند.

هر چیزی در کارگاه بوی خاص خودش را داشت: روغنِ کهنه، چرمِ بندها، و یک تاولِ بویایی که همیشه زیرِ همهٔ این‌ها نشسته بود—رایحه‌ای که هیچ‌گاه متعلق به کارگاه نبود اما همیشه آنجا حضور داشت؛ بوییِ شبیهِ ادکلنی که در نخستین بارِ خود معطر است و در بارِ هزارم ته‌رنگی از فاسدشدگی دارد. او آن بو را هرگز به صورتِ کامل تشخیص نداد؛ فقط وقتی باد از پنجرهٔ کوچک عبور می‌کرد و برگِ کاغذی را می‌لرزاند، آن بوی نامعلوم مثل یادآوریِ یک نام قدیمی می‌آمد.

ساعتی روی میز باز بود؛ صفحه‌اش را برداشته و رگه‌های ریزِ ساعت‌سازانهٔ درونِ آن را نگاه می‌کرد. او با انگشتانِ بدون شتاب می‌گفت: «هر تیک یک راز است.» و بعد تیک را می‌شمرد، انگار با شمردنِ تیک‌ها می‌توانست چیزی را که گم شده بازپس گیرد. گاهی آن تیک‌ها به سمتِ سکوت کشیده می‌شدند و او در آن وقفه‌ها معنایی می‌دید که هیچ ساعتِ دیگری نمی‌توانست نشان دهد.

زنگِ درگاه با صدای ضعیفی صدا داد؛ صدایی که در کارگاه مثل سقوطِ یک عقربه بود. او سرش را بلند نکرد؛ می‌دانست تنها کسی که می‌توانست با آن صدای خاص در را باز کند کسی است که بویِ ادکلن را با خودش می‌آورد. در را باز نکردن انتخابی بود، نه تنبلی؛ او می‌خواست زمان مکث کند، می‌خواست لحظه‌ای معلق بماند که در آن انتخاب‌ها هنوز قضاوت نشده‌اند.

صدای قدم‌ها نزدیک شد و سپس مکث. او چشم‌هایش را بست، نه از خواب که از دیدنِ چیزی که هر بار دیدنش باعث می‌شد چیزی درونش لغزش کند. وقتی در باز شد، بوی ادکلن وارد شد مثل اینکه یک حباب از هوا با معانیِ سنگینش شکافته باشد. ادکلن بویی داشت که شبیهِ بارانِ گرم بر روی آسفالتِ داغ بود؛ شیرین اما با پشتوانهٔ فلزی، و در تهِ آن طعمی تیز که شبیهِ فلزِ تازه‌ای بود که از پوستِ یک چیزِ قدیمی جدا شده است.

او را دید—زنی با چشمانی که فوراً همهٔ چیزهای دیگر را محو می‌کردند. چشم‌هایش نه فقط رنگی داشتند؛ آنها به‌ظاهر یک پروژهٔ کامل از معنا بودند، مثل دو صفحهٔ ساعت که روی هم قرار گرفته و یک رقمِ جدید را می‌سازند. در نگاه اول، آن چشم‌ها داستانی نبودند؛ آنها سرقتِ زمان را اعلام می‌کردند. او چند قدم داخل آمد و همچنان بوی ادکلنش در هوا ایستاد، به‌مانند صدایی که حتی پس از خاموش شدنش، پژواکش ادامه دارد.

راوی نگاهش را از قطعاتِ میز برنداشت. نمی‌خواست فوری بفهمد که چرا قلبش با تیک‌تاکِ میله‌ها هم‌قدم می‌شود. از لبهٔ میز یک ساعت کوچک جیبی برداشت؛ مهره‌ای بر روی آن حکاکی شده بود: یک چشم کوچک با یک خطِ شکسته. او انگشتانش را روی آن نشاند و حس کرد که انگار بر روی پوستِ خودش خطی کشیده‌اند. زن لبش را به آرامی خم کرد، بی‌آنکه لبخندی واقعی بر آن بنشیند، و گفت: «شما هنوز نگفته‌اید چرا ساعت‌ها را جمع می‌کنید.»

سؤال ساده‌ای بود اما در آن یک هجمهٔ سنگین از فرض‌ها بود. او پاسخ نداد. به‌جای آن، نگه‌داشتِ ساعت را برگرداند و نشان داد که در پشتِ صفحهٔ کوچک نوشته‌ای با حروفی نامنظم حک شده: «برای چیزهایی که می‌خواهند فراموش شوند.» زن چشم‌ها را تنگ کرد؛ چشمانش چیزی شبیه به رضایت نشان داد یا شاید فقط نورِ لامپِ کارگاه بود که درونِ آنها بازی می‌کرد.

او جلو آمد و بی‌راحتی بر روی نیمکت نشست. اولین جمله‌ای که گفت نرمیِ یک اشاره بود: «وقت دارد حرف می‌زند، اگر کسی یاد بگیرد گوش بدهد.» صدای او مثل ساییده شدنِ کاغذ بر کاغذ آرام بود و در کارگاه به یک لمسِ جدید از زمان تبدیل شد. راوی حس کرد که گوشِ زمان به او وابسته شده است؛ یا شاید گوشِ خودش به زمان.

زن یک کیسهٔ کوچک برداشت و آن را باز کرد؛ داخلش یک بطری بسیار کوچک از ادکلن بود، شیشه‌ای که نور درونش را گم نکرده بود. او شیشه را جلو گرفت و گفت: «این را برای شما آوردم. برای وقتی که بخواهید چیزی را به یاد بیاورید که هر بار به عقب برمی‌گردد.» او دستش را به آرامی روی شیشه گذاشت، انگار می‌خواهد مطمئن شود این بو هنوز داخلِ آن نفس می‌کشد.

راوی شیشه را قبول کرد؛ بوی آن از میانِ انگشتانش گذشته و بر روی پوستش جای گذاشت—یک خطِ نامرئی که بعدها از او جدا نخواهد شد. نگاه زن به ساعت‌های روی دیوار افتاد، سپس اندکی به راوی بازگشت؛ آن نگاه، کوتاه اما نافذ، مثل سوزنی بود که می‌توانست رشته‌هایِ زمان را بدوزد یا از هم بدرد. او می‌خواست بپرسد نامِ او چیست، اما زبانش سنگین شده بود؛ نام‌ها در این مکان اغلب اولین چیزهایی بودند که فراموش می‌شدند.

زن انگار متوجه این تردید شد و کلمات را به جای نام آورد: «من چیزهایی را می‌خرم که دیگران به یاد ندارند.» صدای او مانند قطعهٔ کمکی در یک ساعت بود؛ کوچک، دقیق، و بدون هیچ شتابی. راوی پاسخ نداد اما داخلش چیزی شبیهٔ یک در باز شد؛ درِ کوچکی که سال‌ها بسته مانده بود و حالا به صدای تیک پاسخ می‌داد.

پنجرهٔ کوچکِ کارگاه نیمه‌باز ماند و بوی ادکلن با نورِ زردِ لامپ و تیک‌تاکِ ساعت‌ها ترکیب شد تا در اتاق هاله‌ای بسازد که مرزِ بین «قبل» و «بعد» را مبهم می‌کرد. او شیشه را نگاه کرد و در همان لحظه حس کرد که چیزی از درونِ ساعتِ بزرگِ دیوار، یک تیکِ اضافی زده است—تیکی که انگار به او گفته بود: این فقط آغاز است.

عصبی که همیشه در انگشتانش بود، حالا تبدیل شده بود به رشته‌ای که از اعماقِ هر تیک بیرون می‌کشیدش. زن روی نیمکت راحت‌تر نشسته بود؛ پاهایش را به طرز نامحسوسی جا به جا می‌کرد، مثل کسی که دارد یک جور نقشه را در ذهنش ورق می‌زند. هر بار که دستش را به بطری ادکلن می‌زد، هوای کارگاه ثانیه‌ای سنگین می‌شد و تیک‌ها گویی لحظه‌ای زیر بارِ وزنِ چیزی فرو می‌رفتند.

زن گفت: «شما ساعت‌ها را جمع می‌کنید تا چه؟» صدایش مستقیم نبود؛ انگار سوالش از لایه‌ای عمیق‌تر می‌پرید، از جایی که واژه‌ها دیگر حبس نمی‌شدند. راوی جواب را داخل خودش جست؛ در آنجا پاسخی پیدا کرد که نه گفتنی بود و نه خاموش‌شدنی: برای نگه داشتنِ چیزها. او گفت: «برای نگه داشتنِ چیزهایی که زمان می‌خواهد از آنها عبور کند.» و بعد ساکت ماند، چون هر حرفی که خارج می‌شد انگار کششی بر حلقهٔ چرخ‌دنده‌ها وارد می‌کرد.

زن خندید؛ خنده‌اش کوتاه و مثل ترکِ شیشه‌ای بود. «هر کسی ساعت جمع کند، فکر می‌کند می‌تواند زمان را بخرد یا قرض بگیرد.» او کلمهٔ «قرض» را طولانی کشید، انگار که بخواهد آن را روی میز بگذارد تا راوی آن را بردارد یا پس بدهد. سپس از جیبش تکه‌ای کاغذ درآورد و آن را روی میز گذاشت؛ خطوط روی کاغذ نامنظم بودند، مثل یادداشتی که کسی در شب‌های طولانی نوشته باشد. راوی نزدیک شد و دید که خط‌ها شبیه فهرستی‌اند: نام‌ها، تاریخ‌ها، یک نشانهٔ کوتاه؛ در کنار هر نام، یک ساعت کوچک کشیده شده بود.

چشم‌هایش لحظه‌ای روی یکی از نام‌ها ماند؛ نامی که انگار با فشارِ ناخنِ زمان حک شده بود. او برگشت و پرسید: «این فهرست چیست؟» زن به آرامی گفت: «فهرستِ چیزهایی که گم شده‌اند یا چیزهایی که باید گم شوند.» او انگار داشت مرز باریکی را توضیح می‌داد؛ مرزی میان حافظه و الزام.

صدای تیک‌تاک از دیوار فاصله گرفت؛ ریتمش تندتر شد، گویی کارگاه در مقیاسی کوچک نفس عمیق‌تری می‌کشید. راوی حس کرد که شیشهٔ ادکلن به آرامی گرما می‌دهد. دستش لرزید و قطره‌ای کوچک بر روی پوستش نشست؛ بویی که ابتدا شیرین بود، حالا زیرش طعمیِ ترشِ آهنین داشت، همان طعمِ فلزی که همراهِ هر خاطرهٔ زنگ‌خورده به زبان می‌آید. زن نگاهش را از فهرست برداشت و مستقیم به چشم‌های او دوخت؛ آن نگاه چنان نافذ بود که راوی برای لحظه‌ای در آن افتاد، مثل ساعتی که داخلش یک پیچ شل شده باشد و عقربه‌ها بی‌گاه عقب بزنند.

زن گفت: «من دنبال چیزهایی می‌گردم که دیگران نمی‌دانند باید نگه داشته شوند. یا چیزهایی که دیگران هنوز نمی‌دانند باید نابود شوند.» او کلمهٔ «نابود» را بدون صدای اضافی ادا کرد، مثل برشی از فلز؛ گفتنش نه تهدید بود نه ندامت، بلکه اعلامِ یک عملیاتِ دقیق. راوی احساس کرد که لب‌هایش خشک شدند؛ نه از ترس، بلکه از آگاه شدنِ یک امکانِ تازه: امکانِ این‌که چیزی در کارگاهش می‌تواند نه حفظ شود بلکه تسلیم شود.

زن به ساعتِ بزرگِ دیوار اشاره کرد: «آن ساعت، شما را می‌شمارد، نه شما آن را.» جملهٔ ساده‌ای بود اما در آن بارِ فلسفی از آن چیزی که راوی تا کنون با خود داشت بسیار سنگین‌تر بود. راوی چشم به عقربه‌ها دوخت؛ آن‌ها نه فقط زمان را نشان می‌دادند، بلکه انگار به چیزی دیگر هم گوش می‌دادند؛ صدایی که زیرِ صدای تیک وجود داشت، یک حالتِ پنهان که تنها در حالِ خاصی ظاهر می‌شد—حالی که وقتی ادکلن یک قطره بیشتر روی پوست می‌نشست، فعال می‌گشت.

او به زن گفت: «چرا شما اینجا را انتخاب کردید؟» زن لبش را چید؛ برای لحظه‌ای به قطعاتِ روی میز نگاه کرد: چرخ‌دنده‌ها، فنرها، قطعاتِ نیمه‌تمام که هر کدام انگار حرفی برای گفتن داشتند. «چون شما گوشِ زمان را باز می‌گذارید،» گفت. «چون شما چیزها را نگه می‌دارید تا دیگران فراموش کنند و من چیزها را می‌خرم تا آنچه باید فراموش نشود، باقی بماند.» او این را گفت و طوری به راوی نگاه نکرد، بلکه به ساعتی که راوی روی میز باز گذاشته بود.

راوی ناگهان تصویری دید: هر قتل یا هر از دست دادنِ بزرگ در زندگی‌اش مانند یک ساعت کوچک بود که یکی یکی از دیواره‌ها بیرون می‌آمدند و روی میز می‌افتادند؛ او آن‌ها را جمع می‌کرد، روغن می‌زد و به‌شکل‌هایی بازمی‌گرداند که بتوانند لحظه‌ها را دوباره نشان دهند. اما اگر یک ساعت گم می‌شد، اگر یک چرخ‌دنده شکسته می‌شد، آن وقت چه؟ او دید که برخی از ساعت‌ها در دستانش شروع به زنگ زدنِ دیگری می‌کنند—صوت‌هایی که شبیه گریه نبودند بلکه مثل اعلامیه‌ای از پیش‌دستورِ مرگ بودند.

زن دستش را به آرامی روی میز فشار داد، انگار که بخواهد چیزی را از زیرِ چوب بیرون بیاورد. «شما می‌دانید بعضی چیزها را می‌توان بازگرداند و بعضی را فقط می‌توان ساخت.» او این را آرام گفت و بعد ایستاد؛ ایستادنش هیچ شتابی نداشت، اما خودش را از صندلی جدا کرد؛ مثل قطعه‌ای که از مکانش درآمده باشد و به جایگاه دیگری برای عمل فراخوانده شود.

قبل از رفتن، زن نزدیک شد و دوباره بطری کوچک را به راوی داد. این بار شیشه را طوری قرار داد که برچسبِ روی آن دیده شود؛ برچسب ساده‌ای با یک عبارت کوتاه: «یادآورِ لحظه‌ها.» او لبخند نیاورد اما چهره‌اش ترکیبی از اطمینان و هشدار داشت. «هر بار که بوی آن را ببویی،» گفت، «یک تیک دیگر از تو برداشته می‌شود؛ یا یک تیک دیگر به تو افزوده می‌شود. نباید عجله کنی.» صدای او مثل عقربه‌ای بود که آرام روی صفحه می‌لغزد.

زن از در رفت و بویش با بادِ نیمه‌شب از پنجره رفت. وقتی در بسته شد، کارگاه دوباره در تیک‌تاک و روغن و تاریکی فرو رفت؛ اما این بار چیزی تغییر کرده بود: هوای داخل پر از پرسشی بود که شکلِ یک ساعت داشت، و راوی حالا می‌دانست که شنیدنِ تیک‌ها دیگر کافی نیست—باید به آنچه پشتِ تیک‌ها پنهان است گوش بدهد. او بطری را به جیبش گذاشت، انگار آن را ثبت کرده باشد؛ ثبتِ چیزی که نه می‌خواست فراموش کند و نه رو به نابودی بگذارد.

او دوباره به ساعتِ باز روی میز نگاه کرد. انگشتانش روی چرخ‌دنده‌ها لغزیدند و با حرکتی آرام اما مصمم پیچی را سفت کرد. در همان لحظه، از پشتِ صفحهٔ ساعتِ بزرگِ دیوار، تیکی بلندتر و ناموزون‌تر آمد؛ مثل خنده‌ای که در تهِ یک اتاق پژواک می‌کند و بجای اینکه ترس بیاورد، کنجکاوی را باز می‌کند. او نفس کشید و به خود گفت: «پس شروع شده است.»

بوی ادکلن الآن دیگر هوا را قبضه کرده بود، نه همان بویِ آرامِ ورود که بود، بلکه لایه‌ای تیز و حلقه‌وار که دور گلوی فضا پیچیده و تیک‌ها را به صدایی شبیهِ نفس تبدیل کرده بود. او دستش را داخل جیب کرد؛ شیشهٔ کوچک آن‌جا گرم شده بود و وزنش مثل وعده‌ای سنگین زیر پوست قرار می‌گرفت. هر بار که شیشه را نزدیک بینی‌اش می‌آورد، خاطره‌ای کوتاه و نامنظم از روزهایی که هیچ‌کدامشان روشن نبودند در او جوش می‌زد: صدای پای کسی روی پله‌های سنگی، یک نام گفته‌شده در نیم‌نور، یک دست که چیزی را از جیب بیرون می‌کشد و سپس دست می‌دزدد.

کارگاه حالا دیگر شبیه یک مکانِ مذهبی شده بود؛ هر وسیله که به دقت در قفسه‌اش قرار داشت، هر ساعتِ نیمه‌باز روی میز انگار اشاره‌ای به یک اعتراف داشت. او نگاهی سریع به آینهٔ کوچک روی میز انداخت؛ انعکاسش مات و لایه‌لایه بود، اولین بار که در آن خود را دید انگار یک نفرِ دیگر در پشتِ پوست او ایستاده بود و ساعت‌ها را می‌شمرد. آن نفرِ دیگر، آدمی بود که با انگشتان تیزش می‌توانست خاطره‌ها را بخراشد و دوباره بچسباند؛ او آدمی بود که گاهی پیش از خواب می‌نوشت و گاهی پس از خواب چیزی را پاک می‌کرد.

صدای تلفن قطع شد؛ زنگِ کوتاه و خش‌دارش مثل یک عقربهٔ شکسته بود. او گوشی را برداشت؛ شماره‌ای نبود که انتظارش را داشته باشد. صدای مردانه‌ای از آن طرف گفت: «آیا ساعت را دیدی؟» لحظه‌ای سکوت. راوی لب‌هایش را گاز گرفت و پاسخ داد: «کدام ساعت؟» صدا باز هم پرسید: «آن ساعتِ کهنه. آیا هنوز آن را داری؟» جملهٔ ساده‌ای بود اما در تهِ آن تهدیدی نرم و نامرئی پیچیده بود، مثل روغنِ لب‌به‌لب چرخ‌دنده‌ها. او گفت: «بله.» و افقی از یخ از داخلِ سینه‌اش گذشت.

تلفن خاموش شد و تنورِ هوشِ او دوباره روی تیک‌ها متمرکز شد. او به قطعاتِ روی میز نگاه کرد و احساس کرد هر یک از آنها چیزی را می‌دانند که او نمی‌خواهد بداند. در میانِ قطعات، قطعه‌ای کوچک افتاده بود که روی آن حکاکیِ مینیاتوریِ یک چشم دیده می‌شد؛ همان نشانِ روی ساعتِ جیبی که زن اشاره کرده بود. او انگشتش را روی چشم کشید؛ زیر ناخن‌اش چیزی شبیهِ خاکِ قدیمیِ زمان جمع شد که بوی نم و فلز می‌داد.

پردهٔ کارگاه لرزید؛ نورِ زردِ لامپ با یک تکهٔ تاریکیِ سرد قاطی شد. او به در نگاه کرد؛ درِ چوبی هنوز بسته بود اما در ناخودآگاهش یک تصویر آمد: دری که در نیمه‌شب باز می‌شود و کسی بدون کفش از خاکِ خیابان وارد می‌شود، پایش گل‌آلود، عطرش مثلِ بویِ ادکلن اما کثیف‌تر، انگار ادکلن را با خاک مخلوط کرده باشند. تصویر رفت و برگشت کرد و او حس کرد چیزی در کارگاه شروع به حرکت کرده است—نه چیزی که بتوان با چشم دید، بلکه چیزهایی که با شنوایی و بویایی و با یک نوع بیناییِ دیگر قابل رؤیت‌اند.

ساعتِ باز روی میز زوزه‌ای کشید؛ صدای نرمِ فنرش مثل بخشی از یک مونولوگ بود که دارد تمام می‌شود. او لپ‌تاپش را باز نکرد؛ هیچ نوشته‌ای نمی‌خواست. نوشتن همیشه مثل دسترسی به یک درِ مطمئن بود، اما حالا انگار همهٔ درها جلوی او قفل بودند. به جای آن، او یک قطعهٔ کوچک برداشته و با دقت روی آن نشانه‌ای گذاشت—یک خطِ خراشِ ریز که تنها خودش می‌فهمید مراد از آن چیست. علامت را گذاشت و حس کرد که دقتِ این کار شبیهِ یک نمازِ محرمانه است؛ حرکتی که باید انجام شود تا کسی دیگر نفس بکشد.

یادداشتِ زن را باز کرد دوباره؛ نام‌ها را یکی‌یکی دوباره خواند: حروف کوتاه، تاریخ‌ها، ساعت‌های کشیده‌شده. در کنار یکی از نام‌ها علامتی زده شده بود که شبیهِ حرفِ «X» نبود؛ بیشتر شبیهِ یک تیکِ معوج بود، علامتی که انگار نشان می‌داد چیزی تمام نشده اما در حالِ عبور است. او از خودش پرسید کدام یک از این نام‌ها روی میزِ او نشسته‌اند. آیا یکی‌شان همین الآن اینجاست و دارد نفس می‌کشد؟ آیا یکی‌شان هنوز نامی نگرفته بود؟

در همین لحظه صدای خش‌داری از بالای در آمد؛ انگار چیزی روی سقف کشیده شود. او سرش را بالا برد. روی تیرِ چوبیِ سقف، نشانه‌هایی تازه دیده می‌شد؛ خط‌هایی نازک که گویی با ناخن کشیده شده بودند، مثل چیزی که در شب‌های طولانی از خودش بیرون می‌آمدند و روی چوب باقی می‌ماندند. خط‌ها یک نظمِ عجیب داشتند، تکراری، مانند یک کدِ ساده. او به ذهنش فشار آورد؛ می‌خواست الگو را بخواند اما الگو هم آگاهانه خودش را پنهان می‌کرد.

هوا باریک شد. او یک قطرهٔ عرق روی پیشانی‌اش احساس کرد—نه از گرما، بلکه از این‌که چیزی را لمس کرده که نباید لمس می‌شد. دستش به ساعتِ جیبی خورد و او ناگهان خاطره‌ای قطعی و روشن پیدا کرد: دستی که ساعتِ جیبی را از جیبِ یک مرد می‌رباید؛ صدای نفسِ مرد؛ یک نگاهِ کوتاه که چیزی را فاش می‌کند. و بعد سکوتِ خشکِ پشتِ آن. تصویر خیلی سریع آمد و مثل یک شلاق رفت. او به خودش گفت این فقط تصویر است، فقط یک موجِ حسیِ پوچ؛ ولی موج کشید و ردِ خفیفی بر چهره‌اش گذاشت، مثل جایِ یک خطِ تازه.

در گوشهٔ کارگاه، وقتی نور کمی عقب کشید، سایه‌ای به شکلِ یک چشم افتاد؛ نه از آینه، بلکه از ترکیبِ چرخ‌دنده‌ها و نور. آن سایه لحظه‌ای ایستاد و بعد مثل یک عقربه لرزید؛ حرکتی کوچک اما معنادار. او قدمی برداشت، اما پایش به یک قطعهٔ فلزی خورد و صدای تقّ و تُقّی در فضا پخش شد که انگار یک دستهٔ ساعت‌ها با هم خندیده‌اند.

او نفس کشید؛ نفسی که در آن تصمیمی نهفته بود. این تصمیم نه یک انتخابِ ساده بود و نه یک امتناع. او بلند شد، جعبه‌ای کوچک برداشت و داخلش چند قطعهٔ قدیمی گذاشت—خرده‌های ساعت‌هایی که سال‌ها در گوشه‌ای افتاده بودند—و درِ جعبه را بست. سپس شیشهٔ ادکلن را زیر لبهٔ میز گذاشت، جایی که وقتی دست بیاندازد، بویش مثل یک تذکرِ ویرانگر روی انگشتانش می‌نشیند. او در آینه به خودش نگاه کرد؛ چشم‌هایش همان‌قدر خسته بودند اما چیزی دیگر در آن‌ها روشن شده بود؛ خطِ نورِ کوچکی که شبیهِ تصمیم بود.

او برگشت به میز، پیچِ سفتی را می‌چرخاند که همیشه برای بستنِ یک ساعت به کار می‌برد. حرکتِ دستش آهنگِ دیگری ساخت؛ تیک‌هایش حالا شبیهِ قدم‌های کسی بودند که دارد نزدیک می‌شود. در همین لحظه، درِ کارگاه از داخلِ قفل خود صدای خفیفی داد—صدایی که می‌توانست ناشی از باد باشد یا ناشی از انگشتِ کسی که از پشتِ دیوار به ساعت‌ها دست می‌زند. او ایستاد، گوشش را به دیوار چسباند؛ هیچ نبود جز تیک‌ها و نفس خودش و یک بادِ خنک که از پنجرهٔ نیمه‌باز می‌آمد.

او به خود گفت: «باید آماده باشم.» کلمه‌ای ساده بود اما همان‌طور که در فضا پخش شد، انگار چند تیک از داخلِ ساعت کنده شد و به زمین افتاد. در اعماقِ قفسهٔ چشمانش، چیزی مثل یک یادداشتِ پنهان بالا آمد: «اولین تیک را نگه دار.» او لبخند نزد؛ لبانش خشک و قاب‌گرفته بودند. اما جایی در آن لبخند یک کنجکاویِ خاموش روشن شد، همان کنجکاوی‌ای که بعداً ممکن است به‌عنوان یک آغازی تند و بی‌بازگشت خوانده شود.

در لحظه‌ای که شب به عمقِ کارگاه نفوذ کرد، نورِ لامپ مثل حلقه‌ای زیرِ چانهٔ زمان افتاد و همه‌چیز را به‌صورتِ تک‌تکِ اجزاء نشان داد؛ پیچ‌ها، پین‌ها، و خطوطِ پوستِ دستِ او که در سایه‌ای از تکرار غوطه‌ور بودند. صدای تیک‌تاک حالا دیگر نزدیک‌تر به یک ضربانِ انسانی شده بود؛ هر تیک انگار به رگِ دیگری از بدنِ او وصل می‌شد و هر وقفه مثل مکثِ نفسِ کسی که از داخلش بیرون کشیده می‌شد.

او ایستاد و به دیوار خیره شد؛ ساعتِ بزرگ با صفحهٔ سیاه روی دیوار، مثل چشمِ یک ناظرِ بی‌رحم، او را می‌پایید. عقربه‌ها آرام می‌لغزیدند اما او حس می‌کرد که هر لغزش، یک وزنِ نامریی را از روی شانه‌اش برمی‌دارد و هم‌زمان چیزی را درونِ او می‌گذارد — یک نشانه، یک خاطرهٔ کوچک، یک گُندۀ صدا. او دستش را در جیب برد و شیشهٔ ادکلن را بیرون کشید؛ شیشه در دستش مثل هسته‌ای گرم می‌درخشید.

صدای پای سنگینِ کسی روی پله‌ها آمد، نه سریع نه آهسته؛ قدم‌هایی که انگار به‌دقت حساب شده بودند. صدای ورودِ در نامحسوس بود، اما لرزشِ هوا کافی بود که تیک‌تاک‌ها را به یک همهمهٔ مضاعف تبدیل کند. در باز شد و مردی داخل آمد؛ نه غریبهٔ کامل، بلکه آشنایی که همیشه در مرزِ خاطره حضور داشت: کتِ بلند، دستانی با ناخن‌های کمی خراب، و بویی که در پس‌زمینه‌اش چیزی از خاک و زمان بود. مرد نگاهش را به راوی انداخت، سپس به ساعت‌ها؛ نگاهش مثل دستوری تلخ عمل می‌کرد.

مرد خودش را به میز نزدیک کرد و بدون این‌که دست دراز کند، پرسید: «آیا آن را آماده کرده‌ای؟» صدايش آرام و فروخورده بود، اما در تهِ آن یک انتظارِ بی‌رحم می‌لرزید. او لحظه‌ای مکث کرد و بعد با حرکتی که به‌خودش بی‌تابی نمی‌داد، گفت: «تقریباً.» مرد چشم‌هایش را تنگ کرد و بعد همان کلمهٔ کوتاه را گفت: «باید زودتر باشد.» این «باید» در فضا معلق ماند؛ سنگینی‌اش کمتر از فلز نبود.

مرد نشست؛ انگار آمده بود تا صبر کند یا تا راوی را بسنجد. نگاهش گاهی به دیوارهٔ ساعت‌ها می‌لغزید و گاهی به تیک‌تاکِ ساعتِ کوچکِ جیبی که راوی همیشه رویش انگشت می‌گذاشت. مرد ناگهان خنده‌ای کرد؛ خنده‌ای که نه خوشحالی بود و نه احترام، بلکه شکلی از تشویقِ ترسناک. «تو همیشه فکر می‌کنی می‌توانی چیزی را نگه داری که از تو بزرگ‌تر است،» گفت. «اما گاهی چیزها خودشان تصمیم می‌گیرند که یادت برود.»

راوی نفس کشید؛ صدایش نزدیک به ناله بود اما از تهِ گلو بیرون آمد: «بعضی چیزها نباید فراموش شوند.» او خواست ادامه دهد اما کلماتش توی گلویش پیچید؛ انگار که هر جمله‌ای پیش از بیرون آمدن، باید از مطبخِ ساعت‌ها عبور می‌کرد و مهرِ تعلیق می‌خورد. مرد نگاهش را روی دستِ او گذاشت؛ دست‌هایی که ترکِ پوست‌شان یک جهانِ کوچک را نشان می‌داد. «پس آنهایی را که دوباره می‌خواهی، خوب نگه دار،» مرد گفت و ناگهان در چشمانش چیزی برق زد که به‌راحتی نمی‌شد نامش را گذاشت.

مرد برخاست و گفت که باید برود؛ گفت که وقتی برگشت، نتیجه را می‌خواهد. درِ کارگاه بسته شد و بوی ادکلن که حالا از شیشهٔ او بیشتر بیرون آمده بود، در فضا پیچید. پس از رفتنِ مرد، سکوتی سنگین کارگاه را فرو گرفت؛ سکوتی که نه خالی بود و نه آرام، بلکه پر از چیزهای ناگفته. او نشست و برای اولین بار از وقتی زن آمد، ساعتِ جیبی را باز کرد؛ انگار می‌خواست داخلِ آن را با نگاهِ خودش بخواند.

درونِ صفحه، به‌جای یک مکانیکِ ساده از چرخ‌دنده‌ها، تصویری کوچک حک شده بود — چهره‌ای که به‌صورتِ مینیاتوری نفس می‌کشید. او انگشتش را به آرامی روی آن گذاشت و حس کرد که یک سرِ نامرئی به او نگاه می‌کند. تصویری که قبلاً او را آرام می‌کرد، حالا مثل یک پرسشِ مداوم جلویش ایستاده بود. او به یادداشتِ زن برگشت؛ نام‌ها، تاریخ‌ها، تیک‌های گمشده. در گوشهٔ ذهنش یک خطِ روشن آمد: «اولین تیک را نگه دار.»

او بلند شد و به سمت قفسه‌ها رفت؛ هر ساعت یک قصه داشت و او قصه‌ها را بلد بود. اما این بار یکی از ساعت‌ها فرق می‌کرد؛ یک ساعت جیبی قدیمی که رویش خط‌هایی خراشیده بود و اثری از خونِ خشک در لبه‌هایش داشت. او کاسهٔ چشم‌هایش را جمع کرد — نه از ترس، بلکه برای جلوگیری از جاری شدنِ چیزی که می‌دانست باید کنترل شود. آن ساعت متعلق به مردی نبود که تازه آمد؛ آن ساعت خاطره‌ای قدیمی را از گوشهٔ ذهنش بیرون کشید: یک شب بارانی، صدای فریاد، و یک نام که در تاریکی ناپدید شد.

دست‌هایش لرزید وقتی ساعت را برداشت؛ هر پارچی از فلز مثل یک پالسِ تازه به او گفت که چیزی تغییر کرده است. او به طرز ناخودآگاهی ساعت را باز کرد؛ داخلش یک تکه کاغذ کوچک و تاخورده بود. او تکه کاغذ را باز کرد و دید که خطی ناواضح نوشته شده: «نگهش دار؛ او هنوز وقت دارد.» هیچ امضایی نبود، فقط همان جملهٔ معلق که به شکلِ فرمانی مهربان و تهدیدآمیز درآمده بود.

صدای کوچکی از پشتِ میز آمد؛ انگار چیزی افتاد. او برگشت و دید که یک پیچِ کوچک از جعبهٔ ابزار بیرون افتاده و روی زمین غلتید. پیچ روی چوب تیک خورد و بعد ایستاد. او خم شد و آن را برداشت؛ نگاهش از پیچ به کاغذ رفت، از کاغذ به ساعت، از ساعت به شیشهٔ ادکلن که نورِ آن حالا تیره‌تر به نظر می‌رسید. یک تفکر تند از ذهنش گذشت: هر چیزِ جزئی می‌تواند معنایی کشنده داشته باشد، هر چیزِ نیمه‌تمام می‌تواند تبدیل به بازپخشِ یک حادثه شود.

او پیچ را در جعبه گذاشت و در همان حرکت، بی‌آنکه خودش را کنترل کند، لبانش را باز کرد و حرفی زد—حرفی که بیشتر به یک سوگند شبیه بود تا یک جمله: «اگر چیزی بخواهد برود، من آن را نمی‌گذارم.» گفتنش ساده بود و در عین حال مثل عقربه‌ای که حالا به‌زور حرکت می‌کرد، نمادی از تعهدش را نمایان کرد. او نمی‌دانست در این تعهد چه چیزی پنهان است؛ آیا محافظت است یا اسارت؟

در لحظه‌ای که این سؤال در هوا معلق بود، تیک‌تاکِ ساعتِ بزرگ یک شکستِ کوچکی کرد—یعنی یک وقفه‌ای کوتاه که بیشتر از هر صدای دیگری به گوش می‌رسید. آن وقفه مانند ضربه‌ای به دیوارِ بینِ او و چیزی نامرئی وارد شد و بعد دوباره برگشت؛ اما بازگشتش دیگر مثل قبل نبود، همراهش صدای خش‌داری آمد، شبیه نجوا. او ایستاد، گوش‌هایش تیز شد. نجوا می‌گفت: «اولین تیک را نگه دار.» این بار صدا دیگر فقط در ذهنش نبود؛ انگار از داخلِ صفحهٔ ساعتِ جیبی آمده بود.

او دراز کشید روی میز؛ دستش شیشهٔ ادکلن را فشار داد و بویی آن‌قدر قوی بیرون زد که لحظه‌ای همه چیز را از حرکت ایستاد. در آن سکونِ کوتاه، او تصویری دید — تصویری که نه رؤیا بود و نه خاطره؛ تصویری شفاف از اتاقی دیگر، یا شاید از همان کارگاه که بازتابِ دیگری داشت: زن آن‌جا ایستاده بود، اما نه فقط ایستاده؛ او با انگشتش به ساعتی اشاره می‌کرد، ساعتی که عقربه‌اش به عقب می‌چرخید. زن لبخندی زد، لبخندی که شبیهِ قبولِ یک معامله بود.

وقتی تکرارِ بوی ادکلن فروکش کرد و تیک‌ها دوباره شروع به حرکت کردند، او بلند شد. چیزی در او دیگر همان نبود؛ خطِ تصمیم عمیق‌تر شده بود، و نگاهش مانند تیغی که از بینِ زنگ‌زدگی گذشته باشد، تیز. او ساعتِ جیبی را بست، تکه کاغذ را درون آن گذاشت، و شیشهٔ ادکلن را جایی پنهان کرد—نه در جیب، بلکه در یک محفظهٔ مخفی زیرِ میز، جایی که نور کمتر می‌رسید.

در آستانهٔ در، او مکثی کرد و به دیوار نگاه کرد؛ ساعتِ بزرگ هنوز او را می‌نگریست. او حس کرد که دیوار یک سؤال از او دارد و او باید به آن پاسخ دهد. پاسخ او یک حرکتِ آرام بود: او دستش را بالا برد و انگار به‌جای اشاره به ساعت، اشاره‌ای به خودش کرد؛ انگشتی که همان‌قدر توانایی خراب کردنِ یک مدار را دارد که تواناییِ سفت کردنِ آن را. او در دل سخنی گفت که تا کنون فقط با تیک‌ها شریک بوده است: «پس آغاز کن.»

سپس در را بست و نورِ کارگاه را خاموش کرد، اما صدای تیک‌تاک همچنان در فضا بود—همان صدایی که حالا دیگر نه تنها شمارشِ زمان، بلکه شمارشِ چیزی دیگر را نیز به عهده داشت.

او در تاریکیِ بیرون ایستاد؛ درِ چوبی پشتِ سرش نفسِ کوتاهی کشید و قفل دوباره صدا داد. خیابان خالی و مرطوب بود؛ نورِ چراغ‌ها مثل حلقه‌های زردِ بی‌تفاوتی روی آسفالت افتاده بود. با هر قدم که برمی‌داشت، تیک‌تاکِ درونِ جیبش به ریتمِ قلبش نزدیک‌تر می‌شد؛ صدایی که هم او را برمی‌انگیخت و هم او را به سکوت می‌کشید. شیشهٔ ادکلن زیر میز بود اما هنوز بویش را می‌شد مثل خطی نامرئی پشتِ سرفه‌های شب حس کرد.

او به سمتِ کافهٔ کوچکی رفت که همیشه نیمه‌باز بود؛ میزهای چوبی و یک چراغِ خسته که مثل چشمِ پیرِ محل نظاره‌گر بود. داخل که شد، مردی پشتِ کانتر بود که چشم‌هایش اندکی از معمول تیزتر بود؛ او را نگریست، نه با تعجب، بلکه با این نوع از آشنایی که مرزِ سؤال و جواب را با هم مخلوط می‌کند. مرد بی‌هیچ مقدمه‌ای گفت: «او آمد؟» راوی سرش را تکان داد اما نه به‌شیوهٔ قاطع؛ تکانش مثل مهرِ تأییدی بود که هنوز معناهایش کامل نشده‌اند. مرد لیوان قهوه را انداخت و گفت: «پس باید مراقب باشی؛ امروز یک کسی دنبالِ چیزهایی می‌گردد.»

سؤالِ مرد مثل سنگریزه‌ای بود که درونِ جیبِ راوی افتاد؛ سنگی سرد و صاف که وزنش را حس می‌کرد. او جوابِ رسمی‌ای نداد؛ گفتنِ همه‌چیز همیشه خطرناک بود، حتی به کسانی که از گذشته می‌دانستند. اما درونش رشته‌ای از فکر باز شد: مردی که آن روز آمد، صدایش، نگاهش، و آن اشارهٔ مبهم به «باید زودتر باشد». آیا او نمایندهٔ دیگری بود؟ آیا او خبرِ حمله‌ای را آورده بود یا فقط یک یادآورِ سنگین از چیزی که همیشه وجود داشت؟

وقتی از کافه بیرون آمد، باران لانه‌ایِ سبک شروع به ریزش کرد؛ قطره‌ها روی شیشهٔ بوت او ضربه‌ای می‌زدند که شبیه به یک نقشهٔ جدید بود. او کلاهش را کشید پایین و دوباره به سمتِ کارگاه برگشت، اما این بار مسیرش را تغییر داد؛ خیابان‌های پیچ‌درپیچ و راهروهایی که نورِ کمی داشتند، او را کشیدند، انگار دنبالِ ردی بودند که فقط با چشم بسته می‌توان دنبال کرد.

در مسیر برگشت، کسی از پشتِ یک در نیمه‌باز نگاهش را گرفت—یک صورتِ مبهم که به سرعت ناپدید شد. او مکث کرد؛ صدای تیک‌تاک درونِ جیب شدت گرفت و بعد لحظه‌ای ایستاد—مثل کسی که نفسش را حبس کرده است. تصویرِ آن صورت ناپدیدشده در ذهنش نشست، مثل یک جزئیاتِ ناخواندهٔ یک ساعتِ نیمه‌تمام. وقتی به کارگاه رسید، کلید را در قفل چرخاند و در باز شد؛ اما بویِ ادکلن همچنان بیرون نبود—گویی که آن بو واردِ گوشه‌های دیگری از شهر شده بود، جایی که او نمی‌توانست برسد.

داخل که شد، همه‌چیز سر جایش بود؛ اما فضا سبک‌تر نبود، بلکه شلخته‌تر شده بود، گویی چیزی آن‌جا گذشته و ردِ گرمی از دستش را جا گذاشته است. روی میز، یکی از ساعت‌های کوچکِ باز به نحوی نامعمول جا به جا شده بود—نه خیلی دور، فقط کافی که بدشکل به‌نظر برسد. او نزدیک شد و آن را برداشت؛ زیرِ صفحهٔ آن، خطی کوچک و تازه با یک نوشتهٔ مبهم بود: «اولین تیک محفوظ است.» خطِ نوشته انگار با دستِ کسی که می‌شناخت نوشته شده بود؛ نه خطِ زن، نه خطِ مرد؛ یک دستِ دیگر، شبیه به نوکِ یک ساعت‌ساز اما لرزان.

او دستش را تکان داد تا خونِ خیال از روی انگشتانش پاک شود؛ انگشتانش با کارِ روزمره آشنا بودند اما حالا انگار هر لمسِ ساده وزنِ تاریخی به‌خودش گرفته بود. او ساعت را بست و آن را درونِ یک جعبهٔ قدیمی گذاشت؛ جعبه‌ای که درِش همیشه صدایِ برگشتِ چوب را می‌داد. سپس به محلِ مخفی زیرِ میز دست برد تا مطمئن شود شیشهٔ ادکلن همان‌جا هست؛ شیشه بود، سرد و خاموش، اما وقتی دستش را نزدیک کرد، بویی ضعیف مثل یادآوریِ یک خواب از آن بلند شد—نه آن بوی گرمِ ورود، بلکه بویی که انگار با خاکِ خیابان مخلوط شده باشد.

او نشست و یکی از ساعت‌ها را از قفسه برداشت؛ ساعتی که همیشه برای آرام کردنِ خودش آن را باز می‌کرد—ساعتی با حکاکیِ چشمِ کوچک. هنگام باز کردن، چیزی داخلش افتاد؛ یک پرِ کوچک، سفید و نمناک از رنگ کهنه. پر به زمین افتاد و او آن را برداشت. وقتی پر را بالا گرفت، متوجه لکهٔ بسیار ریزی از رنگِ قرمز در نوک آن شد؛ لکه‌ای که انگار سال‌ها خشک شده بود اما هنوز به‌عنوان نشانه‌ای زنده در آن حضور داشت.

صدای تلفن زنگ دیگری زد؛ این بار شمارهٔ ناشناسی بود که او به خود اجازهٔ نشنیدنش را نداد. گوش را نزدیک کرد و صدای زنی آرام و دور گفت: «اولین تیک را نگه دار.» صدا ناپدید شد قبل از این‌که او بتواند جواب دهد. او روی میز تکیه داد، چشم‌هایش را بست و تصویرِ زن را آورد—اولین بار که او را دید، چهره‌اش، بوی ادکلن، خطِ کاغذ. هر چیزِ کوچک تبدیل به یک تکه از پازل شد، اما پازل تصویرِ تمام‌شده‌ای را نشان نمی‌داد؛ فقط تکه‌هایی از یک صورتِ مبهم.

او دستش را روی ساعتِ جیبی گذاشت؛ عقربه‌هایش تندتر شده بودند—نه به‌خاطر مکانیکیِ آن، بلکه به‌خاطر نوعی حساسیتِ درونی که انگار از پیش تنظیم شده بود. در گوشهٔ ذهنش، دوباره جمله‌ای آمد—این‌بار واضح‌تر: «اولین تیک را نگه دار.» او این بار نخواست منتظر بماند تا بفهمد دعوتِ نگه‌داشتن یعنی چه؛ برخاست، جعبه‌ای دیگر آورد و ساعت‌ها را یکی‌یکی باز کرد تا مطمئن شود هیچ‌کدام علامتی ندارند که ناخواسته از چشمش دور مانده باشد.

در میانهٔ جستجو، چشمش به آینهٔ کوچک افتاد؛ در آن، تصویری کوتاه از زن نشان داده شد—اما این‌بار زن تنها نبود؛ سایه‌ای دیگر پشتِ او بود، انگار کسی او را از پشت لمس کرده بود. تصویر همان‌طور محو شد. او نفسِ سردی کشید و عقربهٔ جیبی را نگه داشت؛ تیکی که او حس کرد دیگر شبیه یک شمارش نبود، بلکه یک فراخوان بود. او زمزمه‌ای کرد: «نگه می‌دارم.» کلمه‌ای که هم عهد بود و هم هشدار؛ تعهدی که مرزِ نجات و اسارت را مبهم می‌کرد.

او جعبه‌ها را بست، چراغ را کم کرد، و در گوشهٔ کارگاه ایستاد؛ تیک‌تاک‌ها مانند یک ارکسترِ کوچک به صدا درآمدند. در آن ارکستر، هر ساز یک نام داشت، هر نت یک تاریخ، و هر سکوت یک تصمیم. او به دیوارِ ساعت نگاه کرد و برای اولین بار از آغازِ آن شب، احساس کرد چیزی از درونِ آن به او نگاه می‌کند—نه تنها عقربه‌ها، بلکه چیزی که پشتِ صفحهٔ سیاه ایستاده بود و چشم و نفس و یک قصد داشت. او دستش را روی ساعت گذاشت و گفت به خودش: «پس مراقب باش، زمان دارد نگاهت می‌کند.»

ساعتِ بزرگِ دیوار یک تیک بلند کشید که مانند یک سؤالِ سنگین در فضا نشست. او ایستاده بود، دست‌ها در جیب، و حس می‌کرد که هر تیک مثل انگشتی است که آرام به شانه‌اش فشار می‌آورد. شب عمیق‌تر شده بود و شهر در دوردست شبیه به یک نقشهٔ خاموش در حالِ بخارشدن بود. کارگاه اما، با آن نورِ کم و بویِ ادکلنِ محبوس، مثل یک تپندهٔ کوچک از زمان ایستاده بود.

او میز را جارو زد؛ نه برای پاک‌کردنِ جرم، بلکه برای مرتب‌کردنِ نشانه‌ها. هر ساعت را برداشته، صفحه‌اش را لمس کرد و گوش داد—نه برای صدای مکانیک، که برای آنچه پشتِ مکانیک نجوا می‌کرد. بعضی ساعت‌ها سکوتی داشتند که مثلِ خنثی‌سازی بود؛ بعضی دیگر اصواتی داشتند که انگار نامی را تکرار می‌کردند. او یکی را برداشت که همیشه به آن اعتماد داشت و دید حکاکیِ چشمش مثل یک چشمِ خسته به او برگشته است.

تلفن روی میز زنگ زد؛ شماره‌ای ناشناس. او گوشی را برداشت. صدای مردی سرد و آرام آمد: «آنچه باید نگه داشته شود را نگهدار.» پیش از اینکه بتواند بپرسد کی، خط قطع شد. او نفس کشید؛ این گونه تماس‌ها حکمِ تعیینِ وقت داشتند، نه درخواست. به یاد آن نگاه مرد در شبِ گذشته افتاد و احساس کرد حلقه‌ای باریک از یخ دورِ قلبش دارد شکل می‌گیرد.

او بطری کوچک را برداشت، درِش را باز کرد و بویش را کشید—اما این بار چیزی دیگر هم همراه بوی ادکلن آمد: یک رشتهٔ خاطرهٔ کوتاه، واضح و بی‌تسامح. صحنه‌ای آمد: دستی دورِ یک مچ پیچیده می‌شود، چشم‌هایی که در نیم‌نور باز و وحشت‌زده‌اند، و صدای تیکِ تندِ ساعتی که از حرکت می‌ایستد. تصویر با سرعتی مثل یک شیشهٔ شکسته پخش شد و ماندنی شد؛ نه برای اینکه آزار دهد، بلکه چون یک دستور بود.

در همان لحظه درِ کارگاه باز شد و بادِ سردی که با خود بویی خاک‌آلود داشت، شعلهٔ لامپ را لرزاند. او برگشت—کسی وارد نشده بود، اما روی میز یک پاکت سفید کوچک قرار داشت. پاکت باز بود و داخلش یک عکس سیاه‌وسفید کمی سوخته بود: تصویری که در آن یک ساعت جیبی روی زمین افتاده و دستِ نیمه‌بازِ کسی از قاب بیرون زده بود. پشت عکس، با خطی تند و کوتاه نوشته شده بود: «اولین تیک را نگه دار؛ او دیر نخواهد کرد.»

قلبش محکم زد. او عکس را گرفت و مثل موجودی که می‌فهمد سفارشی خطرناک به او داده شده، آن را زیر شیشهٔ ساعت گذاشت—جایی که هر بار تیک می‌خورد، عکس را هم می‌خواند. سپس صفحهٔ یکی از ساعت‌ها را برداشت و برچسبِ داخل آن را خواند؛ حروفی کوچک و با عجله نوشته شده بود: یک نام، یک تاریخِ نزدیک، و یک حرف که به نظر می‌رسید بخشی از کدی باشد. او دوباره فهرستِ زن را باز کرد و اسامی را تطبیق داد؛ یکی از نام‌ها از قبل با آن تاریخ هنوز شبیه به یک جای خالی بود.

او تصمیم گرفت حرکت کند؛ از آن نوع تصمیم که مرزهای کارگاه را رد می‌کند و وارد خیابان‌های شب می‌شود. قبل از بیرون آمدن، شیشهٔ ادکلن را برداشت و یک قطره بر مچش ریخت—نه برای لذت، بلکه برای آماده‌کردنِ حس‌هایش؛ بویی که در او حافظه‌ای را فعال می‌کرد و در عین حال مثل یک شعله‌آور عمل می‌کرد. طعمی فلزی و شیرین تا تهِ بینی‌اش رفت و او را به حرکت واداشت.

خیابان خیس بود و انعکاسِ نورها در آن مثل صفحه‌های ساعتِ شکسته‌ای می‌درخشید. هر قدمی که برمی‌داشت تیکِ جیبی‌اش با سرعتِ نامحسوسی نزدیک‌تر می‌شد. در گوشهٔ تاریکی، پرسشی دید: سایهٔ انسانی که در فاصله‌ای ایستاده و فقط نگاه می‌کرد. آن سایه حرکتی نکرد؛ اما وقتی نزدیک‌تر شد، او صورتِ آشنایی دید—نه زن، نه مردِ اول؛ صورتِ یکی از نام‌های داخل فهرست. چشم‌های آن فرد خاموش بودند، یا شاید او تصورِ چشم‌های خاموش را دید.

فرد به آرامی گفت: «شما نگه می‌دارید؟» سؤالی ساده اما چون لبهٔ چاقویی بود که از داخلِ یک برگهٔ تاریخ بیرون آمده باشد. او بدون مکث پاسخ داد: «بله.» لحظه‌ای سکوت شد و سپس آن مرد تکه‌ای کاغذ به او داد، با یک شماره و یک عبارت کوتاه: «نزدیکِ پل؛ نیمه‌شب؛ ساعتِ تو باید کار کند.» قبل از اینکه بتواند چیزی بپرسد، مرد ناپدید شده بود—نه راه رفتن، بلکه رفتنِ به شکلی که انگار هیچ‌گاه آنجا نبوده است.

او برگشت به کارگاه، سرعتش شبیه کسی بود که می‌داند هر تأخیری یعنی جابجا شدنِ یک قطعه در پازلِ خطر. در مسیر، هر چراغی که دید، مانند یک عقربه بود که لحظه‌ای به خوردهٔ حقیقت اشراف می‌دهد و سپس دوباره پنهان می‌شود. وقتی در کارگاه را باز کرد، ساعتِ بزرگ تیکِ منظمی داشت؛ اما این بار هر تیک مانند لکه‌ای بود که آرام روی یک آینه می‌افتاد و تصویر را کدر می‌کرد.

او روی میز نشست و تمام ساعت‌ها را باز کرد؛ نه برای تعمیر، بلکه برای شمردنِ بیت‌ها—هر کدام یک نام، هر نام یک وعده. برگه‌ها، عکس‌ها، و قطعاتِ کوچک را کنار هم گذاشت؛ شکلِ یک نقشهٔ ساده پدیدار شد: نام‌ها روی ستون، تاریخ‌ها در ردیف، و در مرکز، یک نقطهٔ تاریک که با حرفِ «X» علامت خورده بود. نقطه همان جایی بود که مرد در خیابان گفته بود: «نزدیکِ پل.»

او دستش را روی جیبی که ساعتِ مورداعتمادش در آن بود، گذاشت؛ تیکِ آن حالا مثل دستِ دیگری به او متلک می‌زد. او کاغذ را تا کرد و داخل جیب گذاشت، سپس یک چراغ کوچک به کمربندش وصل کرد و کلیدها را برداشت. در لحظهٔ خروج، به دیوار نگاه کرد؛ آن ساعتِ بزرگ، آن صفحهٔ سیاه، انگار از پشت شیشه‌اش نگاهی داشت که منتظرِ آغازِ یک آیین بود. او نفس کشید، و با قدم‌هایی که نه مطمئن بودند و نه بی‌پروا، در را باز کرد و در تاریکیِ شب بیرون رفت.

پل در نیمه‌شب خنک بود؛ آب زیرِ آن با صدای آهسته‌ای می‌گذشت و انعکاسِ چراغ‌ها مثل دندان‌هایی ردیف‌شده در تاریکی برق می‌زد. او ایستاد، ساعتِ جیبی را بیرون آورد و تیکِ آن را گوش داد. در دقیقه‌ای که به نیمه‌شب نزدیک می‌شد، احساس کرد که زمان دارد چیزی را می‌فشارد—یک شیء نهان که باید از آن محافظت کند یا رها سازد. او نمی‌دانست انتخابِ درست چیست؛ اما می‌دانست که تصمیمی گرفته شده و اکنون باید آن را اجرا کند.

در همان لحظه، صدای پاها از سمتِ تاریکی نزدیک شد و زنی با همان بوی ادکلن ظاهر شد؛ بی‌حرکت، با چشمانی که این بار کمتر شبیه به آینه و بیشتر شبیه به در بود—در بسته‌ای که یا باز می‌شد یا به کلی قفل می‌ماند. او گفت: «وقتی تیک به تیک می‌شود، باید کسی باشد که بفهمد.» او به ساعتِ جیبی نگاه کرد و بعد چشم در چشمش خیره شد؛ این ملاقات ساده اما تضادپذیر بود—پیش‌نمایشی از آنچه قرار است بیاید یا تله‌ای از آن.

او دستش را روی ساعت گذاشت و در آن لحظه تیکِ ساعت، درست هم‌زمان با ضربان قلبش، مثل انفجاری کوچک در سینه‌اش طنین انداخت. ادکلن در هوا پخش شد و پل، آب، و چراغ‌ها همه انگار یک قابِ واحد شدند. زن لبخندی کوچک اما کامل زد و گفت: «پس نگه‌دار.» او نپرسید برای چه، و زن چیزی نگفت؛ فقط نگاه کرد، و در نگاهش خبری بود که هم تهدید بود و هم وعده.

او در سکوتِ نیمه‌شب پل، دستش را بر روی ساعت فشرد—نه برای نگهداریِ زمان، که برای نگهداریِ چیزی که زمان می‌خواست بگیرد. و وقتی عقربهٔ کوچک یک بار بیشتر چرخید، او فهمید که دیگر برگشتی در کار نخواهد بود.

فصل دوم

تابستان وارد شد مثل دستِ گرمی که روی شانهٔ شهر می‌کشد و تکلیفِ سایه‌ها را عوض می‌کند. هوای شب پُرِ گرگ‌ومیش بود؛ لایه‌های نورِ شهری به پنجرهٔ کارگاه چسبیده بودند و پشتِ شیشه، ساعت‌ها مثل مجموعه‌ای از چشم‌های خاموش نگهبانی می‌دادند. تیک‌تاک‌ها در این فصل نه تنها شمارش می‌کردند، که نفسِ جمعیِ یک جمعیت را هم منتقل می‌کردند؛ انگار هر ساعت قطعه‌ای از یک عادتِ نامرئی را ادا می‌کرد.

زن آمد با همان قدمِی‌ که دیگر برایش تعجب‌آور نبود؛ گویی آمدنش جزئی از برنامهٔ روزانهٔ ساعت‌ها شده بود. این بار دستش خالی نبود؛ یک جعبهٔ کوچک چوبی آورد که داخلش پارچه‌ای تیره پیچیده شده بود. وقتی جعبه را گذاشت، بوی ادکلن نه فقط در هوا شناور شد، بلکه به‌گونه‌ای تعمدی با پارچه و چوب ترکیب شد و نوعی هالهٔ نوشتنی از خود ساخت؛ هاله‌ای که می‌شد آن را روی زبانِ حفرهٔ زمان چسباند.

نشست و جعبه را باز کرد؛ داخلش چیزی شبیه یک قطعهٔ مکانیسم نبود بلکه یک قطعهٔ انسانی بود: یک انگشتر باریک با نقشِ مینیاتوریِ یک چشم. نگینش مات و رنگ‌پریده بود، اما وقتی نورِ لامپ رویش کشیده شد انگاری چیزی را بازخوانی می‌کرد—نه یک اسم، بلکه یک حکم. او انگشتر را برداشت و به راوی داد. وقتی انگشتر روی انگشت او رفت، او حس کرد موقعیتی تغییر کرده؛ انگشت او ناگهان حلقه‌ای گرفت که سنگینیِ تعهد را نه بر مچ که بر زمان اندازد.

زن گفت: «این را به تو می‌دهم تا گاهی یادآوری کنی؛ حتی وقتی زمان می‌خواهد، تو باید نگه داری.» لحنش تب‌دار نبود؛ خنک و مصلحت‌آمیز بود، مثل برشی از فلز که دقیقاً به محلِ اتصال می‌نشاند. راوی انگشتر را لمس کرد و دید روی حلقه خطوطِ بسیار ریز حک شده‌اند—اعدادی یا حرف‌هایی که در اولین نگاه بی‌معنی بودند اما وقتی آنها را زیر نور قرمزِ لامپ خواند، معنایی شروع به تند شدن کرد؛ معلوم شد شماره‌هایی هستند، تاریخ‌هایی که بعضی از آنها نزدیک و بعضی دور بودند.

شب به سرعت به داخل تنِ دو نفر نفوذ کرد. آنها با هم شام خوردند؛ غذا کم و بی‌حاشیه بود—یک سوپِ ساده و نانِ ترد؛ اما ادکلن زن مانند یک مادهٔ روان‌کننده عمل می‌کرد که بین لقمه‌ها و نگاه‌ها جاری می‌شد. هر بار که او نفس می‌کشید، تندِ تندِ تیک‌ها به عقب برنمی‌گشتند بلکه به جلو جهش می‌کردند؛ انگار هر نفسِ زن، زمان را به اجبار کوتاه می‌کرد.

گفت‌وگوها کم‌عمق بودند اما چشمان‌شان عمیق می‌زدند؛ زن گه‌گاهی به دیوارهٔ ساعت اشاره می‌کرد و می‌گفت: «ما می‌توانیم وقت را قرض بگیریم؛ اما قرض را باید باز پس داد.» راوی جواب می‌داد اما بیشتر گوش می‌داد؛ گوش دادن حالا نقشِ یک آیین را برایش بازی می‌کرد—آیینی که در آن باید تاریخ‌ها، نشانه‌ها و تیک‌ها را ترجمه می‌کرد.

پس از شام، زن خواست که او یکی از ساعت‌های قدیمی‌اش را نشان دهد؛ نه برای تعمیر که برای خواندنِ خاطره. او ساعتی کوچک آورد که قبلاً لحظه‌ای دیده بود؛ صفحه‌اش ترک خورده و عقربه‌اش همیشه دو دقیقه جلوتر می‌ایستاد. زن آن ساعت را گرفت و به جانِ آن نگاه کرد، انگشتش روی صفحه کشید و چیزی زمزمه کرد—نه کلمه، بلکه یک شمارۀ کسری که انگار باید به گوشِ ساعت گفته شود تا صدایش عوض شود. وقتی او این کار را کرد، عقربهٔ کوچک یک تیک اضافه زد و سپس ساکت شد؛ تیکی که مثل یک خطِ جدید در دفترِ زمان ثبت شد.

او پرسید: «آن ساعت برای چه کسی بوده؟» زن لبش را لابه‌لای دندان‌هایش گرفت، و برای اولین بار کمی لرزید: «برای کسی که فراموش کرده بود که چگونه نام ببرد.» آن جمله هوا را مثل بخشی از یک نغمهٔ محرم پر کرد؛ نغمه‌ای که فقط دو نفر حق داشتند آن را زمزمه کنند. راوی حس کرد که آنچه می‌شنود، دستور است نه شرح. او خواست بپرسد کی، اما سؤال در گلو گیر کرد؛ پرسیدن در این شب معنای دیگری داشت—نقشهٔ خط‌خطیِ یک مسیر.

بعد از آن، زن خواست که ساعتِ جیبی‌اش را هم به او نشان دهد؛ ساعتی که روی درِش نشانی چشم حک شده بود؛ همان نشان که انگاری یک زبانِ رمزی را باز می‌گفت. وقتی درِ ساعت باز شد، به‌جای سازوکارِ فلزی، تکهٔ کوچکی از پارچهٔ تیره دید که موادی نامشخص به آن چسبیده بودند—باقی‌مانده‌ای از چیزی که قبلاً آدمی را نگه داشته بود. زن گفت آرام: «هر بار که کسی را از دست می‌دهند، تکه‌ای از او روی این چیزها می‌ماند.» صداش نه پشیمان بود نه خنک؛ بیشتر شبیه گزارشِ یک اتفاق بود.

آن شب تا دیر وقت در کارگاه ماندند. زن یواشکی به سوی قفسه‌ها رفت و سه ساعت را برداشت؛ هر کدام با برچسبی که او قبلاً به آن اشاره کرده بود—اسم‌ها، تاریخ‌ها، و یک تیکِ خالی کنار بعضی از آنها. او ساعتی انتخاب کرد و آن را روی میز گذاشت. سپس از راوی خواست که چشم‌هایش را ببندد. او بسته بود و در تاریکیِ چشم‌های بسته‌اش، صدای تیک‌ها تبدیل به رشته‌ای از کلماتِ نهان شد—کلماتی که او یک‌به‌یک از یادداشتِ ذهنش می‌خواند: «نگه دار؛ بهش مجال نده که بدود؛ یک تیک را پس‌انداز کن.»

وقتی چشم‌هایش را باز کرد، زن به آرامی گفت: «امشب آزمایش است.» آزمایش نه برای حفظِ ساعت بلکه برای چیزی دیگر؛ آزمایشی که در آن باید نشان دهد آیا می‌تواند چیزی را نگه دارد که خودش دیگران را از او نگهداری کند. زن شیشهٔ ادکلن را برداشت، دو قطره روی مچِ راوی ریخت و بعد دستش را روی مچ او گذاشت؛ تماسِ پوستِ آنها تداخلی ایجاد کرد که بیشتر از لمس بود: یک اتصالِ قراردادی. او حس کرد که زمان، در آن تماس، کمی کند شد—مانند مکثی حساب‌شده که قبل از شکستن یک صفحه اتفاق می‌افتد.

زن گفت آرام، «وقتش رسیده که تو انتخاب کنی که چه چیزی را نگه داری و چه چیزی بگذاری برود.» راوی صدایش آرام بود اما درونش چیزی به صدا درآمد—نه شکی، نه تعریف، بلکه یک آمادگی بی‌نام. او نمی‌دانست آنچه از او خواسته می‌شود دیگران را نجات می‌دهد یا نابود؛ اما تواناییِ نگهداری، در نگاه زن، شبیه یک سوخت جادویی بود که می‌توانست نظمِ جهان او را تعویض کند.

آن شب، قبل از اینکه زن برود، به او نزدیک شد و در گوشش زمزمه کرد: «اولین تیک را از من بگیر.» جمله‌ای که نه درخواستِ عاشقانه بود و نه تهدید آشکار؛ بیشتر شبیه یک فرمانِ مقدماتی برای یک مراسم. او تردید نکرد؛ دستش بیرون رفت و انگشترِ چشم را فشرد—مانند کسی که بالاخره کلیدِ قفلی را در دست گرفته است. تیکِ جیبی‌اش در آن لحظه بلندتر شد، به‌گونه‌ای که وقتِ حال را به‌طورِ واضحی جدا کرد از وقتِ بعد. زن لبخندی زد، کم و کامل، و رفت؛ بویش پشت سرش تا دمِ در پخش شد و سپس مُرده شد، اما ردی از گرمایش ماند که بر دستِ او نشست. او تنها ماند با بویِ ادکلن، انگشترِ چشم، و یک جملهٔ تکرارشونده که در عمقِ سرش طنین می‌انداخت: اولین تیک را از من بگیر.

هوا آن شب، مثل یک صفحهٔ ساعتِ قدیمی، لَخت و ورق‌ورق می‌شد؛ تیک‌ها در کارگاه حالا به صدای یک ارکسترِ تنها نزدیک بودند که هر سازش خبر از یک حرکتِ قریب‌الوقوع می‌داد. انگشترِ چشم سردی داشت که به مچش چسبیده بود و هر بار که مچش را می‌چرخاند، اعدادِ ریز روی آن گویی به او نیشخند می‌زدند. او هنوز جملهٔ زن را در گوش داشت: «اولین تیک را از من بگیر.» آن جمله مثل یک مهرِ تعهد در لایه‌های داخلی او چسبیده بود.

ساعتِ جیبی در جیبش وز وزی می‌کرد که بیش از صرف مکانیک به قصد شباهت داشت؛ تیک‌تاکش حالا مثل اشاره‌ای بود به یک افقِ قطعی. در لحظه‌ای که تصمیم گرفت بیرون برود، ناگهان صدای زنگ تلفنِ کارگاه بلند شد—نه شماره‌ای آشنا، بلکه یک شمارهٔ ناشناس که لحظه‌ای بعد قطع شد. او شنید اما چیزی نگفت؛ گویی تلفن هم جزئی از همان آهنگِ زمان بود که برایش نواخته می‌شد.

پلِ شهر کم‌نور بود و باد نم‌زده‌ای از رودخانه می‌گذشت که بویِ فلزِ دور و بویِ ادکلنِ زن را با خود داشت. او ساعت را در دستش گرفت و تیک‌تاکِ آن مثل نبضی در کفِ دستش می‌لرزید. آنجا کسی ایستاده بود: مردی با چهرهٔ بسته و چشم‌هایی که در تاریکی کمی برق می‌زدند. مرد بدون مقدمه گفت: «وقتِ رد و بدل شدنِ اولین تیک است.» صدا کوتاه و قطعی بود؛ انگار یک دستورِ اداری را ادا می‌کرد.

مکالمه کوتاه شد؛ او پرسید چه باید بکند و مرد اشاره‌ای کرد به جیبش—در آنجا شیئی کوچک پیچیده شده در پارچه بود که بوی کیریِ چوب و کهنگی می‌داد. «این را بگیر و نگذار از دست برود،» مرد گفت. دستی که شیء را داد لرزید اما نه از ترس؛ انگار از گزینشی که باید اجرا می‌شد. او شیء را باز کرد: یک کلید کوچک با حکاکیِ همان چشمِ مینیاتوری. کلید به نظر بی‌ربط می‌آمد، اما وقتی آن را مقابل نور جا داد، رفلکسِ کوچکی روی فلز افتاد که شبیهِ یک زمانِ دیگر بود—زمانی که ممکن بود باز شود یا بسته.

مرد رفت، و او با کلید در دست برگشت. در مسیرِ بازگشت، خیابان‌ها خالی‌تر از همیشه بودند؛ تنها نورِ چراغ‌ها و بازتابِ آن‌ها در آبِ خیابان وجود داشت. او کلید را در جیب گذاشت و برگشت به کارگاه؛ قلبش با تندی می‌زد اما نه از هیجان ساده، بلکه از حسِ برداشتنِ یک مسئولیتِ ناگفته. ساعت‌ها روی دیوار انگار با کنجکاوی نگاه می‌کردند؛ برخی‌شان تندی می‌کردند، برخی آرام می‌گرفتند. انگار همه‌چیز تصمیم‌گیرانه شده بود.

در کارگاه، او کلید را مقابل آینهٔ کوچکی که همیشه کنار میز بود گرفت و دید انعکاسِ انگشتانش چگونه روی فلز رقصید. روی دیوار، ساعتِ بزرگ تیکی کشید که انگار به او چراغ سبز نشان می‌داد. او به یادآورده‌های زن و مرد فکر کرد—آن‌ها مانند دو سوی یک ترازو بودند؛ یکی وعده و دیگری تهدید. او تصمیم گرفت که اولین «آزمایش» را همین شب انجام دهد—یک آزمون برای اثباتِ این که آیا می‌تواند چیزی را حقیقتاً نگه دارد یا نه.

نقطهٔ انتخاب نزدیکِ یک پلِ فرعی بود؛ آنجا مردی قرار بود چیزی را تحویل دهد، یا چیزی را بگیرد. او ساعتِ جیبی را بیرون آورد؛ عقربهٔ کوچک آن با تندی بیشتری می‌چرخید. وقتی به محل رسید، مردی که او را قبلاً دیده بود ایستاده بود، اما این بار دو نفر دیگر هم بودند—زنی لاغر با چشمانی خسته و یک نفر سوم که صورتش تا نیمه در سایه بود. آنان نگاهشان بر او متمرکز شد و یکی از آنها گفت: «وقت کار است.»

آن لحظه، او فهمید معنیِ «اولین تیک» چیزی فراتر از یک شیء یا یک ساعت است؛ این یک مبادله بود، یک گذار. مردِ نیم‌سایه یک پاکت از جیب بیرون آورد—پاکتی که بوی کهنگی و چیزِ دیگری داشت؛ بویی که او آن را در شیشهٔ ادکلن و در قطعاتِ خورده‌شده ساعت حس کرده بود. او پاکت را گرفت و دید داخلش یک کارت کوچک است: روی کارت، ساعتِ یک دقیقه کمتر از جاری نوشته شده بود و پایینِ آن یک نام—نامی که با خطِ ناخوانا نوشته شده بود. قلبش تندتر زد؛ آن نام آشناتر از آن بود که بخواهد تنها یک نام باشد.

مبادله سریع و بدون کلمات انجام شد: کلید در مقابل کارت. وقتی کلید دستِ او رسید، حس کرد چیزی شبیه یک وزنهٔ نامرئی از روی شانه‌اش برداشته شد، در عوض وزنهٔ دیگری، سنگین‌تر و شفاف‌تر، بر دنده‌هایش نشست؛ یک مسئولیتِ روشن: نگه داشتنِ آن تیک. مردان ناپدید شدند در تاریکیِ کوچه، اما ورقهٔ کاغذ در دست او احساسِ ضربه‌ای داشت—نه تنها به خاطر اطلاعاتِ آن، بلکه به‌خاطر لمسِ سردِ جوهر روی آن.

در مسیر بازگشت، او برداشتی بیشتر از قبلی داشت؛ نام روی کارت، تاریخ، و یک زمانِ دقیق، همه به‌عنوان یک نقشه کار می‌کردند. او به کارگاه رسید و کارت را زیر لامپ گذاشت؛ نور آن را مانند یک شیءِ مقدس روشن کرد. روی کارت، علاوه بر نام، یک ساعتِ کوچک ترسیم شده بود که عقربه‌اش دقیقاً بر نقطه‌ای ایستاده بود—آن هم نقطه‌ای که با تیکِ ساعتِ مختلف پیش از این در متن تکرار شده بود.

او در آن شب تا صبح نخوابید. ساعت‌ها را باز و بسته کرد، انگشترِ چشم را لمس می‌کرد و کلید را در دست می‌چرخاند؛ هر حرکت یک یادآوری بود که «اولین تیک» حالا دیگر در دستان او بود و او باید آن را حفظ کند—برای کی، برای چه، یا در برابرِ چه کسی هنوز روشن نبود. اما در عمقِ وجودش چیزی ملتفت شد: این نگه داشتن فقط محافظت نیست؛ ممکن است به معنیِ انتخابِ قربانی یا نجات باشد. او نزدیک پنجره رفت، بطری ادکلن را بیرون آورد و بویی کشید تا حافظه‌اش را به‌طور کامل بیدار کند—بویی که با هر دم، نامی را به او یادآوری می‌کرد و با هر بازدم، سایه‌ای را بر روی دیوار می‌انداخت.

تابستان حالا دیگر به استخوانِ خیابان چسبیده بود؛ گرما مثل روغنی سنگین روی آسفالت خوابیده و نورِ چراغ‌ها به‌صورتِ لکه‌هایی جوشان در آب انعکاس می‌داد. صبح دیر بیدار شد؛ چشم‌هایش قرمز بودند اما نه از بی‌خوابیِ ساده، بلکه از چیزی شبیهِ آستانهٔ دیدنِ چیزی که همیشه نزدیک بوده و حالا سرِ ناپدید شدن دارد. انگشترِ چشم زیر نور صبحگاهی ناخنک می‌زد؛ اعدادش مثل زنگ‌هایی که باید نواخته شوند، در ذهنش تکرار می‌شدند.

نامهٔ کوچکی روی میز بود؛ بدون پاکت، فقط یک کارتِ جمع‌وجور که همان خطِ ناخوانای شبِ قبل رویش نوشته شده بود: یک نام، یک ساعتِ دقیق، و یک نقطهٔ ساده. زیر آن خطی کوتاه اضافه شده بود: «او منتظر است.» پوستش سرد شد. بویِ ادکلن از محفظهٔ زیر میز مانندِ گرمیِ ضعیفی بالا آمد؛ بویی که هم تسلی بود و هم هشدار.

او تصمیم گرفت شب را تا نیمه‌شب نگه ندارد—بلکه باید قبل از آن حرکت می‌کرد؛ شاید برای اینکه اگر قرار بود حادثه‌ای رخ دهد، او نقشی در آن نداشته باشد. اما این فکر همان‌قدر منطقی بود که امید به خاموش‌کردنِ ساعت‌ها. او ساعتِ جیبی را برداشت، عقربه‌هایش لرزیدند و انگار تندیِ نبضش بالا رفت. هر قدمی که برمی‌داشت، تیکِ آن در جیب مثل ضربانی مهمانی می‌زد.

در راه، خیابان‌ها تغییر کرده بودند؛ تابلوها، درخت‌ها و دیوارها انگار به‌گونه‌ای چیده شده بودند که او را به سمتِ چیزی بکشند—به سمتِ یک کوچهٔ باریک که همیشه از روبه‌رو می‌گذشت اما هرگز از آن رد نشده بود. کوچه بوی نم داشت و علف‌های کنارهٔ آن مثل موهای یک آدمِ خوابیده بر مسیر افتاده بودند. نزدیکِ درِ نیمه‌باز، فردی ایستاده بود؛ کسی که چهره‌اش را در سایه پنهان کرده و فقط یک چیز معلوم بود: سایهٔ درازی که مثل عقربه‌ای کشیده شده بود.

آن فرد صدا نکرد؛ فقط دستش را بلند کرد و او بدون اینکه بداند چرا، قدمش را جلو گذاشت. درِی که به اتاقِ کوچک باز می‌شد، روشناییِ کم‌فروغی داشت؛ روی زمین لکهٔ تازه‌ای بود—نه خونِ تازه با تصویرِ تهوع‌آور، بلکه لکه‌ای که رنگِش مثل مخلوطِ خشکیِ زنگ‌زدگی و خشکیده‌گیِ گیاه بود؛ لکه‌ای که به‌طرزی آشنا قلبش را سفت کرد. نزدیک‌تر که شد، بویِ ادکلن آنجا قوی‌تر بود؛ اما این بار ادکلن با بویِ دیگری درآمیخته بود—بویی شبیه فلزِ تازه یا چیزی که با پوست تماس داشته و حالا ردی از آن گذاشته بود.

در گوشهٔ اتاق، کسی افتاده بود؛ نه همان نوع ایستا که خواب است، بلکه طوری افتاده بود که نشان می‌داد در حرکتِ آخر مقاومت کرده است. او روی زانو نشست؛ دستش لرزید و به‌طور غریزی ساعتِ جیبی را از جیب بیرون آورد تا زمان را بپایان ببرد—اما عقربه‌ها کار نمی‌کردند؛ آنها چند ضربهٔ نامنظم زده و متوقف شده بودند. نگاهش به صورتِ افتاده رفت: چشم‌ها بسته بودند اما اطرافِ یکی از پلک‌ها خطِ قرمزی داشت که انگار از فشارِ سختی آمده باشد؛ لب‌ها نیمه‌باز، نفسِ سردی از دهان بیرون زده بود که با بوی ادکلن درمی‌آمیزید.

او خم شد و ناگهان یکی از ساعت‌های روی میز، صفحه‌اش باز شد و فنر کوچکی بیرون پرید؛ صدا مثل صدای یک نفسِ ناگهانی در اتاق پیچید. در زیر نورِ ضعیف، متوجه شد که روی مچِ آن جسد یک بند ساعتِ کوچک نقش بسته است—یک بند با همان نشانِ چشم. انگشتانش یخ زدند. این نبود اولین بار که چنین چیزهایی را دیده بود؛ اما هر بار که نزدیک می‌شد، چیزی از نظمِ درونی‌اش می‌شکست.

یک یادداشت خُرد روی سینهٔ جسد بود؛ کاغذی که با دقت تا شده و در کنارش یک قطرهٔ خشکِ ماتِ تیره قرار داشت. خط روی کاغذ کوتاه و شتاب‌زده بود: «نمی‌خواست بداند.» هیچ امضا، هیچ تاریخ. او دستش را نزدیک برد؛ بوی ادکلن در هوا مثلِ نفسِ کسی که هنوز آنجا باشد، می‌چرخید. در همان لحظه، صدای یک بازگشت آهسته در پشتش آمد—کسی که در آستانهٔ در ایستاده بود و نگاهش را از روی صورتِ افتاده برنمی‌داشت.

آن که در آستانه ایستاده بود زنِ ادکلنی بود؛ اما چیزی در او متفاوت بود؛ چشم‌هایش خالی‌تر به‌نظر می‌رسیدند، لب‌هایش بی‌رنگ و حرکتِ بدنش آهسته‌تر از همیشه. او گفت: «اولین تیک را برداشته‌ای.» جمله‌اش نه پرسش بود نه اعلام؛ بیشتر مانند یک صورتِ حسابِ بسته شده. راوی نتوانست چیزی بگوید؛ صدایش در گلو مانده بود. زن جلو آمد و دستش را روی مچِ جسد گذاشت؛ انگار که ساعتِ متوقف‌شده را دوباره تنظیم کند. وقتی انگشتش بر مچ فشرد، آن مچ لرزید—نه برگشتِ گرمای حیاتی، بلکه لرزشی شبیه به بازخوردِ یک خاطره.

زن سرش را بلند کرد و گفت: «او اولین نبود، اما شروعِ تو بود.» راوی گفتم گنگِ بی‌صدایی کرد؛ معنیِ جمله سنگینی بر قلبش گذاشت. زن همان‌طور که او را نگاه می‌کرد، ادامه داد: «هر تیک یک معامله است. برخی تیک‌ها را می‌توان پس‌انداز کرد؛ برخی باید خرج شوند.» لبخندی کوتاه و تلخ بر لبانش نشست؛ لبخندی که انگار طعمِ فاجعه را می‌چشید و راضی بود.

در آن لحظه، مردی از سایه‌ها بیرون آمد—مردی که چند شب پیش روی پل دیده بود؛ همان که کلید را داده بود. چهره‌اش در نورِ کمرنگ واضح‌تر شد؛ نگاهش نه قضاوت که محاسبه بود. او با صدایی سرد گفت: «تو حالا یکی از نگه‌دارنده‌ها هستی.» راوی به‌طور ناگهانی احساس تهی‌بودگی کرد؛ مثل کسی که دریافته باشد دستش در یک پیالهٔ شکسته است و ردی از آن به او برمی‌گردد.

زن خم شد و دستی بر روی سینهٔ جسد کشید؛ انگشتانش چیزی برداشتند—یک قطعهٔ کوچکِ طلاییِ حلقه‌شکل که در لبه‌اش حکاکیِ ریزی داشت؛ همان چشمی که بر انگشترش بود. او آن را در کفِ دستش چرخاند و سپس به راوی داد. «نگه دارش،» او گفت. «اگر آن را بشکنی، چیزی از تو هم خواهد رفت.» او کلمهٔ «برو» را نگفت اما تمامیتِ نگاهش چنین پیامی را منتقل کرد.

راوی نتوانست بپذیرد؛ نه به‌خاطر طبعش، بلکه به‌خاطر ترسی که به‌سرعت از عمقِ اندام‌هایش بالا می‌آمد. حس کرد که از او انتظار می‌رود کاری را انجام دهد که مرگِ دیگری را رقم می‌زند یا تشدید می‌کند. با این حال، چیزی درونش—یک کنجکاویِ صامت، یا شاید یک نیازِ عمیق به نظم—او را به سمتِ قبول سوق داد. او انگشتانش را به دور قطعهٔ طلایی حلقه‌ای فشرد؛ سنگینی‌اش مثل وعدهٔ یک راز بود.

زن قدمی عقب برداشت و گفت: «تو الان می‌دانی.» و سپس، بی‌آنکه بیشتر توضیح دهد، از آنجا بیرون رفت؛ بوی ادکلن‌اش در هوا ماند، اما این بار با خشکیِ تندی که مثل یک متهٔ گرم در مغز فرو می‌رفت. در سکوتِ پس از رفتنِ او، مردِ کلیدی جلو آمد و نقشهٔ جدیدی بر روی میز گذاشت—یک برگه که رویش زمان‌ها و اسامیِ دیگر نوشته شده بود، و در کنارِ آنان، تعدادی علامتِ خالی. او نگاهی به راوی انداخت و گفت: «تمام شد؛ حالا کار شروع شده است.» تیک‌تاکِ جیبی در جیبِ او با شدتِ بیشتری صدایی از خود درآورد؛ انگار آن نیز از تصمیمی که تازه اتخاذ شده، باخبر شده باشد.

او بیرون رفت؛ خیابان حالا برای او مثل یک ساعتِ باز شده بود که هر درِ آن ممکن بود به اتاقی با نامِ تازه‌ای ختم شود—اتاقی که شاید پر از ساعت‌های توقف‌کرده یا آدم‌هایی باشد که نمی‌دانند هنوز نفس می‌کشند. در دلش جمله‌ای تکرار می‌شد: اولین تیک را نگه دار. اما حالا معنی‌اش رنگِ دیگری داشت؛ معنی‌ای که به‌سادگی حفظ یک شیء نبود، بلکه حفظِ رازِ یک مرگ، یا قبولِ آتشِ یک معامله بود.

هوا در آن شب مثل پوستِ تیرهٔ ساعتِ دیوار کشیده و سرد شده بود؛ تابستان هنوز بوی خودش را داشت اما دیگر آن گرمای راحت را نداشت، انگار که گرما هم منتظر اتفاقی بود. او دربارهٔ حلقهٔ طلایی در دستش فکر می‌کرد؛ وزنش روی انگشت مانند یک حکمِ مصدق بود. انگشترِ چشم زیر نورِ لامپِ کارگاه جرقه‌ای انداخت و اعدادِ ریزش، این بار، مثل یک نقشهٔ قطعی به هم پیوستند.

صبح زودتر از همیشه آن روز بیرون رفت؛ نه برای فرار، بلکه برای کنده‌شدن از روتین و رسیدن به نقطه‌ای که باید کاری انجام می‌داد. پیاده‌روها خلوت بودند و پنجره‌ها همان‌طور نیمه‌بسته؛ شهر به نظر منتظرِ اعلامی بود. او کارتِ کوچک را از جیب درآورد؛ نام، یک زمانِ دقیق و جملهٔ تلخِ «او منتظر است.» او احساس کرد این «منتظر» به‌معنیِ صف‌آرایی نیست، بلکه نشانهٔ یک چشم‌اندازِ نهایی است—محلی که هرچیزی قرار است محاسبه شود.

نزدیکِ ساعتی که روی کارت نوشته شده بود، مردی با شانه‌های خمیده ایستاده بود؛ همان که قبل‌ترها دیده بود ولی این بار حالتِ چهره‌اش همانندِ پلی از سوگ و انتظار بود. وقتی رسید، مرد بی‌احساس گفت: «باید آن را به عقب برگردانیم.» راوی پرسید: «چطور؟» مرد چیزی نگفت جز اینکه اشاره‌ای به داخلِ کوچه کرد؛ کوچه‌ای تنگ و تاریک که هر دیواره‌اش انگشتانِ سایه‌ای در خود داشت. آنجا چیزی منتظرِ آنها بود—نه چیز فیزیکی صرف، بلکه یک آیینِ آنالوگ؛ عملیاتی که ساعت را به‌گونه‌ای تازه می‌کرد.

آنها وارد شدند. در انتهای کوچه، درِ فلزیِ کوچکی بود؛ نیمه‌باز و با قفلی که انگار قرار بود باز شود. مرد کلید را درآورد—کلیدی همان شکل چشم که اخیراً گرفته بود—و در قفل چرخاند. قفل صدایی بلند اما کوتاه داد؛ صدا مثل بازشدنِ یک خاطرهٔ قدیم بود. در باز شد و بویی که از آن طرف آمد، بویِ ادکلنِ او را داشت اما با لایه‌ای دیگر؛ لایه‌ای که مزهٔ فلز و سرما به آن افزوده شده بود، گویی ادکلن با چیزی کهنه و مردنی آمیخته شده است.

داخل اتاق کوچک، میز فلزی قرار داشت و روی میز یک قابۀ شیشه‌ای با درِ قفل‌شده بود. قاب، شبیه تابوتِ کوچکِ مکانیکی بود اما داخلش نه یک ساعت بزرگ، که مجموعه‌ای از قطعات جداگانه بود—هر قطعه یک نام داشت و کنارِ آن، یک تیکِ خالی. مرد به او گفت این‌ها تیک‌هایی هستند که باید بازنویسی شوند: «ما بعضی تیک‌ها را برمی‌گردانیم، بعضی را پس‌انداز می‌کنیم و بعضی را می‌دهیم تا دگرگون شوند.» زبانش دقیق و بدون احساس بود.

مرد قاب را باز کرد. داخل، یک قطعهٔ طلاییِ حلقه‌شکل همان بود که او حالا در دست داشت، و کنار آن، قطعاتی که لکه‌های خشک از چیزی بر رویشان بود—لکه‌هایی که زیر نور شبیه پوستِ اکسیده و درهم‌فشرده دیده می‌شدند. مرد ادامه داد: «اولین تیک را که نگهداری، تو به آن پیوند می‌خوری. بند را محکم کن؛ هر بند، یک عهد است.» راوی که هنوز سنگینی تصمیم را حس می‌کرد، حلقه را روی میز گذاشت. مرد یک ابزار نازک آورد و با حرکتِ آهسته قطعات را در هم چفت کرد—عملی شبیهِ انجامِ یک آیین.

وقتی حلقه در جای خودش نشاندند، مرد گفت: «ما باید تیک را بخوانیم؛ نه با چشمان مکانیکی، بلکه با چیزی که درونِ ساعت اتفاق می‌افتد.» او از جیبش یک نوار کاغذی برداشت—نوارِ مختصِ آن حلقه. نوار را وارد دستگاه کرد؛ دستگاه نرم و زمختی صدا داد. صفحهٔ کوچکِ دستگاه مجموعه‌ای از اعداد را نشان داد؛ یک توالی زمانی که هر رقمِش به یک یادداشتِ کوتاه وصل بود. مرد اشاره‌ای کرد به یک ردیف و گفت: «در اینجا، توقیفِ خاطره رخ می‌دهد؛ در آنجا، انتقال وظیفه؛ و این آخر، پرداختِ بدهی.» راوی نگاه کرد—اعداد انگار با شماره‌های زندگی آدم‌ها طنین می‌انداختند.

مرد نگاهی به او انداخت: «تو اولین بار است که این را انجام می‌دهی؟» او جواب نداد؛ نه از خجالت، نه از ترس، بلکه چون نمی‌خواست مسئولیتِ سنگین را با کلمات سبک کند. مرد نقطه‌ای را انتخاب کرد و گفت: «ما این‌جا یک انتخاب می‌گذاریم: یا دانهٔ اول را پس‌انداز می‌کنی—یعنی یک تیک را برای همیشه محفوظ نگه می‌داری—یا آن را می‌دهی تا زمانِ دیگری مصرفش کند.» مرد صدایش را پایین آورد: «اگر پس‌انداز کنی، بخشی از تو متصل می‌شود؛ اگر بدهی، کسی دیگر تیک را خواهد بلعید.» آن جمله مثل دو لبۀ قیچی میانش نشست؛ انتخابی که هر گزینه‌اش هزینه‌ای داشت.

او حلقه را برداشت. چشم‌هایش عکسِ نور را در خود انداختند و برای لحظه‌ای همهٔ حرکت‌ها در اتاق کند شد. خاطراتِ سریعِ روزها و مردگان و نام‌ها مثل نوارهایی از پشتِ سرش گذشتند. او یاد حرفِ زن افتاد—«اولین تیک را از من بگیر.» آیا زن منظورش این بود؟ آیا اولین تیک به‌معنی همین اتصالِ بی‌پایان بود؟ او نفس عمیقی کشید و حلقه را به‌سوی خود آورد؛ انگشتش لرزید اما نه آن‌قدر که نتواند؛ انگار که لرزش را باید به مثابهٔ نشانهٔ صحت پذیرفت.

او تصمیم گرفت تیک را پس‌انداز کند. مرد با حرکتِ تندی یک پیستون فشرده را کشید؛ دستگاه با صدای بلندتری شروع به کار کرد و یک نورِ سرد از قاب بیرون پرید. سپس مرد حلقه را روی یک پلیت قرار داد؛ پلیت گرم شد و به‌طرزی آرام حلقه را به خود پیوند زد. او در هنگام اتصال حس کرد که چیزی درونش فشرده می‌شود—نه دردِ بی‌واسطه، بلکه فشردگیِ معنایی؛ انگار تکه‌ای از زمان اکنون در او لانه کرده بود.

وقتی کار تمام شد، مرد گفت: «حالا تو حاملِ اولین تیکی.» راوی حلقه را انگشت کرد؛ حسِ گرمیِ متصل‌شدن روی پوستش مانده بود. اما مانایی آن اتصال، چیزی بیش از یک حس فیزیکی بود؛ او لحظه‌ای تصویرِ کسی را دید—صورتِ مردِ روی پل، جسدی که روی زمین افتاده بود، زن در آستانهٔ اتاق—یک ردیفِ متوالی که انگار تازه بود کامل شده. مرد سپس کاغذی به او داد: یک فهرست جدید که در آن نامی کشیده شده و روبه‌رویش علامتی بود؛ علامتی که معنی‌اش این بود: «محفوظ.»

او بیرون آمد؛ هوا سنگین‌تر به نظر می‌رسید اما نه مانندِ پیش از این؛ سنگینی حالا به‌معنیِ پیوندی بود که او پذیرفته بود. در راه برگشت، هر ساعتِ دیوار انگار به او نگاه می‌کرد؛ بعضی با تحسین، بعضی با بی‌اعتنایی. او حسِ روزهای آینده را درونِ انگشتانش داشت؛ هر بار که حلقه را لمس می‌کرد، تیکِ جیبی‌اش به‌طرزی دیگر می‌لرزید—یک هم‌نواییِ جدید.

وقتی به کارگاه رسید، زن نشسته بود و روی میز چیزی نوشت؛ وقتی او وارد شد، زن بدون بلندشدن گفت: «تو انتخاب کرده‌ای.» صداش نه سؤال بود نه تأیید کامل؛ بیشتر یک ثبتِ تاریخی. او حلقه را به زن نشان داد؛ زن انگار حلقه را از قبل نادیده گرفته بود و بعد با نگاهی گذرا گفت: «حالا تو بخشی از آنی. خوب است.» لبخندش این‌بار کوتاه‌تر و خشن‌تر از قبل بود؛ لبخندی که نه تنها آرامش می‌داد، بلکه هشدار نیز می‌کرد.

آن شب، او برای اولین بار کاملاً تنها نبود؛ او حالا حاملِ چیزی بود که می‌توانست او را به قایقی ببرد یا او را در آب بیندازد. درونِ او یک قطعهٔ جدید نشسته بود—یک تیک محفوظ—و با هر تیک، عالمِ پیرامونش تغییر می‌کرد؛ نه به‌سرعت، بلکه به‌طرزی که وقتی برمی‌گشتی و به نخستین شب نگاه می‌کردی، می‌فهمیدی که همه‌چیز از آن لحظه‌ متفاوت شده است.

گرمای تابستان حالا مثل نیشی نرم، از پشتِ گردن می‌زد؛ هوا سنگین و باز ست و همه‌چیز انگار آهسته‌تر حرکت می‌کرد. حلقهٔ طلایی گرم روی انگشتش شبیه یک ضربانِ جدید بود؛ هر بار که انگشتش را خم می‌کرد، تیکِ جیبی‌اش با لحنی دیگر پاسخ می‌داد، گویی دو شمارش در یک بدن زندگی می‌کنند. او دیگر صبح و شام را به‌سانِ روزهای پیشین نمی‌دید؛ هر ساعتِ روز، یک وزن داشت و یک یادآوری: تو حاملِ چیزی هستی که دیگران از آن گریزان‌اند.

صبح را با بازبینیِ فهرست آغاز کرد؛ نام‌هایی که حالا بعضی‌شان خط‌خورده بودند و بعضی هنوز سفید. روی میز، کارتِ جدیدی بود؛ بدون حاشیه، با یک ساعتِ دقیق و یک کلمهٔ کوتاه: «حالا.» او دستش را روی کارت گذاشت و حس کرد که گرمیِ حلقه در زیر پوستش همانندِ یک پاسخِ ساکت پمپاژ می‌شود. بوی ادکلن در هوا سنگین بود اما نه چون زن آنجا بود؛ بویی که انگار از خود حلقه بلند می‌شد، آمیخته با آهنِ قدیم و یک یادآوریِ پوچ: تیکِ محفوظ.

ساعتی از روز، مردی که قبلاً کلید را داده بود، باز آمد. این بار چهره‌اش خشک‌تر بود و در نگاهش محاسباتِ زیادی جا خوش کرده بود. او بدون مقدمه گفت: «شبِ دیگر باید بروی. نامِ بعدی در فهرست امشب اعلام شده؛ مکانِش تغییر کرده.» او کارت را داد؛ زمانِ جدید و یک آدرس که نوری از تهِ کلمه‌اش لرزان بود—«کارخانهٔ قدیمی». راوی کارت را گرفت؛ نواری از میلی‌متر به میلی‌متر مثل خطِ یک اختیار در دستش کشیده شد.

شب که شد، کارگاه را بست و وسایل ضروری را برداشت. ساعت‌های دیوار به‌طرز نامحسوسی به او نگاه می‌کردند؛ انگار منتظر بودند عملکردِ یک حامل را بسنجند. هوای بیرون گرم و بوییده بود؛ خیابان‌ها خلوت و سایه‌ها بلندتر از همیشه. او احساس کرد که هر قدمش نه تنها به سویِ کارخانه که به سویِ یک دگرگشت است. در جیب، کارت گرم می‌شد—نه از خورشید، بلکه از نوعی انرژیِ مهیبی که پیش از وقوعِ چیزها حاضر است.

کارخانه در انتهای خیابان صنعتی بود؛ درِ بزرگش نیمه‌باز و صدای تیک‌تاکِ معدودی از داخلش می‌آمد که انگار از میانِ قطعاتِ بزرگِ ماشین‌ها رُخشیده بود. چراغ‌های قدیمی چشمک می‌زدند و نورِ آنها شکلِ ساعت‌های بزرگ را بر زمین می‌انداخت. او وارد شد؛ هوا سردتر از بیرون بود، و یک رطوبتِ آهنی در فضا شناور بود. وسط سالن، گروهی جمع شده بودند—مردان و زنانی با چهره‌هایی که بیشتر به نقاب نزدیک بودند تا آدم؛ در میانشان یک میز فلزی قرار داشت و روی میز یک بستهٔ سفید پوشیده شده بود.

زنِ ادکلن آنجا ایستاده بود، اما این‌بار آرام و بی‌حرکت؛ لبخندش کوتاه اما کامل بود. وقتی او را دید، فقط سرِ کوچکی تکان داد، بدون سلام و بدون آنکه به او نزدیک شود. مردِ کلیدی اشاره‌ای کرد که نزدیک شود. وقتی به میز رسید، نشانِ چشم در حلقهٔ طلایی‌اش به‌طور عادی می‌درخشید—نه صدا، نه تکان، فقط نورِ سردِ یک علامت. او، مطابقِ روالِ جدید، روی میز گروهی دو انگشت گذاشت و گفت: «بیا شروع کنیم.»

بستهٔ سفید باز شد. داخلش یک ساعتِ باز و قدیمی بود—ساعتی که صفحه‌اش سوخته و چرخ‌دنده‌هایش کج شده بودند؛ اما چیزی درون آن بود که توجهِ همه را جلب کرد: تکه‌ای پارچه با لکهٔ قهوه‌ایِ کهنه، و گوشهٔ تکه کاغذی که یک نام و یک زمان رویش نوشته شده بود. مردِ مسئول گفت: «این مربوط به آن است. تو باید آن را بگیری و بفهمی آیا می‌توانی نگهش داری یا نه.» صداش رسمی بود اما در تهِ آن یک انتظارِ بی‌رحم لرزید. او بسته را برداشت؛ وزنش بیشتر از چیزی بود که به نظر می‌رسید—یک وزنِ معنوی که در فضای شبیه باد بر پیکرش فشار می‌آورد.

وقتی نزدیکِ میز ایستاد، زن پایین آمد و دستش را روی پارچه گذاشت. حرکتش تشریفاتی نبود؛ انگار دارد یک مِراسم را آغاز می‌کند. او به او گفت: «این تیک، متفاوت است. شاید تو را تغییر دهد یا شاید تو آن را تغییر دهی. هر دویش ممکن است.» او کلمات را مانند مهره‌هایی از یک ساعت کنار هم چید—بی‌هیچ شتاب و بی‌هیچ عاطفهٔ اضافی. راوی حس کرد که دستش عرق کرده است؛ حلقه رویش داغ شد و انگار دارد چیزی را می‌بلعد.

او ساعت را باز کرد و پارچه را بیرون آورد؛ بوی ادکلن با بوی کهنهٔ پارچه در هم آمیخت و چیزی شبیه یک خاطرهٔ شورِ قدیمی را پخش کرد. روی کاغذِ تاخورده، نامی نوشته شده بود که او آن را می‌شناخت—نه به‌خاطرِ اینکه مستقیماً با او مرتبط بود، بلکه چون اسم‌هایی در فهرست با هم ارتباطی نامرئی داشتند. زیر نام، نوشته‌ای کوتاه بود: «او حرف زد؛ و بعد خاموش شد.» حرفِ «خاموش شد» روی قلبش سنگینی کرد؛ تعبیرِ آن می‌توانست از بی‌خبریِ مرگ تا خاموشیِ خاطره باشد.

مرد با حرکتی جدی گفت: «تو باید تصمیم بگیری—پس‌انداز یا پرداخت. اما این بار شرط متفاوت است: اگر پس‌انداز کنی، این تیک به تو وابسته می‌شود و یک چیزی از تو—یکی از نام‌هایی که هنوز در فهرست است—باید خارج شود.» سکوتی سنگین افتاد. همه منتظر شدند تا او پاسخ دهد؛ چشمان زن روی او ثابت ماند، سرد و خالی اما نه بی‌رحم. او خواست فریاد بزند که این چگونه قرارداد است، اما صدای او در گلو گم شد. تصمیم باید گرفته می‌شد.

تصمیم را گرفت: پس‌انداز. انتخابش نه از شجاعت محض بود و نه از نفع. آن انتخاب از نوعی غرورِ مرزدار آمد؛ غروری که می‌خواهد قدرتِ نگه داشتن را امتحان کند. مرد ابزاری برداشت و حلقه را به پارچه ملازم کرد؛ این‌بار نه برای وصل کردنِ حلقه به آهنِ زمان، بلکه برای فعلِ دیگری—یک نشانه‌گذاریِ داخلی که در صورت نیاز، تیک را فرا می‌خواند. وقتی کار تمام شد، او احساس کرد چیزی درونش ساکت‌تر شده اما نه آزادتر.

شب به پایان نرسیده بود که صدایی از گوشهٔ سالن برخاست؛ یک زن جوان که قبلاً او را ندیده بود، با چشمانی وحشت‌زده نزدیک شد و گفت: «او بیدار شده است.» جمعیت به‌سرعت به حرکت درآمد؛ زنِ ادکلن همان‌طور آرام ایستاد. آنها به سمتِ گوشهٔ تاریک رفتند—جایی که مردی افتاده بود و نفس‌های نامنظم می‌کشید. او را روی میز گذاشتند؛ او هنوز زنده بود اما چشم‌هایش گشوده نبودند؛ لبانش بی‌حرکت بود و در دستش یک قطعهٔ کوچکِ فلزی نگه داشته بود—یکی از همان قطعاتی که او قبلاً دیده بود، با نشانِ چشم.

زن نزدیک شد و به آرامی دستش را روی شانهٔ مرد گذاشت؛ مرد پلک زد و چشمانش به سمت او برگشت و برای لحظه‌ای چنان هاله‌ای از شناخت درش روشن شد که همه مکث کردند. سپس مرد به ناله افتاد و کلمه‌ای را زمزمه کرد—کلمه‌ای که در گوشِ راوی مانندِ یک تهدید صدا کرد: «او گفت نگه دارش؛ اما ما پرداختیم.» آن جمله مثل یک قطعهٔ شکسته در میانِ همه پخش شد؛ معنی‌اش واضح نبود اما تهِ آن یک هشدار و یک پیامِ خطیر بود.

او بیرون آمد؛ نفسش سنگین بود و حلقه روی انگشتش سرد شده بود—نه از سرما بلکه از چیزی شبیهِ داناییِ تازه. در چهره‌اش ترکیبی از قطعیّت و سردرگمی موج می‌زد. زن به او نگریست و گفت: «تو حالا می‌فهمی که هر تصمیم زنجیره‌ای باز می‌کند.» او پاسخ نداد؛ هیچ حرفِ تسلی‌بخشی در سینه‌اش نبود. در بیرونِ کارخانه، هوا به طرز عجیبی بی‌صدا شده بود؛ انگار شهر نفسش را حبس کرده تا ببیند چه بلایی قرار است سر تیک‌ها بیاید.

او راهِ بازگشت را در پیش گرفت؛ در هر قدمش، تیکِ جیبی‌اش با یک حالِ جدید می‌لرزید—نه فقط شمارشِ زمان، بلکه شمارشِ چیزی که حالا درونِ او بود؛ آنچه او آن را پذیرفته بود و آنچه از دیگران طلب می‌شد. تا وقتی که به کارگاه رسید و چراغ را روشن کرد، می‌دانست که چیزهایی که نگه داشته، دیگر به او تعلق نداشتند—آنها حالا نقشِ دیگری در شبکه‌ای داشتند که او تازه واردش شده بود. در گوشهٔ ذهنش، جمله‌ای تکرار می‌شد، این‌بار نه از بیرون که از اعماقِ خودش: اولین تیک را نگه دار—اما این معنا داشت هزینه‌ای، و هزینه‌ها تازه آغاز شده بودند.

شبِ تابستان با همان سنگینیِ ساکنِ پیش می‌آمد؛ هوا هنوز به تنِ شهر چسبیده بود و چراغ‌ها مثل صفحه‌های ساعتِ تیره چشمک می‌زدند. او به کارگاه بازگشت اما اکنون دیگر کارگاه بی‌گناهانهٔ قبل نبود؛ حسِ اینکه چیزی در او تغییر کرده بود، همانندِ حلقهٔ داغِ روی انگشتش، به‌طور مداوم زیر پوستش می‌خزید. تیکِ جیبی‌اش، دیگر تنها یک صدای مکانیکی نبود؛ با هر ضربه، تصویری کوتاه از آنچه در کارخانه رخ داده بود، در مغزش ردیف می‌شد—لحظه‌های مردِ نیمه‌هوشیار، حرف‌های مبهم، و آن جملهٔ تلخ که در گوشش می‌پیچید: «ما پرداختیم.»

او میز را روشن کرد؛ نورِ لامپ روی صفحه‌های ساعت افتاد و همهٔ آن‌ها انگار دوباره نفس کشیدند. حلقه را لمس کرد؛ سطحش هنوز از گرما سرشار بود، اما زیرِ گرما چیزی سردتر می‌لرزید، یک آگاهیِ باندپیچیده که با هر تماس بیشتر از پوست به استخوان سرایت می‌کرد. دفترچه‌اش را باز کرد—فهرست اسم‌ها، تاریخ‌ها، زمان‌ها—برخی خط‌خورده بودند و برخی علامتِ «محفوظ» کنارشان زده شده بود. او حالا از نگاه کردن به آن اسامی می‌ترسید؛ هر اسم مثل یک در بود که ممکن بود به اتاقی باز شود یا به تابوتی.

صدای زنگِ در ناگهانی بود؛ او ایستاد. پشتِ در مردی ایستاده بود—نه آن مردِ کلیدی و نه زنِ ادکلن، بلکه کسی با پیراهن سفید و چهره‌ای که تلاش می‌کرد شبیه آشنایی باشد. مرد بدون مقدمه گفت: «باید با تو حرف بزنم.» لحنش رسمی و کوتاه بود، اما چیزی در لحنش بود که مانندِ خراشی روی فلز به گوش می‌خورد. او در را باز کرد؛ مرد وارد شد و در مقابلِ میز نشست. دستش را روی میز گذاشت و ورقِ کاغذی بیرون آورد—یک نام، زمان، یک آدرس دیگر. اما در گوشهٔ برگه چیزی اضافه نوشته شده بود: «اظهاراتت لازم است.»

او نفهمید چرا اما ذهنش فوراً به حالتِ دفاعی رفت؛ اظهارات؟ برای چه؟ او کاغذ را گرفت و خواند؛ نامی که رویش نوشته بود، اسمِ کسی بود که هفتهٔ پیش در کوچه با او برخورد کرده بود—آن صورتِ ناپدیدشده که رویش خطِ کرمِ شب نشسته بود. قلبش ناگهان تند زد. مرد گفت: «پلیس سوال می‌پرسد. تو باید به ما کمک کنی تا بفهمیم چه رخ داده.» راوی تلاش کرد آرامش داشته باشد اما حلقه انگار کششی دیگر به سویِ او داشت؛ پاسخ او کوتاه بود: «من نمی‌دانم چیزی…» مرد برش داشت: «اگر چیزی می‌دانی، بگو؛ اگر نه، نگه دار.» این آخرین کلمه مثل سایه‌ای شد که دورِ صفحهٔ ساعت افتاد.

پس از رفتنِ مرد، او به دیوار نگاه کرد؛ ساعتِ بزرگ مثل چهره‌ای که از او پاسخ می‌خواهد ایستاده بود. او تصمیم گرفت رفتارش را کنترل کند؛ تصمیمی که شاید او را از افتادن در دامنِ عواقب نجات دهد. اما همان‌طور که نشست، یک یادآوریِ ناگهانی آمد—یک عکس ضعیف که درون جعبهٔ ساعتِ جیبی افتاده بود، عکسِ مردی با چشم‌هایی که هنگام مردن نیمه‌باز مانده بودند. او به آن عکس خیره ماند و توانست ببینَد که در گوشهٔ تصویر یک عدد کوچک حک شده است؛ عددی که با اعدادِ روی حلقه‌اش مطابقت داشت.

او بلند شد و درِ پنهانِ زیر میز را باز کرد؛ مکانِ مخفی که ظرفِ شیشه‌ای آن ادکلن، چند قطعهٔ کهنه و چند دفترچهٔ فشرده را در خود داشت. در گوشهٔ شیشه، چیزی براق افتاد—یک قطعهٔ کوچکِ نقره‌ای که قبلاً ندیده بود؛ یک میخِ بسیار ریز که شبیهِ سرِ یک پیچ نبود، بلکه بیشتر شبیهِ یک سوزنِ نگهداری بود، و روی آن نشانی مشابهِ چشم حک شده بود. او آن را برداشت و همان لحظه تپشِ ساعتِ جیبی‌اش مانندِ تافی داغ در دستش کشیده شد. صدای تیک انگار با صدایِ جهان بیرون هم‌زمانی گرفت.

او روی میز نشست و سعی کرد حداقل یک نقشهٔ عملی بکشد؛ اگر پلیس می‌خواهد اطلاعات، او باید چیزی تحویل دهد که از او نپرسد. اما از کجا شروع کند؟ او شماره‌هایی داشت، نشان‌ها، و حلقه‌ای که حالا انگار او را به یک «شبکه» وصل کرده بود. سپس به یاد آورد آن جملهٔ زن: «اگر آن را بشکنی، چیزی از تو هم خواهد رفت.» آیا می‌توانست دست به چیزی بزند که مستقل از آن حلقه عمل کند؟ یا حلقه خودِ سازندهٔ حلقه بود؟

نیمه‌شب نزدیک می‌شد. او تصمیم گرفت به پل برود—جایی که همه چیز برای او شروع شده بود. هوا هنوز گرم بود اما یک باد نرم از آب می‌آمد که بویِ برگ و کهنه را با خود داشت. پل خلوت بود. او ساعت جیبی‌اش را بیرون آورد؛ عقربه‌ها هم‌نوا با نفسش می‌زدند. در دور دست، سایه‌ای حرکت کرد؛ مردِ اول که کلید را داده بود، ایستاده بود و نگاهش به او خیره بود. وقتی نزدیک شد، چیزی در چشم‌های مرد بود که این بار نه دستور که هشدار می‌داد.

مرد بدون حرفِ اضافه گفت: «تو حالا بیشتر از یک نگه‌دارنده‌ای. تو سهمی از زنجیره‌ای.» کلماتش سنگین بودند. سپس دستش را جلو آورد و قطعهٔ نقره‌ای را که او در زیر میز یافته بود نشان داد—قطعه‌ای که باید در جای خودش قرار می‌گرفت. «ما برای هر تیکی یک مکان داریم. اگر آن مکان پر شود، باید یکی از مکان‌های دیگر خالی شود.» او لحظه‌ای مکث کرد و سپس گفت: «تو باید انتخاب کنی که کدام مکان خالی شود.» انتخاب؟ او دوباره آن عبارت را شنید که هفته‌هاست در گوشش پژواک دارد: «اولین تیک را نگه دار.» اما اکنون معنی‌اش گسترده‌تر و قاطع‌تر شده بود: اولین تیک یعنی آغازِ زنجیره‌ای که باید هزینه‌اش را پرداخت.

او به یاد آمد چهرهٔ مردی که در کارخانه نیمه‌هوشیار بود، و نامی که روی کارت آمده بود. آیا هزینهٔ این تیک، جانِ یک غریبه خواهد بود؟ یا جانِ کسی که به او نزدیک است؟ اندیشه‌ای سرد مثل تیغ از دلش گذشت—چه کسی را حاضر است فدا کند تا او نجات یابد؟ او به حلقه نگاه کرد: نقشِ چشم مثلِ یک حکم بود که نمی‌گذارد نگاه را از خود بردارد.

پل خاموش‌تر از همیشه شد. آن مرد نگاهی طولانی به او انداخت و گفت: «تو باید انتخاب کنی پیش از اینکه انتخاب برایت صورت بگیرد.» سپس ناپدید شد در تاریکی؛ رفتنش ناگهانی بود، مانندِ توقفِ لحظه‌ای که ساعت‌ها گاهگاه نشان می‌دهند. او تنها ماند با تیکِ جیبی و حلقه‌ای که الآن نه فقط یک علامت که یک فرمان بود.

در بازگشت به کارگاه، او احساس کرد که هر چیز به‌طرزی دیگر بر دیوارها نقش می‌بندد؛ سایه‌ها شبیه عقربه‌اند و هر عقربه بازتابِ نامی ست. در آستانهٔ در، ایستاد، دستش را روی حلقه گذاشت و برای اولین بار به‌وضوح شنید—نه با گوش، بلکه با عمقِ سیناپس‌هایی که تازه فعال شده بودند—یک صدا، آرام و یخ‌زده، که گفت: «تو اولینِ ما را نگه داشتی؛ حالا باید تصمیم بگیری که کدام یک را خواهی بخشید.» و در آن لحظه، او فهمید که انتخاب، نه تنها اخلاقی که جسمی و دائمی است؛ و اینکه تیکِ محفوظ، دیگر هدیه نیست—بلکه بارِ جنایتی است که هنوز کامل نشده است.

شب مثل صفحهٔ ساعتِ سیاه باز شده بود؛ تنها نورِ شهر مثل خط‌هایی نازک بر پهنۀ آسفالت افتاده بود. او پشت میز ایستاد و حلقه را در دستش چرخاند؛ گرمای آن هنوز درونِ پوستش فرو رفته و با هر چرخش یک یادآوریِ جدید را از لایه‌های ذهن بیرون می‌کشید. انتخاب بود که الآن وزن داشت — انتخابی که دیگر فقط او را نمی‌ساخت، بلکه او را مصرف می‌کرد.

در سینه‌اش چیزی شبیهِ یک تیکِ اضافی شروع به ضربه‌زدن کرد؛ صدایش از تیک‌تاکِ مکانیکیِ ساعت‌ها عمیق‌تر و شخصی‌تر بود. او اسم‌ها را مرور کرد: نامی که در کارت بود، آن مردِ نیمه‌هوشیار در کارخانه، و صورتِ غریبی که روی پل دیده بود. تصویرها مانند حلقه‌های هم‌مرکز دورِ هم می‌چرخیدند و هر دورِ جدید فاصله‌ای کم‌تر از دیگری به حقیقتِ خاموش می‌رساند.

او به یادِ لحظهٔ اول افتاد؛ زن که دستش را روی مچِ جسد گذاشت و گفت «اولین نبود، اما شروعِ تو بود.» آن جمله حالا وزنِ تهدیدآمیزی داشت. زن برای او مقصودی را فرستاده بود، یا شاید فقط نقشی؛ تفاوتِ این دو اکنون بی‌اهمیت شده بود. آن چه مهم بود این بود که تیکِ محفوظ به جسمِ دیگری پیوسته بود و حالا از او می‌خواست قرابتی برقرار کند.

در خیابان، باران ملايمی آغاز شد؛ قطره‌ها مثل پودرِ زمان روی پنجره می‌نشستند. او کلمات را در ذهنش وزن می‌کرد: پس‌انداز یا پرداخت؛ بخشیدن یا گرفتن. تصمیمِ او در عمقِ وجودش با تصویری از یک اتاقِ کوچک و یک مردِ بی‌حرکت پیوند خورد؛ تصویری که هر بار به ذهنش می‌آمد، حلقه روی انگشتش سردتر می‌شد. او می‌دانست که هر انتخاب یک نشانه بر جا می‌گذارد — نشانه‌ای که بعداً خوانده می‌شود.

ساعتِ جیبی را برداشت و آن را دقیق روی میز گذاشت؛ تیک‌ها حالتی منظم گرفتند انگار می‌خواستند با زبانِ خود چیزی به او بگویند. او به‌خاطر آورد ساعت‌هایی که پیش از این بازسازی کرده بود؛ هر بازسازی مهرِ یک تصمیم دیگر بود. اما این‌بار تصمیم از جنسِ دیگری بود؛ دیگر نه تعمیرِ زمان که معامله با آن. او انگشتش را روی حلقه فشرد و برای اولین بار صدا زد: «بدهی را می‌پذیرم.»

آن کلمه در فضای کوچکِ کارگاه سنگینی کرد و انگار از درونِ ساعتی بزرگ روی دیوار بازتاب یافت. در همان لحظه تلفن زنگ زد؛ شماره‌ای ناشناس. او نپرسید کی است؛ جواب نداد. به‌جای آن، یادداشتِ کارت و آدرسِ اعلام‌شده را برداشت، کلاه را کشید و از کارگاه بیرون زد. هر قدمی که برمی‌داشت، صداهای شهر مثل عقربه‌هایی روی هم می‌افتادند و نقشه‌ای از جهت‌ها را برایش می‌ساختند.

نزدیکِ آدرسی که نوشته بود، کوچه‌ای بود تنگ و تاریک؛ نورِ چراغِ خیابان آن را به نوارِ باریکی تبدیل کرده بود. او آنجا ایستاد؛ قلبش تند می‌زد اما او حسِ تندیِ ترس را به‌عنوانِ ابزاری تنظیم کرد — یک حالتِ سردِ کارکردی که باعث می‌شد تصمیم را بدون تلوّج بگیرد. در آنجا مردِ نیمه‌سایه‌ای بود؛ همان که قبلاً دیده بود. مرد به او نگاه کرد و چیزی نگفت؛ فقط از جیبش چیزی درآورد — یک اسکناس، یک قطعهٔ کوچکِ پارچه، و یک ورقهٔ کوتاه با یک اسم که در گوشه‌اش خطی زده شده بود.

بیشتر از هر چیز، او متوجه بوی ادکلن شد؛ نه آن ادکلنِ آرامِ دیدارهای نخست، بلکه عطری آغشته به خاک و چیزهای بازیافته؛ عطری که خاطرهٔ مرگ را با زیباییِ جعلی‌اش می‌آمیخت. بویِ آن به او گفت که همه‌چیز از قبل آماده شده است — نه برنامه‌ای کامل، بلکه شبکه‌ای از اعمال که به‌صورتِ نامرئی با هم هماهنگ شده‌اند. مرد نگاهش را تیز کرد و گفت: «ساعتی هست که باید متوقف شود؛ بخشیش از تو می‌ماند.»

او نه التماس کرد و نه مذاکره؛ حرکتی که انجام داد شبیهِ برداشتنِ یک شیء یخ‌زده بود: سریع، دقیق، و خالی از تردید. دستی که به سویِ جیب رفت، دستِ دیگری نبود؛ این دستْ همان دستی بود که پیش از این ساعت‌ها را تعمیر می‌کرد، اما اکنون به‌عنوانِ اجراکنندهٔ یک حکم عمل می‌کرد. او آن چه را لازم بود بیرون کشید — یک پوشهٔ کوچک، عکسِ مبهم، و یک کلید فلزی — و با مرد معاوضه کرد.

در سکوتِ کوتاهِ بعد، صدای یک نفسِ بلند از دور به گوش رسید؛ لحظه‌ای که پیش از عمل بود. او تبادل را کامل کرد و سپس مرد به عقب رفت و ناپدید شد تا سایه‌ها باز او را ببلعند. او آنجا ایستاد، با محتوای پوشه در دست و با تیکِ ساعتی که انگار اکنون ریتمی دیگری داشت — ریتمِ نزدیک‌شدن به خطِ انجامِ عمل. درونِ پوشه، چیزی بود که نه فقط معنای یک اسم، بلکه معنای یک پایان را با خود داشت: یک آدرس دقیق، تصویری تار، و یک کاغذ کوچک که رویش نوشته شده بود: «ساعتِ او نیمه‌شب؛ مکانِ شما آماده.»

او برگشت؛ راهِ بازگشت طولانی‌تر از آن چیزی بود که فکر می‌کرد؛ هر چراغ و هر پنجره حالا شبیهِ چشم‌هایی بودند که از او سوال می‌پرسیدند، و هر سایه مانندِ عقربه‌ای که در آستانهٔ سقوط است. در کارگاه، حلقه را دوباره نگاه داشت و برای آخرین بار پیش از اقدام، چیزی گفت — نه به کسی، نه به خدا، بلکه به خودش: «اگر باید بهایش را بدهم، پس آن را می‌دهم.» کلماتش ساده و نهایی بودند.

او بیرون رفت تا ساعت را متوقف کند — یا شاید آن را به‌گونه‌ای کند که دیگر کسی نتواند آن را دوباره به گردش اندازد. در دلش، نه غرور که احساسِ سنگینیِ مسئولیتی بود؛ چیزی که بعد از تکمیلِ عمل یا پس از آن، او را دیگران را به نحوی خواهد شناخت که خودش هنوز نمی‌توانست تصویرش کند. در تاریکیِ صبح که نزدیک می‌شد، او گام می‌زد؛ هر قدمِ او یک تیکِ نهایی به حساب می‌آمد و هر نفسش مقدمه‌ای بر آن چیزی بود که هنوز رخ نداده بود اما قطعاً داشت رخ می‌داد.

فصل سوم

پاییز آمد مثل دستی که شبیه نگاهی سرد شانه‌ها را می‌لرزاند؛ نورِ شهر باریک‌تر شد و برگ‌ها به حالتِ شمارشِ معکوس افتادند. او برگشته بود اما دیگر نه آن مردِ ساعت‌سازِ آرام که زمان را بازیافت، بلکه کسی که یک قطعهٔ زمان را درونِ خود گذاشته بود و حالا وزنِ آن قطعه را با هر نفس می‌کشید. تیک‌ها در کارگاه دیگر تنها صدا نبودند؛ مثلانی شدند که هر بار یک خاطره را با پوستِ او می‌سنجیدند.

او نشست و دستش را روی حلقه گذاشت؛ گرمایش کم شده بود اما ردِ حضور در آن هنوز زیرِ پوست موج می‌زد. هر بار که انگشتش را خم می‌کرد، اعدادِ ریز مثل چشم‌هایی کوچک در نور می‌درخشیدند و او حس می‌کرد که عبارتی نامرئی با حرکاتِ مچ او حرف می‌زند. دفترِ اسامی را باز کرد؛ نام‌هایی که قبلاً فقط خطوط بودند حالا شبیهِ چهره‌ای در پشتِ کاغذ به او لبخند می‌زدند یا فریاد می‌کشیدند. مرزِ بین آنچه باید نگه داشته شود و آنچه باید رها شود شروع به پاره شدن کرد.

اولین شکست کوچک با یک خوابِ ناگهانی آغاز شد؛ خوابی که نه خودِ خواب بود که بازپخشِ چندبارهٔ صحنه‌ها بود—عکسِ پل، مرد در کارخانه، جسدی که ساعتِ جیبی‌اش متوقف شده بود—اما همه چیز با تأخیرِ یک تیک بازمی‌آمد، مانند فیلمی که فریم‌هایش جایشان عوض شده‌اند. وقتی بیدار شد، دستش به‌طور خودکار به جیب رفت تا ساعتِ جیبی را لمس کند؛ اما به جای آن یک احساسِ خالی و سنگین زیرِ پوستش بود—گویی یک تیکِ کوچک درونِ او خوابیده و نفس نمی‌کشید.

او دیگر اعتماد نداشت به حافظه‌اش. تصاویرِ روزها در هم تنیده شده بودند؛ یک نگاهِ زن به یادِ یک حادثه پیوست و صدای مردِ کلیدی با خندهٔ مردی که در کافه دیده بود طنین می‌انداخت. گاه یک جمله از لیستِ اولیه، وقتی روی زبانش می‌نشست، معنی‌ای معکوس به خود می‌گرفت: «اولین تیک را نگه دار» تبدیل می‌شد به «اولین تیک را پس بده»؛ او نمی‌دانست این تغییر در ذهن اوست یا جهان دارد بازخوانی‌اش می‌کند.

چشم‌ها شروع کردند به حرف زدن—نه با کلماتِ مرسوم، بلکه با تصویری که بر سطحِ اشیاء نقش می‌زد. در آینهٔ کارگاه، انعکاسِ خودش را دید اما چشم‌هایی که به او نگاه می‌کردند، مانند دو حفرهٔ کوچکِ نور، پیامی داشتند: آن‌ها چیزهایی را می‌دیدند که او فراموش کرده بود و چیزهایی را نشان می‌دادند که هنوز نیامده بودند. گاهی چشم‌ها به صفحهٔ بازِ ساعتی خیره می‌شدند و انگار می‌خواستند شماره‌ای را فراخوانند؛ شماره‌ای که با هر تکرار بیشتر به یک دستور شبیه می‌شد.

در خیابان، آدم‌ها مثل موتیف‌هایی حرکت می‌کردند که او کم‌کم الگوهایشان را می‌فهمید؛ زن جوانی که همیشه با کیف چرمی‌اش از پیاده‌رو عبور می‌کرد حالا با یک سربندِ خاکی، شبیه کسی که از خواب بیدار شده باشد، می‌رفت؛ پسرِ دوره‌گردِ میدان دیگر آن لبخند را نداشت. همه چیز داشت به سمتِ حالتی می‌رفت که انگار زمانِ شهر هم به نوعی دوپاره شده است—یک بخشِ روشن که هر چیز را به یاد می‌آورد و یک بخشِ تاریک که همه چیز را فرو می‌بلعد.

او سعی کرد نقشه‌ای از این قطعات بسازد. هر موردی که در دفترچه علامت می‌زد، یک ارتعاش جدید در حلقه ایجاد می‌کرد؛ گویی حلقه نه فقط حاملِ تیک، که واجدِ حسّی است که به دفترچه گزارش می‌دهد. او یک خط کشید کنارِ نامی و ناگهان صدای تیک‌تاکِ ساعتِ جیبی‌اش صدا را تغییر داد—کوتاه، ناکامل، مثل نفسی که گیر کرده. او تکهٔ کاغذ را دوباره خواند؛ نام، زمان، و یک یادداشت ناخوانا در گوشه: «نگاه کن وقتی چشم‌ها بسته‌اند.» معنی‌اش مبهم بود اما او حس کرد این جمله یک کلید است.

شب که شد، ادکلنِ آن زن مثل روحی از خاطره آمد؛ بویی که حالا گاهی تلخ می‌شد و گاهی شیرین، اما همیشه اثری از فلز و خاک داشت. هر بار که بو را می‌کشید، تصویری از کسی که پیش از این دیده بود—آدمی با دستِ بسته—برای او بازپخش می‌شد. او دیگر نمی‌توانست تشخیص دهد کدام تصویر واقعی است و کدام ساختِ حلقه یا آرزوی حافظه. گاهی در سکوتِ کارگاه، احساس می‌کرد چشم‌هایی از پشت ساعت‌ها به او خیره‌اند، و این نگاه‌ها نه فقط می‌دیدند که چه می‌کند، که تعیین می‌کردند چه چیزی باید بماند.

در میانِ این آشوبِ حسی، یک تماسِ بی‌اهمیتِ ظاهری آمد: یک تلفن از شماره‌ای ناشناس. صدای مردی در خط گفت: «آیا تو آن چیزی را دیدی که باید ببینی؟» او پاسخی نداد؛ توانِ پاسخ نداشت. بعد از قطعِ تماس، صفحهٔ ساعتی که روی دیوار بود، یک تیکِ اضافی کشید و عقربه‌اش یک میلی‌متر به عقب لغزید—حرکتی که او قبلاً هرگز آن را نشنیده بود. در دلِ سادگیِ این تغییر، او یک قانون جدید احساس کرد: زمان دیگر تابعِ خواستِ او یا حتی دستگاه‌هایش نبود؛ زمان داشت از طریق دیگری سخن می‌گفت.

بحرانِ نخست وقتی رسید که او در آینه رفت و دید چشم‌هایش دو رنگ شده‌اند—یک عنبیه خاکستری و دیگری تیره، مانند دو صفحهٔ ساعت که یکی سالم و دیگری شکسته است. این پدیدارِ فیزیکی او را لرزاند؛ نه فقط چون غیرعادی بود، بلکه چون نشانِ آشکاری بود که اتصالِ داخلِ حلقه به وجودِ او عمیق‌تر از هر نمادی شده است. او دستش را روی چشمِ خاکستری گذاشت و ناگهان تصویرِ مردِ پل در ذهنش چرخید—مردی که گفت «تو حالا بیشتر از یک نگه‌دارنده‌ای.» آیا حالا او تبدیل به چیزی بیش از نگه‌دارنده شده بود؟

او از خودش سوال‌هایی پرسید که پاسخ‌هایشان خانه را در هم می‌ریخت: اگر یک تیک را پس‌انداز کنی، چه می‌شود وقتی چند تیک به‌صورت تجمعی سنگینی کنند؟ آیا کسی بیرون از این حلقه می‌تواند این تیک‌ها را از تو بیرون بکشد؟ آیا تیکِ محفوظ حق دارد سرنوشتی را تغییر دهد یا فقط بازنماییِ گذشته را نگه دارد؟ سؤال‌ها بی‌پاسخ مانده و مثل لایک‌تاکِ ساعتی که به عقب می‌لغزد، در ذهنش پژواک می‌کردند.

پاییز هنوز تازه بود، اما تنِ او داشت سرد و شکننده می‌شد. در انتهای آن شب، او یک دفترچهٔ جدید باز کرد، یک صفحهٔ سفید گذاشت و با دست لرزان نوشت: «اگر حافظه قدرت است، پس من حالا محملِ آن‌ام؛ ولی هر قدرتی قیمت دارد.» بعد انگشتر را چرخاند و برای اولین بار احساس کرد که حلقه نه فقط حاملِ یک تیک، که آغازِ نوعی مرضِ شناختی است—یک دوگانگیِ تازه که به زودی همهٔ نقش‌ها را به بازی می‌گیرد.

بارانِ پاییزی ریخت و صدای قطره‌ها مثل انگشتانِ ظریفِ زمان بر شیشه می‌کوبید؛ هر قطره لحظه‌ای جداگانه را علامت می‌زد و بعد محو می‌شد. او پشت میز نشست و حلقه را در دست چرخاند؛ سطحِ طلا مثل صفحه‌ای خدشه‌خورده نور را تکه‌تکه می‌کرد و اعدادِ ریز رویش، این بار مانند حروفِ یک خطِ مقدّس، در ذهنش جلو می‌آمدند. احساسِ دوگانگی‌اش حالا نه تنها در خواب و بیداری، که در جسمِ او نقش بسته بود؛ چشم‌هایش هنوز دو رنگ بودند و هر رنگ داستانی متفاوت می‌گفت.

او نامه‌ای از آدرسِ ناشناس باز کرد؛ در آن فقط یک جمله نوشته شده بود: «چیزی که تو نگه داشته‌ای، دارد حرف می‌زند.» خطوطِ نوشته لرزان بودند، انگار کسی آن را در تاریکی کشیده باشد. او آن را در جیب گذاشت و به پنجره نگاه کرد؛ خیابانِ خیس، انعکاسِ چراغ‌ها، و مردمی که به‌سرعت از قاب می‌گذشتند—هرکدام یک ساعتِ خُرده‌شده در جیب. او حس کرد که صداهای شهر با تندتر شدنِ تیکِ جیبی هم‌نوا شده‌اند؛ یک هم‌آواییِ نامرئی که به‌جای خالیِ اتاق‌ها، نام‌ها را می‌خواند.

راتینِ آن روز، زنی که قبلاً از کارخانه آمده بود دوباره تماس گرفت—صدایش آرام و بی‌تکان بود اما آنچه گفت وزنِ تازه‌ای داشت: «باید بیایی؛ چیزی نشان داده شده است.» او رفت؛ راهی که این بار کوتاه نبود، انگار که هر قدمش روی پارچه‌ای کشیده می‌شد و او را کندتر می‌کرد. در کوچه‌ای که به محلِ قرار می‌رسید، نشانه‌هایی گذاشته شده بود: یک ساعتِ کوچک آویخته، یک تکهٔ پارچه، و ردِ عطری که حالا دیگر لطافتش را از دست داده بود و بویِ فلز در آن غالب بود.

در آن گوشه، چند نفر جمع شده بودند؛ کسانی که به نظر می‌آمد خوانندگانِ قدیمیِ این آیین‌اند—آدم‌هایی با چهره‌های سرد و دست‌هایی که در کارشان ماهر بودند. زنِ ادکلن آنجا ایستاده بود، اما چهره‌اش این بار چروکیده‌تر شده و چشم‌هایش چیزی شبیه به خستگیِ مزدوران را داشت. او وقتی را دید، به آرامی گفت: «او نمی‌تواند بیدار بماند؛ اما ساعتِ او هنوز حرف می‌زند.» اشاره‌اش به مردی بود که روی یک تخت کوچک باز نگه داشته شده بود؛ چشم‌هایش بسته و تنش شل بود، اما بر روی قفسهٔ سینه‌اش، یک قطعهٔ کوچکِ ساعتِ جیبی قرار داشت که هر از گاهی یک تیکِ ناقص می‌زد.

راوی به سمت تخت رفت؛ نزدیک که شد، بویِ ادکلن آن مرد را لمس کرد—بوی آمیخته با خونِ کهنه و خاک. او دستش را نزدیک برد؛ وقتی انگشتش با قطعهٔ ساعت تماس یافت، یک تصویر شدید در او جرقه زد: چهره‌ای که نیمه‌زنده، نیمه‌مرده در برابرِ او ایستاده و زیر لب می‌گفت: «نگه‌دار...» صدای مرد ناپایدار بود و همین کلمه بارِ معناییِ جدیدی به خودش گرفت—نه دستور که اکراهِ خواهش.

زن رو به او کرد: «تو اولین را پس نزدی؛ حالا زنجیره دارد بازمی‌شود.» او پرسید منظورت چیست و زن فقط سر تکان داد: «هر تیکی که تو در خود ذخیره کردی، نه تنها حافظه را در تو پرورش داد، بلکه گونه‌ای صدا ایجاد کرد—صدایی که حالا دیگر گوش‌های دیگر هم می‌شنوند.» صدایش آرام بود اما مانندِ زنجیری که کندکش می‌شود، به گوشش نشست. مردِ نیمه‌هوشیار در تخت نفس‌هایی می‌کشید و گاهی بین تپش‌ها، واژه‌هایی نامربوط و شکسته ادا می‌کرد—حروفی که زن به‌سرعت یادداشت می‌کرد؛ حروفی که بعدها ممکن بود یک نقشهٔ مرگ یا نجات شوند.

بعد از آن، جلسه‌ای کوتاه برقرار شد؛ حافظه‌ها مبادله شد و قوانینِ ضمنیِ شبکه بازخوانی گردید. او فهمید که حلقه‌اش بیشتر از یک محفظه است—آن حلقه رابطِ یک نظامِ اجتماعی شده بود: کسانی که تیک‌ها را پس‌انداز می‌کنند، کسانی که می‌فروشند و کسانی که می‌خرند. او حالا در میانهٔ یک اقتصادِ پنهان قرار گرفته بود؛ اقتصادی که کالاهایش خاطراتِ زنده و لحظاتِ خون‌آلود بود.

شب که به کارگاه برگشت، در خودش خشکیِ جدیدی دید؛ انگشتانش به سختی حلقه را از دور دستش باز می‌کردند و هر بار که به اعداد نگاه می‌کرد، حس می‌کرد که متنِ دیگری به او نگاه می‌کند—متنی که خواننده‌اش اوست و هر بار که او می‌خواند، بخشی از او کم‌رنگ می‌شود. او دفترچه را باز کرد و الفاظی نوشت: «صداها دارند متحد می‌شوند؛ باید بدانم که چه کسی گوش می‌دهد.» سپس تصمیم گرفت آزمایشی کوچک اجرا کند: یکی از تیک‌های ذخیره‌شده را برای خودش بلند خواند—نه در سکوت، بلکه با صدایی که در اتاق پیچید، مانند اعلامیه‌ای کوچک.

وقتی آن جمله از دهانش بیرون آمد، چیزی در حلقه واکنش نشان داد؛ رنگِش برای لحظه‌ای تیره شد و سپس یک خطِ نوری بسیار ریز از دلِ طلا بیرون زد، درست مثل جریانی که از یک صفحهٔ قدیمی عبور می‌کند. او حس کرد که کل کارگاه یک گوشِ عظیم است و او حالا می‌تواند فهرستِ صدای درونی‌اش را گوش کند. بلافاصله پس از آن، تلفن زنگ زد—صدای شبیه به زنگِ ساعتِ قدیمی که وقتی شنیده می‌شود، می‌فهمی زمانِ چیزی رسیده است.

مردی صحبت کرد؛ صدایش نزدیک اما محو بود: «آن‌چه را که متحد شده‌اند، دیگر نمی‌توان جدا کرد.» او پرسید کی پشتِ این است و جواب کوتاه بود: «کسانی که صدا را می‌شنوند.» تماس قطع شد و او مانده بود با دردی مطبوع؛ دردی که نه فیزیکی که شکلی جدید از مسئولیت را نشان می‌داد. او فهمید که اگر بخواهد از حلقه رها شود، باید یکی از قوانین را برهم زند—یا تیک را بازگرداند، یا یکی از حلقه‌ها را بشکند، یا گوشِ تازه‌ای بسازد.

در همان شب، خواب‌هایش عجیب‌تر شدند؛ کلماتی که مردِ نیمه‌هوشیار گفته بود حالا در رؤیاهایش به صورتِ تصاویرِ متوالی بازمی‌آمدند؛ چشمانی که روی دیوارها حک می‌شدند، عقربه‌هایی که از دست‌ها تا شانه‌ها بالا می‌رفتند و در آخر، یک تصویر ثابت: او ایستاده در میانِ جمعی که صورت‌هایشان مات است و همه به او می‌نگرند. در خواب، او صدای حزینِ مردی شنید که گفت: «تو باید گوش دهی؛ گوش دهی تا سرآخر بفهمی که صدای اصلی چیست.» از خواب بیدار که شد، حلقه داغ‌تر از قبل بود و او حسِ تهی شدنِ عمیق‌تری را در داخلِ خود داشت.

صبح که شد، او تصمیم گرفت یک نفر را بیازماید—نه یک نامِ تصادفی، بلکه کسی را که هنوز در فهرست زنده بود و به نظر می‌رسید حضورِ او با حلقه ترکیب ناپذیر است. این کار ضرورتِ خطرناکی داشت: باید یکی از تیک‌ها را به‌صورتِ زبانی فوراً بازپس‌می‌داد تا بداند آیا بازگرداندن می‌تواند زنجیره را کم‌رنگ کند یا برعکس، آن را قوی‌تر کند. او آماده شد؛ ساعتِ جیبی را در دست، حلقه را روی انگشت و یک کاغذ سفید در برابرش—و تصمیم گرفت که نخستینِ پس‌دادن را همین امروز آغاز کند.

او بر سر میز نشست؛ چراغ کوچک را طوری کم‌کرد که تنها نوری باریک روی کاغذ بیفتد. قلم در دستش شکلی از اقتدار داشت، همان اقتداری که قبلاً خرجِ تحقیق و تعمیر می‌کرد، نه حکم‌زدن بر سر زندگی‌ها. ساعت جیبی را مقابل خود باز گذاشت، عقربه‌اش با تندیِ نامعلوم می‌کوبید و حلقه روی انگشتش مثل مچبندی که نبضی را قفل کرده باشد، نرم و محکم می‌درخشید. او نفس کشید، جمله‌ای را که از پیش آماده کرده بود به‌صورتِ بلند نخواند، بلکه آن را نوشت: «من اولین تیک را پس می‌دهم به...» و بعد نامِ انتخاب‌شده را روی کاغذ حک کرد؛ نامی که مدت‌ها در گوشهٔ دفتر دیده بود و حالا باید به عنوان متعهدِ رهایی خوانده می‌شد.

دوستانه اما بی‌احساس، او کاغذ را تا زد و آن را مقابل حلقهٔ طلایی گذاشت. برگشت و چراغ را خاموش نکرد؛ نورِ کم کافی بود تا سایه‌ها به دیواره‌ها بخزدند و چشم‌ها روی قاب‌های ساعت معلق بمانند. صدایش را جوید و رقمِ جمله را با تیک‌تاک همزمان کرد؛ هر واژه را مثل یک پیچی سفت می‌کرد. «پس می‌دهم.» گفتنش ساده بود اما در فضا پُر از بار شد، همان‌بارِ ناگهانی که وقتی ایوانی باز می‌شود و باد به دست‌نوشته‌ها شکل می‌دهد.

در لحظه‌ای که کلام از دهانش گذشت، حلقه واکنش نشان داد؛ نه با نورِ ظریف قبل، بلکه با لرزشی که از انگشت تا شقیقه‌اش بالا آمد. چشمِ خاکستری‌اش برای یک ثانیه آن‌چنان سرد شد که احساس کرد چیزی درونِ مغزش از خط می‌پرد؛ صدایی ضعیف و چندلایه شبیه زمزمه‌ای آمد: «بازگردانده شده.» در همان لحظه، ساعتی در قفسهٔ بالا یک تیکِ مشکوک کشید—تیکی که انگار به‌خاطرِ اعلام او تأیید می‌گرفت.

او نامهٔ تاخورده را در یک پاکت گذاشت و با خطِ خودش یک خطِ ساده نوشت: «برای بازگشت.» سپس آن را بیرون گذاشت—نه برای پست، نه برای تحویل به مردانِ کلیدی، بلکه در محفظهٔ کوچکِ داخلِ قابۀ ساعت روی میز؛ جایی که چیزها هنگامِ دگرگونی همدیگر را می‌دیدند. این حرکت، ظاهراً عملی ساده، حسِ پرت‌وزنی داشت، مثل قراردادنِ سنگی روی آبِ آرام. او منتظر واکنش بود؛ اما به‌جای انتظار، سکوتی عجیب آمد که تا استخوانِ شب نفوذ کرد.

ساعتِ جیبی یک مرتبه تیک‌تیکی ناموزون زد؛ عقربه‌ها به عقب برگشتند—نه میلی‌متر به میلی‌متر، بلکه یک ربعِ کامل. او نفسش را حبس کرد؛ هر بازگشتِ عقربه‌ها در وجودش به مثابهٔ بارها و نام‌ها بود که دارند از او پس گرفته می‌شوند. در همان لحظه تلفن زنگ خورد؛ او بدون نگاه پاسخ داد. صدای مردی آهسته و بریده گفت: «دریافت شد.» و بعد خط قطع شد. سه کلمهٔ سرد که اندازهٔ کوهی سنگین بودند.

فردای آن شب، شهر تغییراتِ نامحسوسی داشت؛ تابلوها، پلاک‌ها، حتی ترتیبِ آدم‌ها در صفِ نانوایی طوری جابه‌جا شده بود که انگار کسی بازی‌ای با خاطره کرده باشد. او متوجه شد یکی از نام‌هایی که یادداشت کرده بود، در دفترِ فهرست پاک شده است—نه خط‌خورده، نه خطِ «محفوظ» خورده؛ کلاً رفته بود، همچون کسی که هرگز وجود نداشته است. اما حذفِ آن نام قیمت داشت: وقتی او به عکسِ مردِ روی پل نگاه کرد، ویژگی‌ای از چهره‌اش که همیشه برایش آشناترین بود، محو شده بود؛ یک خال، یک چینِ لب، چیزی کوچک اما شخصی که حالا دیگر نبود.

او در ابتدا احساسِ رهایی کرد؛ اما رهایی‌اش بلافاصله طعمِ تهی‌ای گرفت. آن شب خواب دید زنجیری از ساعت‌ها به دورِ گردنش حلقه می‌خورد و هر حلقه با صدای زنی زمزمه می‌کرد: «قیمتِ بازگشت پرداخت شده است.» بیدار که شد، در آینه دید چشمِ تیره‌اش یک ورقهٔ کاغذی کوچک در بر داشت—یک نوشتهٔ نامرئی که تنها زیر نور خاصی ظاهر می‌شد: یک حرف؛ حرفی که یادآورِ اولین اسمِ او بود. یعنی بازگشتِ یک تیک، جایی را خالی می‌کرد، اما جای خالی فوراً نشانه‌ای جدید به‌جا می‌گذاشت.

هفته‌ها بعد، او پی برد الگو تکرار می‌شود؛ هر بازگردانی، هر «پس‌دادن» یک خلأ ساختاری به‌وجود می‌آورد که جهان بیرون بی‌درنگ آن را پر می‌کرد—نه همیشه به‌صورت یک آدم، بلکه به‌صورت پیچیدگی‌هایی در حافظهٔ اطرافیانِ افراد. یک زن در محله گفت از یاد برده صبح‌ها چای بنوشد؛ یک مرد جوان دیگر نتوانست اسم پدرش را به یاد بیاورد؛ یک کودک عکسی از خودش را نشناخت. دنیا به‌طور نامحسوسی، ولی مطمئناً، شروع به بازسازیِ تاریخِ خود کرد.

در یکی از آن شب‌ها، او در کارگاه تنها نشسته بود که زنی با صورتی خشک از شدت خستگی وارد شد—زنِ آن روزهای اول، ولی نه با آن لبخندِ مبهم؛ چشمانش خالی‌تر و لحنش خشن‌تر بود. زن بدون مقدمه آهی کشید و گفت: «پس دادیش؟» او سرش را پایین انداخت؛ بله. زن مشت محکم‌تری کرد و پرسید: «قیمتش چه بود؟» او چیزی نگفت؛ چون پاسخش هنوز به شکلِ زبانی درنیامده بود. زن فقط گفت: «باید بدانی؛ قیمت همیشه بازپس می‌گیرد.» و رفت.

یک هفته بعد، گزارش‌های محله مثل خوره شروع به پخش شدند: یک نفر شب‌ها دیگر نفسِ آرامی نداشت، یک زوج دیگر خاطرهٔ روز عقد‌شان را از دست داده بودند، و در مطبِ پزشکِ محلی، یک مرد میان‌سالی به‌طرز نامفهومی از پیوندهای قدیمی‌اش سخن می‌گفت—سخنانی که هیچ‌کس به یاد نداشت تا به او پاسخ دهد. او فهمید که پس‌دادنِ تیک‌ها، نه بازگرداندنِ چیزی بی‌قیمت، که دستکاریِ یک شبکه است؛ شبکه‌ای که حافظهٔ جمعی را شکل می‌دهد و حالا به تدریج به‌هم می‌ریزد.

در آخر، او به پنجرهٔ کارگاه رفت و به خیابانِ پائیز نگاه کرد؛ برگ‌ها رقصِ آرامی داشتند اما زیر آن رقص، لایه‌ای از عدم‌قطعیت بود که هر لحظه می‌توانست به جنون بدل شود. او دستش را روی حلقه گذاشت؛ لمسِ طلا سرد شده بود و حالا چیزی شبیه تیکِ دیگری درونش جوانه زده بود—نوعی صدای تازه که نه از ساعت‌ها که از عمقِ خاطره‌ها می‌آمد و می‌گفت: «تو آغاز کردی؛ حالا ببین پایان چگونه تو را آغاز می‌کند.» او لبخند نزد؛ اما در چشم‌هایش نوری بود که دیگر نه از کنجکاوی که از ترسِ آماده‌شدن برای چیزی بزرگ‌تر می‌آمد.

شب پاییزی غلیظ شده بود؛ مهی نرم لابه‌لای چراغ‌ها خزیده و تصویری مات بر شیشهٔ کارگاه انداخته بود. او کنار میز ایستاده بود و به حلقه نگاه می‌کرد؛ نقشِ چشم روی طلا حالا نه فقط نشانه که حکم شده بود، حکمی که هر بار لمسش، صداهای بیشتری را از تاریکی بیرون می‌کشید. تیک‌تاک‌های اتاق مانند هم‌نواییِ چندین زبانِ باستانی شده بودند؛ هرکدام واژه‌ای داشتند که تنها او معنی‌اش را می‌فهمید یا دست‌کم فکر می‌کرد که می‌فهمد.

صدای در آمد—نه ضربهٔ ساده، بلکه ناله‌ای که انگار از پشتِ چیزی شکسته بیرون می‌آمد. زن ایستاد؛ صورتش در نورِ لامپ خشتی به نظر می‌رسید، اما چشم‌هایش پر از حرارتی کهنه بود. بدون سلام، بدون مقدمه، گفت: «چشم‌ها دارند سؤال می‌کنند.» جمله‌اش کوتاه و سنگین بود؛ مانندِ پتکِ کوچکی که روی میخِ حقیقت کوفته شود. او پرسید: «چه می‌پرسند؟» زن لب زد و گفت: «چه چیز از توست و چه چیز از آنها.» او سکوت کرد؛ پاسخ‌ها در حلقه نمی‌گنجید، در زبان نمی‌آمدند، در عوض در عمقِ سیناپس‌هایی که اخیراً باز شده بودند، طنین می‌انداختند.

روزنامهٔ محلی در آن روز گزارشی مبهم منتشر کرده بود—تیترِ اصلی کوتاه: حادثه‌ای ناگهانی؛ در متن، اشاره‌ای گذرا به «گم‌شدنِ خاطره‌ها» و چند نقل‌قول عصبی از همسایگان. او گزارش را خواند و دید که نامِ یکی از کسانی که قبلاً پاک شده بود، ناپدید از حافظهٔ شهر بیرون آمده؛ گویی تاریخ، صفحه‌ای را بی‌علامت کرده باشد. این نبودنِ آشکار، نه ساده‌ترین خلأ، که نوعی عریان‌سازی بود که پوستِ شهر را به لرزه می‌انداخت. او فهمید که هر تصمیم او اثرِ بیرون‌زا دارد؛ حالا دیگر نه تنها در اطاق کوچک بلکه در بدنهٔ شهری رخ می‌نماید.

او به زن گفت که باید علت را بفهمد؛ زن اشاره‌ای به قفسهٔ بالایی کرد، جایی که ساعت‌هایی با صفحه‌های از کار افتاده گذاشته بودند. «آن‌ها گوش می‌دهند،» زن گفت. «و گاه آنچه می‌شنوند را به هم می‌ریزند.» او پلک زد؛ چشم‌هایش کمی نمناک شد—نه از اشکِ ساده، بلکه از ورقه‌هایی از خاطرهٔ سخت که از کنارِ روح می‌لغزند. آنها هر دو کنارِ میز نشستند و به تیک‌ها گوش دادند؛ هر تیک یک سؤال، هر سکوت یک جواب نیمه‌تمام.

در روزهای بعد، زندگی در شهر رفتارِ تازه‌ای نشان داد: مردم بودند اما با خلأهای ریز، عادت‌های فراموش‌شده، پیوندهای تا شده. او خود را در میانِ این پازلِ متحرک دید؛ حلقه هر روز سنگین‌تر می‌شد و چشم‌هایش گاه بیشتر از حدِ معمول به دنبالِ دریچه‌ای می‌گشتند که شاید به معنای رهایی ختم شود. او شروع به ثبتِ دقیقِ روزها کرد: هر ساعت که حلقه واکنش می‌داد، او یادداشتی می‌گذاشت—صدا، بو، یک تصویر کوتاه—و سپس آن را در یک جعبهٔ جدا گذاشت. جعبه پر شد و بویِ مجموعه‌ای از خاطراتِ ضبط‌شده، شبیه به انبارِ یک عطرفروش شد.

یک شب، وقتی در کارگاه تنها بود، آینهٔ کوچک روی میز یک چیز عجیب نشان داد: بازتابِ او نه در همان زاویه که ایستاده بود، بلکه در حالتی که انگار از پشتِ سرش به او نگاه می‌کرد—یک چشمِ سوم، کوچک و سیاه، که از میانِ شیارِ قاب بیرون زده بود و ولعِ سوال داشت. او به آینه نزدیک شد؛ وقتی پنجهٔ دستش قاب را لمس کرد، تصویر خم شد و به‌سرعت مثلِ شعاعِ نور از هم پاشید. قلبش محکم زد؛ نه از ترسِ صرف که از دریافتی تازه: چشم‌ها می‌توانند فراتر از بازتاب، عملیاتِ بازنویسی هم انجام دهند.

در همان هفته، یک نامهٔ بی‌پست رسید—یک کاغذ ساده با چند خطِ رمزی و یک خطِ واضح: «اگر چشم‌ها سؤال می‌کنند، تو باید جواب بدهی.» زیرِ عبارت یک آدرس نوشته شده بود: اتاقِ زیرزمینیِ کلیسای متروک در محلهٔ قدیمی. او رفت؛ پاهایش سرد و قدم‌ها محاسبه‌شده بودند. کلیسا چراغ نداشت؛ تنها نورِ ماه از روزنه‌ای نیمه‌بسته می‌افتاد و درونِ آن گرد و خاکِ سنواتی معلق بود. در زیرزمین، کسانی جمع بودند—افرادی که او قبلاً به صورتِ اجمال دیده بود: مردِ کلیدی، مردانی با چمدان‌های کوچک مکانیکی، زنی که روزها قبل ساعتِ تیک‌تاک ناقصی را به او داد. آنها با او مثلِ یک تازه‌وارد رفتار نکردند؛ نگاه‌شان ترکیبی از پذیرش و ارزیابیِ بی‌رحم بود.

یکی از آنان—صدایش را قبلاً در تلفن شنیده بود—بلند شد و گفت: «چشم‌ها می‌پرسند که آیا تو هنوز قادر به تمیز دادنِ صداها هستی.» او نفهمید منظور چیست؛ مرد ادامه داد: «حافظه‌ها با هم دوست شده‌اند، اما دوستِ بدی نیستند؛ در حالِ امتحان‌اند که آیا تو می‌توانی بینِ صدایِ خودت و صدایِ دیگری فرق بگذاری.» او را به جلوی جمع بردند؛ چراغی کوچک روشن شد و در میانِ دایره، یک قاب شیشه‌ای گذاشته شد—درونِ آن، صدها قطعهٔ ریزِ ساعتِ خردشده که هرکدام نامی داشت. «تو باید از یک صدا تمیز کنی و آن را ضبط کنی؛ بعد ببینیم آیا آن صدا بازپس انداخته می‌شود یا قفل می‌ماند.» مرد گفت.

او جلو آمد؛ حلقه سنگین‌تر از همیشه بود. یکی از اعضای جمع یک میکروفون کوچک برداشت و از او خواست که جمله‌ای بگوید—نه هر جمله، بلکه جمله‌ای که تنها برای او معنی داشته باشد؛ جمله‌ای که می‌توانست از حافظهٔ خودش بیرون کشیده شود. او جمله‌ای گفت که در کودکی پدرش هر شب تکرار می‌کرد—جمله‌ای بی‌اهمیت به گوشِ دیگران اما پُر از ریزنسخه‌های احساسی برای او. وقتی کلمه‌ها در قاب پخش شد، قطعه‌های ساعت از هم روشن شدند؛ نوری ضعیف از درون هر قطعه جرقه زد و برای یک لحظه، تصویری کوچک روی هر کدام نقش بست—یک چشم، یک دست، یک چهره.

آنان با دقت گوش دادند. سپس مرد بلند شد و گفت: «صدا ثبت شده است. حالا باید منتظر بمانیم.» انتظار کوتاه بود؛ در همان لحظه، یکی از اعضا—زنی که همیشه سکوت داشت—یک ورق کاغذ بیرون آورد و نوشت: «نمونهٔ ۳ ثبت شد. واکنش: مثبت.» کلمهٔ «مثبت» مانندِ جرقه‌ای افتاد؛ نه خوب و نه بد، بلکه نشانهٔ قابلِ خوانشی که شبکه می‌پذیرفت. او حس کرد تکهٔ دیگری از وزنِ حلقه برداشته شده اما در همان زمان، نوعی حضورِ تازه درونِ خودش رشد کرد؛ حضورِ صدایی که از دور می‌آمد و نامِ او را کمی تغییر می‌داد.

وقتی از زیرزمین بیرون آمد، مه صبحگاهان بر شهر مثل پتو افتاده بود. او به کارگاه برگشت؛ حلقه انگار به او می‌گفت که امروز گوش‌ها بی‌قرارند. او یادداشت‌ها را مرور کرد و زیرِ هر مورد یک خط تازه کشید—سکوت‌هایی که باید شکسته شوند، چشم‌هایی که باید جواب ببینند، و یک جملهٔ هشدارآمیز که خودش نوشته بود: «پاسخ اشتباه، هزینهٔ فراوان دارد.» آینه در آن لحظه بازتابِ آرامی از او نشان داد: مردی که دیگر فقط ساعت‌ساز نیست؛ او قاضیِ ناپیدایی شده بود که وقت و یاد را می‌سنجید و هر بار که حکم می‌داد، یک گوشهٔ دیگری از جهان کنده می‌شد.

شب بارانی بود و نورهای شهر مثل ساعت‌های خردشده روی آسفالت پخش می‌شدند. او پشت میز نشست و دفترچهٔ تازه را باز کرد؛ صفحه‌ها خالی به نظر می‌آمدند اما زیرِ پوستِ آن سفیدها حس می‌کرد یک پروندهٔ نامرئی دارد رشد می‌کند. حلقه روی انگشتش اکنون نه تنها سنگینیِ یک شیء، که وزنِ یک روایت را داشت؛ هر حرکتِ او به‌طور نامحسوسی سازِ صدایی را کوک می‌کرد که دیگران می‌شنیدند.

او یادداشت‌های زیرزمینی را مرور کرد؛ نمونه‌ها، برچسب‌ها، و علامتِ «مثبت» که مثل مهرِ عجیبی روی بعضی سطور نشست. یک سطر تازه نوشت: «اگر صداها متحد شوند، چه کسی قاضی خواهد بود؟» و سپس خودِ سؤال را تا کرد و مثلِ کسی که به آیینه می‌نگرد، کاغذ را روبروی حلقه گذاشت. حلقه لرزید، نه از سرما بلکه از رخدادی داخلی، چیزی شبیهِ پژواکِ همدلانه‌ای که از دور دستِ خاطره می‌آمد.

صدای در آمد؛ باز نکرد، چون دیگر یاد گرفته بود که هر ورود ممکن است حکمِ تازه‌ای بیاورد. در زنگِ در یک بار تکرار شد و در همان سکوت، او فهمید کسی از بیرون آمده تا چیزی بیاورد—یا چیزی را بردارد. وقتی باز کرد، مردی با لباسِ خیس و چهره‌ای که تا حدی آشنا بود ایستاده بود؛ مردِ سالخورده‌ای که روزها پیش در اتاق زیرزمین دیده بود. مرد دستش را در جیب کرد و بدون مقدمه یک جعبهٔ کوچکِ چوبی گذاشت؛ جعبه‌ای که بسته و بی‌هیچ زینتی بود، اما وقتی او درش را باز کرد، بویی به‌ظاهر آشنا و تازه از آن بلند شد—بویِ ادکلنی که به خاک آغشته شده بود.

مرد گفت: «یک نمونهٔ دیگر. از جایی که انتظار نداشتی.» و برگشت تا ناپدید شود. او جعبه را برداشت و درش را بست؛ درون جعبه، یک تکهٔ پارچهٔ سیاهِ سوخته و یک کارت کوچک بود. روی کارت، تنها یک کلمه نوشته شده بود: «گوش‌کن.» او نفس کشید؛ خطِ باریکی از عرق بر پیشانی‌اش نشست و حس کرد حلقه بر روی انگشتش گرم‌تر شده است.

او تصمیم گرفت آزمون را سخت‌تر کند: می‌خواهد ببیند آیا می‌تواند صدای ترکیبی‌ای را که حلقه تولید می‌کرد، به گونه‌ای جدا کند که پیامِ اصلی شنیده شود—نه پژواکِ جمعی، نه انعکاسِ شهر، بلکه یک صدای واحد، خام، خالص. برای این کار، او قابِ شیشه‌ای کوچک را برداشت که در آن قطعاتِ خرد ساعت را نگهداری می‌کردند و یکی از قطعات را بیرون کشید؛ قطعه‌ای با خشِ ریز که وقتی در نور می‌افتاد، یک هالهٔ آبیِ نازک تولید می‌کرد. او آن قطعه را در برابر میکروفون کوچکی که تازه از زیرزمین آورده بود گذاشت و سیستمِ ضبط را روشن کرد.

صدایش آرام بود؛ جمله‌ای که انتخاب کرد کوتاه و شخصی: «پدر، آیا تو هنوز این‌جا هستی؟» کلمه‌ها در اتاق کوچک پخش شدند و حلقه فوراً واکنش نشان داد؛ نورِ ریزی از دلِ طلا زد بیرون و سپس فروکش کرد. وقتی بازپخشِ ضبط را گوش کرد، چیزی شنید که نه کاملاً سخنِ پدر بود و نه صداهای پراکندهٔ شهر؛ صدایی آمده بود که مانندِ پوستِ آهن، خش داشت و در میانِ آن یک واژه واضح پدیدار شد—یک نام قدیمی که او فکر می‌کرد به‌ندرت در این شهر شنیده می‌شود. نام مثل سنگی که در آب افتاده باشد، دایره‌هایی در ذهنش ایجاد کرد.

او از ضبط تعجب کرد؛ نه به این دلیل که صدای پدر بازگشته بود، بلکه به این علت که صدا مُشتی از جزئیاتِ زندگیِ کسی دیگر را با خود حمل می‌کرد—یک لحظهٔ خندهٔ دور، صدای یک لقمهٔ نان، و یک همهمهٔ غریب که شبیهِ زمزمهٔ جمعی بود. انگار حلقه تنها یک حافظه را بازنوازی نکرده بود، بلکه شبکه‌ای از خاطرات را در هم تنیده و بخشی از هرکدام را بیرون کشیده بود. او احساس کرد که بوی ادکلن داخل جعبهٔ چوبی، مانندِ یک سوزن، در پوستِ او فرو می‌رود و تصویری نو می‌سازد.

چند ساعت بعد، او تماس گرفت به همان شماره‌ای که هفته‌ها پیش پیام‌های مبهم فرستاده بود؛ شماره‌ای که همیشه پاسخِ کوتاه و رمزآلود می‌داد. این بار کسی جواب داد؛ صدایی زنانه و آرام گفت: «تو چه شنیدی؟» او نفس خود را جمع کرد و گفت: «نامی شنیدم؛ یک ترکیب. آیا این برای شما هم بود؟» سکوتی کوتاه آمد و سپس پاسخ آمد: «آنها حالا با هم حرف می‌زنند؛ گوش کن و ثبت کن.» سپس خط قطع شد.

او دانست که از این پس کارش نه فقط تعمیرِ اشیاء که گوش کردنِ منظم به چیزی است که دارد شکل می‌گیرد؛ یک زبانِ نیم‌باز که نیاز به خواننده دارد. هر چه بیشتر گوش می‌داد، ترکیب‌ها واضح‌تر می‌شدند: یک خاطرهٔ کودکانه، صدای یک زنگِ ناقص، یک خندهٔ لحظه‌ای—همه در هم، و در میان‌شان یک صدای مرکزی که هر بار نامِ تازه‌ای را مثل مهر تلفظ می‌کرد. این صدا دیگر برای او تنها نبود؛ شبکه‌ای از آدم‌ها، زیرزمین‌ها و حلقه‌ها نیز گوش می‌دادند.

در روزهای بعد، او ضبط‌های متعدد انجام داد؛ هر بار یک تکهٔ دیگر از حافظهٔ شهر را بیرون می‌آوردند. اما چیزی خطرناک رخ داد: با هر استخراج، خطوطِ حذفِ جدیدی در دفترِ اسامی ظاهر می‌شدند؛ انسان‌هایی بودند که ناگهان در خاطرهٔ دیگران رنگ می‌بستند. او دید که گوش‌هایی که تا دیروز شنوا بودند، کم‌کم خسته می‌شوند؛ و آن صدا که او آن را «مرکز» می‌نامید، گاه خشن‌تر و گاه هشیارتر می‌شد. یک شب، پس از شنیدنِ بازپخشِی که در آن صدای مرکز به‌وضوح می‌گفت «بیشتر»، او روی زمین افتاد و برای چند دقیقه هوشیاری‌اش را از دست داد—نه به‌خاطر فیزیکیِ ضربه، بلکه به‌خاطر فشارِ سمپتیکِ صدا.

وقتی برگشت، قلم را برداشت و برای خود نوشت: «ما گوش می‌دهیم؛ اما گوش‌ها ممکن است به هم فروبپوشند.» این جمله را چندبار خواند و حس کرد که حقیقتی تلخ در آن نهفته است: اگر شبکهٔ حافظه قرار است بدین‌سان رشد کند، باید قاعده‌ای جدید ساخته شود—یا آنها به یکدیگر ویران می‌کنند، یا صداها را به شکل دیگری تقسیم می‌کنند تا دوام بیاورند.

آن شب، او درِ کارگاه را بست و قابِ قطعات را قفل کرد؛ اما قبل از رفتن، به قابِ آینه نگاه کرد. در گوشهٔ بازتاب، چشمِ سوم دوباره پدیدار شده بود؛ این بار کمی بزرگ‌تر و با نوری که انگار پیامِ دیگری را داخل خود داشت. او لبخندی تلخ زد، حلقه را لمس کرد و برای اولین بار واقعاً احساس کرد که دیگر انتخابِ ساده‌ای در پیش ندارد. کار او حالا فقط «نگهداری» نبود؛ او تبدیل به خوانندهٔ رسمیِ صدا شده بود—کسی که باید بداند کدام صدا را بکاود، کدام را مهارش کند، و کدام را رها سازد تا شهر دوباره بتواند چیزی به یاد بیاورد.

شب دوباره همان نقشهٔ آشنا را کشید؛ چراغ‌ها با آن نورِ خسته‌شان، خیابان را به نواری از ساعت‌های پراکنده تبدیل کرده بودند. او وارد کارگاه شد با کیفی که حالا نه ابزارِ تعمیر که مجموعه‌ای از ضبط‌ها و کاغذها در آن بود. حلقه روی انگشتش مانند هسته‌ای گرم می‌درخشید و تپش‌هایش با تیک‌تاکِ جیبی در هم می‌افتاد؛ دو ریتم که گاه هم‌آهنگ و گاه تصادمِ خشنی ایجاد می‌کردند.

همان‌که در را بست، صدای ضبطی که دیروز کار کرده بود، بی‌اختیار از جایی در اتاق—شاید از اعماقِ قابِ ساعت—پخش شد؛ صدایِ مرکزی که حالا دیگر آرام نبود، بلکه پرسشی محاسبه‌شده می‌کرد. او مکثی کرد؛ انگار صدا از او سوالی می‌پرسید که نه با زبان که با فشارِ معانی باید جواب داده می‌شد. دستش به سوی میکروفون رفت، اما نپرسید چه باید گفت؛ به‌جایش ضبطِ آخر را دوباره گوش کرد و واژه‌ها را تا کندوی ذهنش پایین کشید: «بیشتر یا کمتر؟»

تصمیمِ بعدی‌اش دیگر به‌سادگیِ گذشته نبود. هر بار که صدایی را ثبت می‌کرد، تکه‌ای از نظمِ پیرامونش به جا می‌ماند یا برداشته می‌شد؛ هر بار که پس‌دادنی انجام می‌داد، جای خالی شکل می‌گرفت و جهان با لبه‌های جدیدی تنظیم می‌شد. او حالا می‌فهمید که کارش حکمِ یک ترازو را دارد—یک کفه برای حفظِ گذشته، کفهٔ دیگر برای چشم‌پوشی از آن. سوالِ واقعی این بود: کدام ارزشِ انسانی را می‌توان وزن کرد بدون آنکه روحِ شهر را ناقص کرد؟

او دفترچه را باز کرد؛ لیستی از نمونه‌ها، نتایجِ «مثبت»، و ردیفِ علامت‌هایی که معنایشان به تدریج شفاف می‌شد: حذفِ محلی، اختلالِ عادت، حذفِ خاطرهٔ جمعی. زیر یکی از سطور، یادداشتی با خطِ لرزان نوشت: «آزمایش نهایی: آیا می‌توان صدای مرکزی را تفکیک کرد؟» و سپس اضافه کرد: «اگر بله، قیمت؟ اگر نه، هزینه؟»

وقتی نورِ لامپ را کم کرد، آینهٔ کارگاه بازتابِ دیگری نشان داد: او با چشمانِ دو رنگ، اما این بار هر چشم به‌گونه‌ای دیگر به روبه‌رو نگاه می‌کرد؛ یکی نگرانِ حفظِ چیزی بود، دیگری مشتاقِ رها ساختن. تصویر در آینه، نه انعکاسِ ساده که نقشه‌ای از دوگانگیِ او بود—نقشه‌ای که هر خطش می‌توانست در یک جهش، شهری را بیاد آورد یا بی‌نام کند.

او ضبطِ بزرگ‌تر را روشن کرد؛ آن ابزاری که در زیرزمین جمع‌شان ساخته بودند و این بار قرار بود یک کار خطرناک‌تر کند: بازیافتِ صدای مرکزی به اجزایش. برای این کار، باید صدایِ «پریده» یا «متحرک» شناسایی می‌شد—آن نغمه‌ای که میانِ خاطراتِ بسیاری مشترک است اما مالکِ مشخصی ندارد. او یک جملهٔ ساده انتخاب کرد—یک کلمه که از دلِ تمامی ضبط‌ها مانندِ نخِ مشترکی بیرون زده بود: «خانه.»

وقتی او کلمه را در میکروفون گفت، حلقه مانندِ آهنربایی واکنش نشان داد؛ نورِ ریزی از آن پرید و در هوا لرزید. دستگاهِ زیرزمین با صدای الکتریکیِ ملایم آغاز به کار کرد؛ موج‌های صوتی را گرفت، جدایشان کرد و هر مولکولِ صوتی را روی صفحه‌ای مجازی مرتب ساخت. او به نمایش نگاه کرد: لایه‌های صدا مانند حلقه‌های درونِ آب از هم جدا می‌شدند—خنده‌ای دور، حرفی نیمه‌تمام، پوسۀ بویِ غذا، زمزمهٔ زنی که نامی را می‌خواند. در میانِ آن‌ها، یک فرمِ تکرارشونده پدید آمد—صدایی که نه کاملاً انسانی بود و نه صرفاً بازتابِ مکانیکی؛ صدایی متصل که از خرده‌خاطره‌ها می‌آفرید.

هستهٔ آن صدا، وقتی جدا شد، شبیه یک حرفِ قدیمی برآمد—حرفی که حس‌شناسی‌اش میانِ همه مشترک بود: حسِ بازگشت به جایی امن. او متوجه شد که اگر آن هسته را بیرون بکشد و به‌صورتِ مستقل پخش کند، ممکن است حافظه‌های پراکنده را به‌طور موقتی متحد کند؛ اما ریسکِ آن بالاتر از هر چیزی بود: وحدتِ مصنوعی می‌توانست جاهایی را که پیش از این اصلاً وجود داشتند، محو کند.

او دستش را روی حلقه گذاشت؛ حرارتِ طلا زیر پوستش را به یاد می‌آورد—گرمایی که دیگر فقط فیزیکی نبود. بعد از نفسِ کوتاهی، دکمه‌ای را فشار داد و هستهٔ صدا را پخش کرد، نه بلند، بلکه به اندازهٔ یک لمس. لحظه‌ای، اتاق پر از سکوتی شد که مثلِ یک نگهداشتِ کوتاه عمل می‌کرد؛ و سپس—گوشه‌گوشهٔ شهر، گویا به شکلی نامحسوس، واکنشی نشان داد: چراغِ همسایه چند لحظه چشمک زد، سگِ دوردست پارسِ کوتاهی کرد، و یک زن در خیابان چند قدم برگردانده و به آسمان نگاه کرد.

بازخوردها متضاد بودند: برخی در همان ساعت، یادداشت‌هایی کوچک در کارگاه می‌انداختند—یک کلمهٔ تشکر، یک جملهٔ مبهم از جنسِ «حس خوبی بود»؛ اما در مقابل، گزارشاتی آرام و پراکنده رسیدند—افرادی که نمی‌توانستند صبح‌های خود را به یاد بیاورند، یا نامِ یکی از عزیزان را موقتا فراموش کردند. او دید که اتحادِ صداها، اگرچه لحظه‌ای تسلی‌آور بود، اما بهای فوری‌اش قطعِ تارهای دیگری است.

در آن لحظه فهمید که تفکیکِ کاملِ صداها ممکن نیست—یا اگر ممکن باشد، قیمتش چیزی نامعلوم و عظیم خواهد بود. جلوی آینه ایستاد و به خود نگاه کرد؛ حلقه اکنون چون پیامی روشن روی انگشتش می‌تابید. او قلم برداشت و نوشت: «ما می‌توانیم گوش دهیم، ما می‌توانیم متحد کنیم، اما هر اتحاد، تفکیکی می‌طلبد. آیا ما جراتِ پرداختنِ آن تفکیک را داریم؟»

ساعتِ جیبی یک تیکِ عادی زد؛ اما درونِ تیک، صدایی دیگر نیز بود—صدایی شبیهِ هم‌نواییِ خفیفِ جمعی. حلقه کمی داغ شد و او احساس کرد چیزی از درونِ سرش کنده می‌شود—نه به‌صورتِ درد، بلکه به‌صورتِ پوستی که آرام ریخته می‌شود. او به این نتیجه رسید که اگر می‌خواست بخشش کند، باید نه تنها یک تیک را بازگرداند، که راهی برای تقسیمِ بارِ حافظه بیابد؛ یک مکانیزمِ انسانی که بتواند سهم‌ها را معقول کند، نه با زورِ حذف.

آن شب تا صبح کار کرد؛ ترکیب‌هایی را ضبط کرد، برخی صداها را ملایم کرد، برخی را تقطیع کرد، و برای هر اقدام، نتیجه‌ای در شهر ثبت می‌شد. در آخرِ صبح، وقتی آسمان کم‌رنگ شد، او روی صندلی نشست و نفسِ سنگینی کشید. حلقه روی انگشتش آرام بود اما دیگر نشانی از سادگی نداشت. او برگه‌ای برداشت و با خطی محکم نوشت: «قوانینی لازم است—برای گوش‌ها، برای تیک‌ها، برای ما.» سپس برگه را در جعبهٔ مخصوص گذاشت و درِ کارگاه را باز کرد؛ بیرون، شهری بود که هنوز نفس می‌کشید اما حالا با خاطره‌هایی که به‌طرزی نو شکل می‌گرفتند و از او پرسش می‌کردند: آیا او قاضیِ این تغییر خواهد ماند یا قربانیِ آن؟

بارانِ پیوسته همان نواری را کشید که انگار زمان را شسته و دوباره نشانه‌گذاری می‌کرد؛ هر قطره مثل یک نقطهٔ ریز بر روی نقشهٔ خاطره‌ها می‌افتاد. او از درِ کارگاه بیرون آمد و با کلاهی که لبه‌اش تا حدِ گرفتنِ صدای خیابان پایین آمده بود، قدم‌ها را محاسبه کرد؛ قدم‌ها حالا نه برای رسیدن که برای نگه‌داشتنِ وضعیتی بود که می‌دانست شکننده است.

در کارگاه همه‌چیز به‌طرز مبهمی تغییر کرده بود؛ قاب‌ها بیشتر از قبل چشم می‌دوختند و ساعتِ بزرگ دیوار گویی هر لحظه آمادهٔ اعلام حکمی تازه بود. حلقه روی انگشتش اکنون چنان با پوستش یکی شده بود که گویی بخشی از تاریخ بدنش شده است؛ وقتی آن را لمس می‌کرد، احساس می‌شد که صداهای ضبط‌شده از اعماق حلقه به‌زبانِ دیگری ترجمه می‌شوند—زبانِ الزام.

او فهرست را باز کرد؛ نام‌ها یکی‌یکی زیر نور کم‌فروغ خود را نشان می‌دادند. برخی نام‌ها به‌طرز عجیبی دوباره ظاهر شده و برخی دیگر محو شده بودند؛ هر بازگشتی با نشانه‌ای همراه بود که او نمی‌توانست کاملاً بخواند. در میانِ خطوط، یک نام جدید نوشته شده بود—نه آن‌که اضافه شده باشد، بلکه نهفته‌ای که تازه آن را کشف کرده بود؛ نامِ کسی که ظاهراً هیچ‌گاه در شهر زاده نشده بود اما همه‌ٔ خاطره‌ها به شکلِ متراکم‌تری به او اشاره می‌کردند.

نامه‌ای بی‌امضا روی میز بود؛ کاغذی کوتاه که فقط یک خط داشت: «شبِ جمعه را فراموش نکن.» ساعت جیبی در جیبش تند زد؛ نه از هیجان که از آگاهی. او دانست که «شبِ جمعه» یک قرار است، اما چه قرار و چه محاکمه‌ای در پیش است، معلوم نبود. زنِ ادکلن در گوشهٔ کارگاه ایستاده بود؛ چشم‌هایش خیره و اما بی‌حالت. او از او نپرسید که علت چیست؛ به‌جایش گفت: «آن‌ها انتظار دارند.» جمله کوتاه بود اما تمامِ معنیِ شبکه را در خود داشت.

آن شب، گروهی پدیدار شدند—افرادی که قبلاً فقط سایه‌های خبرساز بودند و حالا حضوری کامل داشتند؛ برخی محاسنِ خاکی داشتند، برخی دست‌هایِ پینه‌بسته، و برخی چهره‌هایی که زمان را از خود گرفته بود. آنها حلقهٔ جلساتِ پنهانی را بستند؛ این نشست متفاوت از دفعات پیشین بود، چون حالا نه تنها صداها را گوش می‌دادند که از او می‌خواستند قضاوت کند. یکی از اعضا، مردِ کلیدی، جلو آمد و گفت: «وقت انتخاب است. یا ما را همراه کن یا ما را از سر راه بردار.» تهدید نه به‌صورت خشونتِ مستقیم که به‌صورتِ یک گزینهٔ اجباری تلفظ شد.

او فهمید که این انتخاب بیش از یک تصمیمِ فردی است؛ انتخاب او قاعده‌ای جدید برای شبکه می‌سازد یا آن را بر هم می‌زند. زن از گوشهٔ اتاق کاغذی در آورد و خطوطی که رویش نوشته بود را نشان داد: چهار گزینه، چهار معنای متفاوت برای تداومِ حافظه—پس‌انداز، پرداخت، تقسیم، و نابودسازی. هر گزینه هزینه‌ای داشت؛ برخی هزینه‌ها جسمی بودند و برخی هزینه‌ها معنوی و اجتماعی. مردِ کلیدی گفت: «تو خلیق کن یا پذیرنده شو؛ انتخاب تو شبکه را شکل خواهد داد.»

او لحظه‌ای به آینه نگاه کرد؛ چشم‌های دو رنگش حالا پیام‌آور دو مسیر بودند. به یاد آورد وقتی اولین تیک را نگه داشت چه امیدی داشت—امیدی خام برای محافظت از یک نام یا یک روز. اکنون فهمید آن امید تبدیل به موقعیتی سیاسی شده؛ نگه‌داشتن دیگر خصوصی نبود. او صدای ضبط‌شده‌ای را در ذهنش مرور کرد که در آن صدای مرکزی نامِ یک کودک را مداوم تکرار می‌کرد؛ اگر او تقسیم را انتخاب کند، ممکن بود آن کودک دوباره خاطره‌اش را به‌دست آورد، اما هزینه‌اش می‌توانست نابودیِ دیگری باشد.

در لحظهٔ تصمیم، دستانش لرزید اما پیش‌تر از آن که کلمه‌ای بگوید، حلقه گرم شد و نوری کم‌رنگ از آن بیرون زد—نشانهٔ پذیرشِ شبکه. او نفس کشید و گفت: «تقسیم.» کلامش کوتاه و محاسبه‌شده بود؛ نه تسلیم و نه شور. مردان و زنان دور میز ردِی از تعجب نشان دادند، سپس نودِی مبهمی از تأیید پدید آمد. تقسیم یعنی سهم‌بندی؛ یعنی ساختن یک سیستم که بتواند بارِ خاطره را میانِ آدم‌ها توزیع کند بدون آن که یک نفر تمامِ هزینه را به دوش بکشد.

آنها برنامه‌ای طراحی کردند: مکانیزم‌هایی برای تقسیمِ تیک‌ها، حلقه‌هایی که بتوانند بار را منتقل کنند، و یک دفترِ مرکزی که هر مبادله را ثبت کند. او باید نخستین آزمایشْ عملی را انجام می‌داد—یک تقسیمِ کوچک، نمونه‌ای که اگر موفق باشد، الگویی می‌شد. آنها او را به اتاقِ کوچکِ بن‌بست بردند؛ جایی که دستگاهی گذاشته شده بود—ترکیبی از ساعت‌سازها و ضبط‌کننده‌ها که طراحی‌اش به‌گونه‌ای بود تا صدایِ یک تیک را به چند قطعه تفکیک کند و هر قطعه را به‌طور هم‌زمان در چند حامل قرار دهد.

وقتی فرآیند آغاز شد، حلقه تا حدی دردناک گرم شد و او حسِ شدنِ چیزی را درونِ سرش کهنه می‌کرد—نه از جنسِ خاطرهٔ خاص که از جنسِ تقسیمِ آن. دستگاه کار کرد؛ موج‌ها از هم جدا شدند، و بخش‌هایی از یک خاطره به چند صدای خرد بدل شد. او تجربه کرد که بخش‌هایی از نامِ کودک، بخش‌هایی از یک بوی نان، و بخش‌هایی از نغمه‌ای قدیمی اکنون در بدنِ چهار نفر دیگر پراکنده شدند. اولین بازخوردها هرچند ناچیز، مثبت بودند—یک لبخند کوتاه از کسی که برای اندکی چیزی را به یاد آورد.

پس از آزمایش، او ایستاد و به چهره‌های تازهٔ پر شده نگاه کرد؛ برخی آرام و برخی پریشان. تقسیم کارکردش را داشت اما پیامدهایش هنوز نامرئی بود—او می‌دانست که این آغاز است، نه پایان. وقتی از اتاق بیرون آمد، زن به او نزدیک شد و در گوشش زمزمه کرد: «تو الآن نه فقط نگه‌دارنده‌ای، که میانی؛ تو باید قوانین را بنویسی.» کلماتش نرم اما بی‌رحم بود؛ بار مسئولیتی تازه را بر شانه‌اش گذاشت.

او آن شب نتوانست بخوابد؛ تقسیم، هرچند منطقی به نظر می‌آمد، در دلِ خود ردی از بی‌عدالتی داشت؛ چه کسی سهمِ بیشتر می‌گیرد و چه کسی سهمِ کمتر؟ چه کسی تعیین می‌کند که کدام خاطره واجب است و کدام را می‌توان تسهیم کرد؟ او در نیمهٔ شب برگه‌ای برداشت و نوشت: «قانونِ اول: رضایت؛ قانونِ دوم: شفافیت؛ قانونِ سوم: بازپس‌گیری.» نوشتنِ آن سه خط شبیه قراردادی با خودش بود؛ قراردادی که شاید کمی از بارِ تصمیم را سبک کند، یا حداقل نامی برای نقد فراهم سازد.

فصل چهارم

پاییز رفت و زمستان آمد مثل لبه‌ای سرد که شهر را دو نیمه کرد؛ صبح‌ها سخت و کوتاه، نفس‌ها به بخار بدل می‌شد و چراغِ کارگاه بیشتر از همیشه به یک فانوسِ نگهبان تبدیل شده بود. او حالا فقط ساعت‌ساز نبود؛ دفترِ مرکزیِ کوچکِ تقسیم زیرِ دستش نفس می‌کشید و حلقهٔ طلایی روی انگشتش به‌عنوانِ مهرِ یک تعهد، هر روز سنگین‌تر می‌شد. قوانینِ سه‌گانه‌اش را صبح روی میز گذاشت و انگشتانش بی‌قرار روی کاغذ ردیفِ جدیدی از اسامی کشیدند؛ اسامی‌ای که حالا دیگر نه فقط نام، که سهمی بودند.

شبِ اولِ اجراییِ «تقسیم» شبی عجیب بود؛ مردم از گوشه‌وکنار نامه‌ها و بسته‌هایی آورده بودند—یادداشت‌های نیمه‌حافظه، قاب‌های عکسِ خاک‌خورده، و بعضی‌ها حتی تکه‌هایی از صدا را در نوارهای کوچک بسته‌بندی شده. او همراه با چند نفر منتخبِ گروهِ زیرزمین، دستگاهِ تقسیم را دوباره روشن کرد؛ پروسه این‌بار سازمان‌یافته‌تر و رسمی‌تر شده بود: هر تیک پیش از ارزیابی، برچسبِ اخلاقی می‌خورد—ضروری، آراسته، یا قابل تقسیم.

اولین نمونه‌ای که آن شب انتخاب شد ساده به‌نظر می‌رسید: یک تصویرِ صبحِ خانوادگی که زنانِ همسایه با لهجه‌ای مهربان نامش را نوشته بودند—یک خاطرهٔ کوچکِ تکرارشونده، نه یک تراژدی. او با دقت قطعات صوتی و تصویری را استخراج کرد، هستهٔ احساسی را جدا نمود و آن را به چهار حاملِ مشخص سپرد؛ هر حامل یک تیکِ خرد را درونِ خود پذیرفت. وقتی عمل تمام شد، یکی از حامل‌ها چشمی باز کرد و برای لحظه‌ای پیرامون لبخندی لرزان داشت. در آن لبخند او طعمِ چیزی بود که به‌دلیل تقسیم در همه سهیم شده بود.

اما اجرای کار، همزمان با امید، خطا نیز به همراه آورد. یک حاملِ تازه‌گرفته نتوانست تعادلِ سهمِ خود را نگهدارد؛ خاطره‌ای که به او داده بودند در تکه‌ای نامناسب فرو رفت و باعث شد عادتِ ساده‌ای از یادش برود—او فردای آن روز کلیدِ خانه‌اش را گم کرد و یک روز کامل را در بیرون سرگردان ماند. پیامِ آن واقعه ساده و تلخ بود: تقسیم عملی فنی نیست تنها—این اقدام، رفتارِ روزانه را نیز بازنویسی می‌کند و هر خطا هزینه‌ای عملی دارد.

زنِ ادکلن در کنارِ او ایستاد، نگاهش دقیق و بی‌مهر بود؛ گفت: «این اولین بار است؛ خطا طبیعی است، اما باید سریع یاد بگیریم.» او پاسخ نداد؛ درس‌ها حالا دیگر با خون و خوابِ خراب‌آلود سنجیده می‌شدند. در گوشه‌ای از کارگاه، مردِ کلیدی دفترِ ثبت را ورق می‌زد و با هر صفحه یک سوال می‌نوشت—چه کسی حق دارد تعیین کند چه چیزی ضروری است؟ چه ضمانتی وجود دارد که سهم‌ها منصفانه تخصیص یابند؟

آن هفته، شهر نشانه‌های تازه‌ای داد: چند خاطرهٔ کوچک مجدداً در میانِ مردم بازگشت اما همراهِ‌شان خالی‌شدگی‌هایی نیز آمد—یک فروشگاه محلی دیگر نمی‌توانست صاحبِ سابقِ نامِ خود را با اطمینان ذکر کند، یک زن می‌گفت که دیگر طعمِ قهوهٔ صبحش همان نیست. او فهمید که تقسیمِ مقیاسیِ خاطرات، سامانه‌ای دینامیک است؛ هر تغییری بلافاصله با بازخوردی می‌آید که باید خوانده و ثبت شود.

او قوانینِش را اصلاح کرد: رضایت دیگر فقط شفاهی نبود؛ باید سوگندِ کتبی و یک گواهیِ کوچک از شاهدان نیز ضمیمه می‌شد؛ شفافیت به‌معنیِ ثبتِ کاملِ مسیر هر تیک شد؛ بازپس‌گیری قواعدِ اضطراری پیدا کرد که فقط در صورتِ بروزِ خطای جبران‌ناپذیر فعال می‌شد. این تغییرات کارگاهی، شبکه را آرام کرد اما نه برای همیشه؛ چرا که هر نوسانِ دیگری نشان می‌داد که مرکزِ شبکه—حلقه و او، و دستگاه—در واقع قلبی تازه برای شهر شده‌اند که ضربانش قابل ضبط و انتشار است.

در یکی از صبح‌های یخبندان، او نامه‌ای از شهریور گذشته پیدا کرد—نامه‌ای که پیش از اجرای تقسیم به‌طور اتفاقی در میان اسناد مانده بود. نامه کوتاه بود و تنها یک جمله داشت: «نگه‌داشتن آسان نیست؛ تقسیم سخت‌تر است.» او لبخندی نداشت؛ به‌جایش انگشتانش را روی حلقه فشار داد و برای اولین بار میلِ واقعیِ ترس را درونِ خودش حس کرد—ترسی که نه از شکست، که از اینکه مسئولیتی که پذیرفته بود، روزی او را در برابرِ مردم قرار دهد، با حکم و سوال. پس زمستان در راه بود و همراهش تصمیم‌هایی که باید گرفته می‌شدند.

برفِ اولِ زمستان خیابان‌ها را با نرمیِ کاغذ پوشاند؛ هر قدم یک نُتِ تازه در موسیقیِ شهر می‌نشاند. تقسیم ادامه داشت اما حالا دیگر نه فقط یک عملیاتِ فنی که یک نظمِ مدنی بود؛ تابلوهای اعلانِ محله پر شده بودند از فرم‌ها، امضاها، و هشدارهایی که مردم را به رعایتِ قوانینِ تازه فرا می‌خواند. او هر روز صبح با دفترِ ثبت شروع می‌کرد؛ سطرها طولانی‌تر شده بودند و وزنِ تصمیم‌ها در قلمش محسوس بود.

تنش‌ها سرِ باز زدند. خانواده‌ای آمد که خاطره‌ای را پس داده بودند و اکنون فرزندشان شب‌ها کابوس می‌دید؛ همسایه‌ها بحث کردند که سهم‌بندیِ تازه به چه کسی برتری داده است؛ رسانه‌های محلی بدون نام از «معامله‌های زیرزمینی» نوشتند و پیام‌های ناشناس به درگاهِ کارگاه رسید. او دید که تقسیم، برخلافِ انتظارِ اولیه، آرام‌کننده نیست—بلکه آینه‌ای شده بود که نابرابری‌ها را واضح‌تر می‌ساخت.

گروهی تشکیل شد؛ نمایندگانی از محله‌ها که خواستارِ نظارتِ مردمی بر تقسیم شدند. جلسه‌ای در سالنِ کوچکی ترتیب یافت؛ مردان و زنان با آب‌رنگِ نگرانی روی چهره آمدند و هرکدام داستانی آوردند: کسی سهمِ خاطرهٔ مرگِ همسرش را دریافت و نتوانسته بود به کارِ روزانه بازگردد؛ دیگری می‌گفت شریکِ تقسیم بدون رضایتش بخشی از حافظهٔ او را گرفته است. او در مقابلِشان ایستاد و گوش داد؛ گوش‌دادنِ او دیگر فقط کارِ حرفه‌ای نبود، که یک الزامِ اخلاقی.

در همان روزها گزارش‌هایی رسید که شبکه‌ای از حلقه‌ها و دستگاه‌ها در حاشیهٔ شهر به‌طور غیرقانونی کار می‌کنند—واحدهایی که تیک‌ها را به قیمتِ پول و وعده می‌فروشند. مردِ کلیدی بی‌صدا گفت: «هر سامانه‌ای راهِ فرعی می‌پذیرد.» زنِ ادکلن پیشنهاد کرد تیمی بازرسی تشکیل دهند؛ او با تردید قبول کرد اما دانست که کنترلِ کامل ممکن نیست. تقسیم حالا تبدیل به میدانِ رقابتِ قدرت شده بود—کسانی که حافظه را داشتند، مزیتی سیاسی یافته بودند.

او شب‌ها خوابِ قوانینِ جدید را می‌دید: ورقه‌هایی که امضا می‌شدند، فهرست‌هایی که پاک می‌شدند، و مردمی که به‌طرزی نظم‌یافته خاطره‌ای را از دست می‌دادند یا می‌یافتند. تصمیم گرفت باز هم قانون بنویسد؛ این‌بار سخت‌تر و جامع‌تر: حقِ اعتراض، حقِ بازجوییِ عمومی، و حقِ بازپس‌گیریِ اضطراری باید ضمانت‌های حقوقی پیدا می‌کردند. او به یک وکیلِ محلی مراجعه کرد و پیشنهادِ چارچوبی تنظیم شد؛ اما نوشتن قانون، اجرا و پذیرشِ آن در جامعه سه مسیر جدا بود.

آستانهٔ بحران وقتی گذشت که یک نامهٔ تهدیدآمیز یافت شد—یک برگهٔ سفید با یک خط کوتاه: «قوانین را باز نکن؛ نظمِ جدید سود دارد.» پیام نشان می‌داد دسته‌ای از منافع پنهان در پسِ تقسیم بود که حاضر نبودند وضعِ موجود را تغییر دهند. او فهمید که اصلاح، فقط مسئلهٔ فنی نیست؛ در واقع یک کشمکشِ اجتماعی و سیاسی است.

در واکنش، او تصمیم گرفت چشم‌اندازِ دیگری امتحان کند: شفافیتِ مطلق در مواردِ تقسیمِ نمونه‌ای. مواردِ نمایشی برگزار شد که در آن همهٔ مراحلِ تقسیم علنی شد، شاهدان گواهی دادند و نتایجِ کوتاه‌مدت و بلندمدت ثبت و منتشر گردید. نتایج دوپهلو بودند—اعتمادِ بخشی بازگشت اما گزارشِ خطاها هم زیاد شد. همین شفافیتِ جدید فعالانِ محافظه‌کار را به واکنش واداشت؛ گردهمایی‌هایی برگزار شد و فشارِ سیاسی افزایش یافت.

او دریافته بود که تقسیم بدون سازوکارِ بازتوزیعِ منابعِ اجتماعی نابرابری را تشدید می‌کند؛ پس طرح کوچکی تنظیم کرد: «صندوقِ هم‌بخشی»—کمکی متقابل برای کسانی که در اثر تقسیم دچار خسارتِ عملی یا روانی شده بودند. صندوق با جمع‌آوری کمک‌های مردمی و سهمی کوچک از هر مبادله تأمین می‌شد. اجرای صندوق نشانه‌ای بود از تلاش برای انسانی‌تر کردنِ فرایند؛ اما در عمل، مدیریتِ صندوق خودش به آزمونی تازه تبدیل شد.

زمستان سخت‌تر شد و روزها کوتاه‌تر. او در دفترچه‌اش نوشت: «تقسیم بدون عدالت، تقسیم به سلطه بدل می‌شود.» جمله‌ای که هم هشدار بود و هم راهنما. در پایانِ بخشِ دومِ این فصل، او می‌دانست که راهِ پیش رو پیچیده است: باید میانِ تکنیک و اخلاق یک تعادل ساخت، باید با قدرت‌های ساکت درافتاد، و باید آماده باشد برای هزینه‌ای که از هر طرف ممکن است طلب شود. تصمیم‌های بعدی دیگر تنها بر صفحه‌های ساعت‌ها نقش نخواهد بست؛ آنها بر تنِ شهر و تپشِ مردم اثر خواهند گذاشت.

شب‌ها حالا دیگر نه تنها برای او که برای شهر هم حکمِ امتحان را داشت؛ هر چراغِ خاموش شده، هر کوچهٔ کم‌نور گواهِ پنهانی بر تغییر بود. شکافِ اعتماد به شبکه عمیق‌تر شده بود و صدای اعتراض‌ها از گوشه‌وکنار، چون ساعت‌هایی نامنظم بالا می‌آمد. او صبح را با نامه‌هایی پر از خواسته و گله آغاز کرد؛ برخی التماس می‌کردند، برخی تهدید، و برخی فقط می‌خواستند بدانند آیا چیزی که ازشان رفته تاوانی دارد یا نه.

یک باندِ سیاه‌فروشِ خاطره سر و کله‌اش پیدا شد—گروهی که در پسِ پرده‌ها، تیک‌ها را قاچاق می‌کردند؛ خاطره‌ای را می‌خریدند، قطعه‌ای را جدا می‌کردند و می‌فروختند. گزارش‌هایی رسید از کسانی که یک‌باره صبح‌ها یادشان نمی‌آمد فرزندشان را به مدرسه فرستاده‌اند یا نامِ معشوقی محو شده بود. او فهمید که بازارِ جدید، انگیزه‌ای سیاه برای بهره‌برداریِ از نابرابری ساخته است؛ جایی که پول می‌توانست خاطره بخرد و بی‌پولی خاطره را محو کند.

او با مردِ کلیدی و زنِ ادکلن جلسه‌ای گذاشت؛ صحبت‌ها مختصر بود اما تهدیدها آشکار. مردِ کلیدی گفت: «اگر نتوانیم کنترل کنیم، شبکه را کسانی کنترل خواهند کرد که زور و پول دارند.» زن آرام اما قطعی افزود: «باید ریشه‌ها را بزنیم—قوانین و بازارچه‌ها را.» تصمیم گرفته شد که تیمی از ناظرانِ محلی تشکیل شود تا عملیاتِ غیرقانونی را شناسایی کند و گزارش کند؛ اما می‌دانستند که این تنها یک راهِ موقتی است، نه درمانِ ساختاری.

در همان روز، یکی از حامل‌ها—زن سالخورده‌ای که اخیراً سهمی از یک خاطرهٔ کودکانه گرفته بود—آمد و گفت که حالا بخشی از گذشته‌اش نامنظم شده و فرزندش او را در خانه نمی‌شناسد. او فریاد زد و خواست که تیک را پس بگیرد. درخواستِ او ساده بود اما پیامدش پیچیده: بازپس‌گیری‌ای که بی‌برنامه انجام شود، می‌تواند زنجیره‌ای از محوها را شتاب دهد. او در دفتر نشست و برای اولین بار احساس کرد مسئولیتِ قانونی و اخلاقی‌اش وزنِ غیرقابل‌برگشتی دارد.

او تصمیم گرفت خطِ میانی را امتحان کند: مانعِ مستقیمِ بازارِ سیاه شود ولی به‌صورتِ کنترل‌شده و با اسنادِ محکم عمل کند—یک فرمانِ موقت صادر کرد که هر مبادله‌ای خارج از سازوکارِ رسمی باید توقیف و بررسی شود. فرمان اجرا شد اما سرعتِ بازار و زیرکیِ سوداگران باعث شد که برخی مبادلات در سایه ادامه یابد؛ بازاری که حالا پیچیده‌تر و مرموزتر شده بود.

یکی از شب‌ها، او در کارگاه تنها ماند تا ضبط‌ها و گزارش‌ها را مرور کند. در نیمه‌شب زنگِ در ناگهان به صدا درآمد؛ مردی با چهره‌ای آشنا اما خسته وارد شد—پزشکِ محله، کسی که اخیراً در لیستِ کمک‌ها نقش داشت. او نفس‌زنان گفت: «یک مورد عجیب؛ کودکِ ده ساله‌ای که دیروز کاملاً داستانِ مادرش را بلد بود، امروز تصویرِ مادر را به یاد نمی‌آورد.» راوی کاغذی گرفت—آدرس، زمان، و یک نشانهٔ عجیب: علامتی که شبیه همان حکاکیِ چشم بود، اما نصفه و تار. علامتی که نشان می‌داد بازارِ سیاه وسیع‌تر از تصور است و شاید ابزارهایی فراتر از حلقه‌ها در کار باشند.

او به محل رفت؛ خانه ساکت و سنگین بود. مادرِ جوان، چشمانش سرخ و بی‌نفس، گفت که پسرش بی‌اختیار از اتاق فرار می‌کند و نامِ هم‌بازیِ قدیمیش را نمی‌پرسد—گویی بخشی از گرهٔ پیوستهٔ گذشته کنده شده است. او بررسی کرد: هیچ نشانهٔ فیزیکیِ خشونت نبود، اما در هوا اثری از ادکلنی محو و تلخ بود؛ همان ترکیبِ فلز و کهنگی که پیش‌تر تجربه کرده بود. او حس کرد که این مورد دیگر فقط یک خطا نیست؛ نشانهٔ حمله‌ای هدفمند به حافظهٔ جمعی.

بازگشت به کارگاه، او کمی عقب نشست؛ حلقه روی انگشتش سرد شد و نوری مبهم در آن لرزید. او به زن و مردِ کلیدی خبر داد و جمع شد؛ آنها این بار تصمیم گرفتند پا را فراتر بگذارند—برخورد با بازارِ سیاه نیازمند برخوردی سازمان‌یافته و مخاطره‌آمیز بود: جاسوسی، نفوذ، و شاید معامله‌های موقتی با کسانی که پیش از این دشمن بودند. زن گفت: «ما نمی‌توانیم فقط محافظت کنیم؛ باید ریشه را قطع کنیم.» مردِ کلیدی اضافه کرد: «وایدِلاینِ ما هم باید آمادهٔ هزینه باشد.»

در پیِ آن، او نقشه‌ای پیچید؛ تیمی از حامل‌ها و ناظران را به دو گروه تقسیم کرد—یکی برای حفاظتِ فوری از موارد آسیب‌پذیر و دیگری برای نفوذ به بازارِ سیاه و شناساییِ عاملان. او خود قرار شد واردِ میدان شود؛ چون حلقه‌اش او را هم‌راستا با شبکه کرده بود و شاید تنها کسی بود که می‌توانست ردِ سیگنالی را که ادکلن و قطعاتِ تارِ خواب بر جا می‌گذاشت، دنبال کند.

شبِ نفوذ رسید. او با ردّی از ضبط‌ها، کدهای صوتی و یک دست‌‌آموزِ ساده که برای تطبیق نشانه‌ها ساخته بود، به نقطه‌ای رفت که چند شب پیش یک مبادله‌ٔ غیرقانونی در آن صورت گرفته بود—یک انبار باز در حاشیهٔ شهر. هوا سنگین و بویِ فلزِ کهنه قوی بود. در میانِ سایه‌ها، او صدای گفتگوهای مخفی شنید؛ مانده‌هایی از نام‌ها، و زمزمه‌هایی دربارهٔ «بستهٔ تازه». او به آرامی نزدیک شد و تلاش کرد بفهمد که سازوکارِ بازار چگونه است: آیا خاطره به‌صورت فیزیکی منتقل می‌شود یا این‌که دستگاه‌هایی کوچک‌تر و ارزان‌تر تولید شده‌اند؟

همان‌که به درون انبار سرک کشید، لامپی کوتاه روشن شد و او دید گروهی در حال باز کردنِ بسته‌ها هستند—نه تیک‌های رسمی، بلکه چیزهایی خام، پر از قطعاتی که به‌نظر تجربه‌ای ممنوع می‌آمد. یکی از آن‌ها نگاهی به او انداخت؛ چشمش شبیه علامتِ نصفه بود. در آن لحظه، تمامِ تصمیم‌هایش به یک نقطه رسیدند: مبارزه با بازارِ سیاه دیگر نه فقط یک انتخابِ اخلاقی که یک نبردِ بقا بود—برای حافظهٔ شهر، برای کودکان، برای نام‌ها.

او نفسی کشید؛ حلقه داغ شد؛ و در تاریکیِ انبار، صدایی آمد—نه از سمتِ دیگران، بلکه از اعماقِ حلقه، مثل نجوا: «آن‌ها فراتر از تقسیم پیش می‌روند.» و او دانست که مواجهه‌ای که آغاز کرده، فقط پاک‌سازیِ یک بازار نیست؛ باید ریشه‌ای را جستجو کند که پشتِ این تجارت ایستاده است. پی‌گیریِ آن ریشه، او را به جایی خواهد برد که پیش از این حتی فکرش را هم نکرده بود.

در بهتِ صبحِ بعد از نفوذ، شهر انگار دوباره نفس می‌کشید اما تنفسش ناهماهنگ بود؛ برخی مرهم گرفتند و برخی زخم‌هایی تازه یافتند. او بازگشت با دست‌هایی پر از نوارها و یک حسِ سنگینِ مطمئن: آنچه در انبار دیده بود سرآغازی بود، نه پایان. حلقه روی انگشتش اکنون نه تنها مهر تعهد که نشانِ هدف بود؛ هر بار که آن را لمس می‌کرد، تصویرِ قطعاتِ بازشده و بسته‌بندی‌های سیاه در ذهنش می‌درخشید.

جلسه‌ای فوری ترتیب دادند؛ مردِ کلیدی، زنِ ادکلن، چند حامل پایدار و او دورِ میز جمع شدند. او گزارشِ نفوذ را خواند—اسامیِ بخش‌هایی که یافتند، دستگاه‌های کوچکِ دست‌ساز، و نشانه‌هایی از یک شبکهٔ فراتر از بازارِ محلی. زن سکوت کرد و سپس آهسته گفت: «آنها یاد گرفته‌اند چگونه اجزای خام را جدا کنند و بازسازی کنند؛ این خطرِ جدید است.» مردِ کلیدی افزود: «و کسی به آنها آموزش داده یا ابزار داده است.» کلمات در هوا سنگینی کردند؛ همه دانستند که مقابله نیازمند گستردگی و دقت است.

آن‌ها تصمیم گرفتند سه اقدام هم‌زمان انجام دهند: ردیابیِ منبعِ تجهیزات، تقویتِ حفاظتِ حاملان آسیب‌پذیر، و ایجادِ یک واحدِ کاربردی برای خنثی‌سازیِ ابزارهای غیرقانونی. او مسئولِ واحد سوم شد—نه به‌خاطر شهرت، بلکه به‌خاطر حلقه. باید روشی می‌یافتند تا ابزارها را بدون نابودیِ خاطره‌هایی که در آنها بود، بی‌اثر کنند؛ کاری فنی و ظریف که به همان اندازه اخلاق می‌طلبید.

پیمودهٔ نخست، یافتنِ ردِ فلزهای خاصی بود که در دستگاه‌ها به‌کار رفته بودند؛ نشانه‌ها او را به یک کارگاهِ فرعی در خارجِ شهر هدايت کرد—کارگاهی کم‌نور که ردِ قلع و آلیاژهای عجیبش روی در و دیوارِ کوچه‌ها پخش بود. او شبانه رفت؛ در آنجا سایه‌هایی کار می‌کردند که راحت‌تر از زبان، به حرکتِ دست‌ها اعتماد داشتند. یکی از آنها به‌طور ناگهانی او را شناخت و در چشمش ترس و فرصت با هم درخشید—ترسی از افشا و فرصتی برای معامله.

ملاقات‌هایی پدیدار شد؛ نه رسمی و نه کاملاً مخفی؛ تبادلِ اطلاعات و تهدیدهای نرم. او دانست که باید ریشه را نه فقط فنی که اجتماعی بکاود—چه کسی به افرادِ این کارگاه سفارش می‌داد؟ چه انگیزه‌هایی پشتِ خرید و فروشِ خاطره بود؟ در بازگشت، در کارگاه، او دفترچه‌اش را باز کرد و نوشت: «ما با ماشین‌سازانِ خاطره روبه‌رو هستیم؛ اما کارِ واقعی در سرِ شبکه است.» یادداشت را تا زد و در جعبهٔ مخصوص گذاشت.

پیش از هر عملی، باید حافظهٔ مردم را حفاظت می‌کردند؛ بنابراین یک کودِ اضطراری برای حاملان اجرا شد: حلقه‌های موقتِ محافظ که بارِ تیک را سبک می‌کردند و معیارهایی برای بازپس‌گیری سریع در صورتِ نقص فراهم می‌ساختند. فرایند آزمایشی با موفقیت نسبی اجرا شد اما هزینه‌اش مشخص شد—حملِ موقت بار، برشی کوتاه از انرژیِ روانی بود که حامل‌ها تجربه می‌کردند: خوابِ کوتاه‌تر، گیجیِ لحظه‌ای، و حسِ رهاشدگی. او این نتایج را ثبت کرد و برای اصلاح فرمول به تیم فنی داد.

هفته‌ها گذشت و پیوندِ فنی و اجتماعی محک خورد؛ برخی کارگاه‌ها تعطیل شد، برخی حاملان امن‌تر شدند، و بازارِ سیاه برای مدتی عقب نشست. اما یکی از پیامدها بی‌پرده ظاهر شد: کسانی که پیش‌تر از حافظه سود برده بودند، حالا به‌دنبال اشکالِ جدیدتر و خطرناک‌تری رفتند—راه‌هایی که نه تنها خاطره بخرند بلکه خاطره را قالب بزنند و بفروشند؛ خاطره‌ای ساخته که قیمتِ آن بالاتر و کنترل‌ناپذیرتر بود.

در یکی از شب‌های سرد، نامه‌ای یافت که مثل تیغی ناخوانا آمد: یک قطعهٔ عکسِ نیمه‌سوخته و رویش یک کلمه نوشته شده بود—«ابتکار». هیچ امضا، هیچ نشانهٔ دیگر. او فهمید آن کلمه که هشداری مخفی بود، احتمالاً دعوتی هم بود: دعوتی به ساختن چیزی جدید یا کشفِ طرحی تازه. در دلش هیجان و ترس هم‌زمان جرقه زدند؛ هیجانِ کشف و ترسِ عبور از حدی که هنوز نمی‌دانست کجاست.

او به زن و مردِ کلیدی گفت که زمانِ تصمیماتِ بزرگ‌تر فرا رسیده است؛ نه فقط کنترلِ ابزارها، که تعریفِ اخلاقیِ کامل‌تری از تقسیم و حفاظت. زن جواب داد: «ما باید قاعده‌ای بگذاریم که هرگز نتوان با پول آن را شکست.» مردِ کلیدی افزود: «و اگر نتوانیم؟» سکوتِ سنگینی نشست و انگار صدای ساعتِ بزرگ دیوار بار دیگر به‌گونه‌ای طولانی تیک کشید—تیکی که پایانِ فکری را اعلام می‌کرد و آغازِ عملی را.

او آن شب تنها ماند؛ حلقه روی انگشتش گرم‌تر شد و او برای نخستین بار احساس کرد که بارِ تصمیم فراتر از شهر کوچک‌شان رفته است؛ شبکه دارد خطوطِ خود را می‌گستراند و هر گره‌اش تقاضا می‌آورد. او قلم برداشت و سه خط نوشت: «شفافیت کامل؛ ممنوعیت بازارِ مستقل؛ سازوکارِ بازگشتِ اضطراری.» این‌ها شعار نبودند، نقشه‌ای فنی و اخلاقی بودند؛ اما اجرای آن‌ نیازمند قدرت و همراهیِ بیش از آنچه اکنون داشتند. او نفسش را آرام کرد، حلقه را لمس کرد و به یک جملهٔ قدیمی که حالا بار دیگر در گوشش زمزمه می‌کرد پاسخ داد: «اولین تیک را نگه دار.»

هوای زمستان تند و خشک شده بود؛ نفس‌ها چون پرده‌های نازکِ مه روی شیشه‌ها می‌نشست و دوباره می‌رفت. کارگاه اکنون شبیه مرکز یک معبدِ فنی شده بود؛ جعبه‌ها، نوارها، و دستگاه‌های خنثی‌سازی به صف ایستاده بودند و مردمی که روزی فقط مشتری بودند، حالا پرچم‌دارانِ سیاستِ حافظه شده بودند. او صبح را با فهرستی از درخواست‌ها آغاز کرد—درخواست‌هایی که برخی‌شان کمک واقعی می‌خواستند و برخی سفارشی برای بازسازیِ خاطره به قیمتی پنهان.

اقداماتِ عملی آغاز شد؛ تیمِ نفوذی که او سامان داده بود، چند محلِ تولیدِ دستگاه‌های غیرقانونی را تعطیل کرد و برخی از عوامل بازارِ سیاه تحتِ بازداشتِ محلی قرار گرفتند. اما هر پیروزی، اثری جانبی داشت: یکی از گروه‌های توقیفی ناخواسته مجموعه‌ای از نوارهای خام را پاره کرد—نوارهایی که حاملِ خاطراتِ خردِ ده‌ها نفر بودند؛ خاطراتی که اکنون ناقص به جهان بازمی‌گشتند و در پیِ آن خسارتِ روانی ظاهر شد. او دید که خوش‌خیالیِ فنی به‌سرعت در برابرِ واقعیتِ انسانی شکست می‌خورد.

زنِ ادکلن، که همیشه پشتِ کلامش ردِ برنامه‌ای ژرف بود، گفت: «ما باید خطِ عملیاتیِ دوم داشته باشیم—بازتوانیِ خاطره.» بازتوانی برنامه‌ای بود برای بازگرداندنِ ثباتِ کنشِ روزمره، آموزشِ حاملان موقت، و ایجادِ مراکزِ حمایتی که روان‌درمانی و ثبتِ واقعیت را همراه کنند. او مسئولیتِ ایجادِ اولین مرکز را بر عهده گرفت؛ مرکزِ کوچکی در زیرزمینِ یک کتابفروشی قدیمی، جایی که مردم می‌توانستند بیایند، بنشینند، و آنچه از آنها رفته یا آنچه به آنها سپرده شده بود را با کمکِ کارشناسان و ثبت‌کنندگانِ محلی بازسازی کنند.

مرکز با دشواری شکل گرفت. برخی حاضر نبودند بیایند؛ برخی محتاط و برخی عصبانی بودند. اما نخستین روزِ بازتوانی نشان داد که تنها مکانیزمِ فنی کافی نیست؛ لازم است زبانِ جدیدی برای صحبت دربارهٔ خاطره ساخته شود—زبانِ رضایت، مرجعیت، و التیام. او دید زنانی که پس از تقسیم احساسِ خلأ می‌کردند، با گوشه‌هایی از خاطراتِ تازه تقسیم‌شده، دوباره لبخندی یاد می‌گرفتند؛ لبخندی که نه کامل، اما تعمیرشده بود.

با این‌حال، فشارِ سیاسی و اقتصادی فروکش نکرد. گروهی از سرمایه‌داران محلی که پیش‌تر از بازارِ سیاه سود برده بودند، حالا زیرِ میز تماس‌هایی برقرار می‌کردند تا روند تقسیم را به نفعِ خود پیچ دهند. آنها خواستند اندکی اختیارِ تعیینِ «ضرورت» را به نمایندگانِ اقتصادی بسپارند—پیشنهادی که او بی‌درنگ رد کرد. مخالفتش موجب تهدیدهای آشکار شد: مقالاتِ تند در روزنامه‌ها، شیشهٔ دفتر اندکی مخدوش، و در یک شب، بستهٔ تهدیدآمیزی روی آستانهٔ کارگاه گذاشته شد؛ نوشته‌ای کوتاه و خون‌آلود: «حافظه را دست نزن.»

او دریافت که مبارزه فقط فنی و قانونی نیست؛ باید داستانِ تقسیم را به شهر بازگرداند—داستانی که مردم بفهمند چه می‌گذرد و چرا تقسیم، حمایت، و بازتوانی ضروری است. بنابر این، او با گروهی از معلمان، روزنامه‌نگاران مستقل، و پزشکان محلی جلسه گذاشت تا پویشی شهری راه بیندازند؛ پویشی برای آگاهی‌رسانی که نه شعار بلکه عملِ ملموس وعده دهد: ثبتِ توافق‌ها، جلساتِ مشاورهٔ رایگان، و امکانِ شکایت ساده و شفاف.

در همان زمان، حلقه روی انگشتش رفتار تازه‌ای نشان داد؛ گاهی در روشناییِ روز خنک می‌شد و گاهی در سکوتِ شب، گرمیِ نافذی به او می‌داد. این تغییرات فنیِ نامشهود او را به فکرِ راه‌حل‌های ریشه‌ای‌تر کشاند: آیا ممکن است حلقه را از کلِ سیستم جدا کند؟ آیا می‌شد تکنولوژیِ حلقه را بازسازی کرد تا دیگر بارِ یک تیک به عدهٔ معدودی نیفتد؟ این پرسش‌ها او را به سمتِ مطالعهٔ اسنادِ قدیم‌تر برد—یادداشت‌هایی که نشان می‌داد حلقه‌ها گونه‌هایی داشتند و برخی نمونه‌ها به‌طرز عجیبی خودآگاه‌ترند.

یکی از شب‌ها، مردِ کلیدی با چشمانی جدی آمد و گفت: «یک پیشنهاد دیگر هست؛ توافقِ موقتی با برخی از بازیگرانِ بالا؛ آنها ابزارها را می‌فروشند اما ما کنترلِ توزیع را می‌گیریم.» او پاسخ داد: «تنها اگر شفافیتِ کامل باشد و کنترلِ منفعل توسط یک هیئتِ مردمی.» مرد نگاه کرد و گفت: «احتمالِ نفاقِ کمتر است اما ریسکِ زیاد اقتصادی وجود دارد.» این مذاکرهٔ تلخ نشان می‌داد که هر راه‌حلِ سیاسی باید با عقلِ اقتصادی و اخلاقِ اجتماعی درآمیخته شود.

اما تیرِ آخر آن شب از سویِ فردی نامنتظر آمد: بچه‌ای که مادرش را در بحرانی اخیر از یاد برده بود، به کارگاه آمد—چشمانش خلأ و پرسش بود. او به آرامی نزدیک شد و پرسید: «آیا مادرِ من دوباره مرا به یاد خواهد آورد؟» سؤال ساده و خردسالانه‌ای که هیچ قانون و دستگاهی نتوانسته بود به آن آرامش بخشد، او را تا مغز استخوان تکان داد. پاسخِ او نه یک وعدهٔ تکنیکی که یک قولِ انسانی بود: «ما تلاش می‌کنیم. من قول می‌دهم که تلاش کنیم.» آن قول، سنگین و بی‌چاره، بیش از هر دستگاهِ فنی او را متعهد کرد.

شب که به پایان رسید، او روی میز نشست و دفترچهٔ قوانین را باز کرد؛ حروفِ تازه‌ای نوشت: «شفافیت مطلق؛ مرجعِ بازتوانی؛ ممنوعیتِ فروش جنگ‌افزارِ خاطره؛ هیئتِ نظارتِ مردمی.» این خطوط نه قانونِ نهایی که سندِ اخلاقِ موقت بودند—سندهایی که باید با شهر آزموده می‌شدند. او حلقه را لمس کرد؛ گرمایش کمی بالاتر آمد و در دلش جمله‌ای تکرار شد که از ابتدا همراهش بود: اولین تیک را نگه دار—اما این بار معنیِ آن دیگر نگهداریِ صرف نبود، بلکه مسئولیتی عمومی برای دفاع از خاطره‌ها و بازگرداندنِ آرامش به شهر بود.

زمستان حالا به آخرِ خود نزدیک می‌شد؛ روزها کوتاه‌تر شده بودند و روشناییِ شهر بیشتر از همیشه ورقه‌ورقه می‌افتاد. او در آستانهٔ کارگاه ایستاد و حلقه را روی انگشتش چرخاند؛ گرمایش بعید بود که تنها از فلز باشد. همهٔ دفترچه‌ها، نوارها و فهرست‌ها کنار هم جمع شده بودند؛ هر یک نشانه‌ای از تصمیم‌هایی که گرفته شده و هزینه‌هایی که پرداخت شده بود.

شبِ تصمیم فرا رسید؛ اعضای گروه، نمایندگانِ محله، و همان کسانی که روزگاری در سایه کار می‌کردند، همه در اتاق کوچک جمع شدند. مردِ کلیدی سکوت را شکست و گفت که بازارِ سیاه دوباره قوت گرفته و باید تعادل نهایی برقرار شود. زنِ ادکلن با صدای سرد اعلام کرد که یا سیستم تقسیم قانونی و شفاف می‌ماند، یا هر چیزی که ساخته‌اند از هم گسسته خواهد شد. او ایستاد؛ همه نگاه‌ها به او بود. حلقه روی انگشتش تپید و تیکِ جیبی در جیبش گام برداشت؛ آن دو تپش اکنون به‌عنوانِ سنجشِ انتخاب عمل می‌کردند.

پیشنهادها روی میز بود: تقویتِ حاکمیتِ محلی، تحویلِ کاملِ ابزارها، یا نابودیِ ساختاری حلقه‌ها و دستگاه‌ها. او یک حرف گفت که مانندِ چکش روی میخ نشست: تقسیم با مرجعیتِ جمعی، بازتوانیِ عمومی، و امضای یک عهد محلی برای ممنوعیتِ تجاری‌سازیِ حافظه. سپس تصمیمی شخصی گرفت که همه را متوقف کرد—او اعلام کرد که حلقهٔ خودش را از کار خواهد انداخت؛ نه پنهانی و نه به‌صورتِ نابودیِ فیزیکی، بلکه با آدابی که می‌تواند نشان دهد ارادهٔ انسانی بالاتر از بازار و تکنیک است.

اجرای آیینِ خاموشی آسان نبود. حلقه در برابرِ قطعِ اتصال مقاومت کرد؛ گرما، تصویرها، و صدای جمعی‌ای که تا به حال به او راه می‌داد، ضربه خوردند. اما حلقه آرام آرام بی‌صدا شد—نه با انفجار که با ریزشِ تدریجیِ نور؛ هر پرتوِ خاموش‌شده یک بخش از شبکه را آزاد می‌کرد، و در عین حال، هر آزادی هزینه‌ای داشت: چند اسم بازگشتند، چند عادتِ روزمره دوباره معنا یافت، و هم‌زمان، برخی از نشانه‌ها در شهر محو شدند و هیچ‌کس دیگر آن‌ها را به‌طور کامل به یاد نداشت. او ندیدنی‌هایی را که انتظارش را داشت پذیرفت؛ او فهمید که هر انتخاب پایانِ چیزی است و شروعِ چیز دیگری.

صبحِ بعد، شهر آرام‌تر بود اما نه بازگشتی ساده به قبل؛ مردم صفا و شکاف‌هایی تازه داشتند، و دفترِ کارگاه حالا پیشخوانِ یک پیمان اجتماعی بود. او قوانینی را که نوشته بود خواند—شفافیت، بازتوانی، ممنوعیتِ تجاری‌سازی—و آنها را رو به جمع امضا کرد. زنِ ادکلن آهی کشید، مردِ کلیدی چراغی چشمک داد، و مردم در کوچه‌ها آرام‌تر نفس کشیدند. او حلقهٔ خاموش‌شده را به یک صندوقِ شیشه‌ای گذاشت تا هر کس خواست ببیند که چگونه یک علامت می‌تواند تبدیل به عهد شود.

او در آستانهٔ در ایستاد، به خیابانی نگاه کرد که برفش لکه‌لکه شده و سایه‌ها آرام در آن می‌لغزیدند. دستی از میان جمع به سوی او آمد و کودکی پرسید با صدای نگران: «آیا مادرم دوباره مرا به یاد خواهد آورد؟» او لبخندی زودگذر زد و پاسخ داد: «ما تلاش کردیم؛ ما عهد کردیم.» سپس به حلقه نگاه کرد—آن حلقهٔ خاموش که حالا بیشتر یک یادگار بود تا ابزار—و جمله‌ای در دلش تکرار شد، نه به‌عنوان فرمان، که به‌عنوان ثبتِ یک پایان و آغاز:

او اولین تیک را نگه داشت؛ اما حالا آخرین تیک را رها کرد.

جنایی
۳
۰
berad davoodi
berad davoodi
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید