برای نوشتن تمام تلاشم را می کنم. بیش از یک ساعت است که قلم به دست گرفته ام و به کاغذ سفید پیش رویم خیره شده ام. ذهنم مثل یک میدان شلوغ است؛ افکار مختلف مثل سربازان زره پوش یکی پس از دیگری جلوی چشمانم رژه می روند. هر بار که شروع به نوشتن می کنم، انگار لشگری از فکرها و ایده ها به سمتم هجوم می آورند و اصرار دارند که اول آن ها را بنویسم.
امروز دوشنبه، 12 آذر روز شلوغی بود. گزارشی که باید دیروز می فرستادم، هنوز آماده نبود. تماس های پی در پی کال سنتر تمامی نداشت و باید حواسم به بچه ها هم می بود.
همسرم بخاطر جراحی مادرش در بیمارستان است و نیمه ای از ذهن و دلم پیش اوست.
چند تا از ووچرها خطا دادند و باید سریع پیگیری شان کنم. وقت دکتر هم از یادم رفت و هزاران فکر و کار دیگر که ذهنم را درگیر کرده اند .
و اما دلتنگی ؟ این روزها پای ثابت قلبم شده. هر بار که نفس می کشم، انگار کنار این همه شلوغی،دلتنگی هم سهم خودش را می گیرد.
اما با همه این شلوغی ها و دغدغه ها، می فهمم که نوشتن همچنان برای من یک پناهگاه است . حتی وقتی ذهنم پر از افکار پراکنده است . همین لحظاتی که قلم به دست می گیرم به من آرامش می دهد. شاید امروز روزی پر از مشغله بود، اما در نهایت، نوشتن و یادآوری اینکه در دل این شلوغی ها هنوز هم لحظاتی برای خودم پیدا می شود، برایم کافی است.
این روزها شاید بی پایان به نظر برسند، اما در دل آن ها، هر لحظه یک شروع تازه است . مثل الان