پارک تقریبا خالی بود. هوا نه گرم بود و نه سرد. باد خنکی میوزید و صورتم را نوازش میداد. آسمان صاف بود و ابرهای سفید و درشتی گاهبهگاه پهنهی آبی آن را میشکافتند و سایه بر روی درختان پارک میانداختند. یک روز زیبای زمستانی بود. صدها پرنده در آسمان پرواز میکردند و دور یک حلقهی بزرگ میچرخیدند.
«میگم که آقا جان، بهتر نیست برای خودت حساب کنی چقدر درآمد داره این کار؟ مطمئنی ضرر نمیکنی؟» نگاهش کردم تا در چشمانش ببینم که آیا برای خودش حساب کرده است یا نه. حساب نکرده بود. ادامه دادم «ببین من میتونم کمک کنم که حساب و کتابت رو بنویسی. اینجوری میشه فهمید چند چندی با خودت و کارت». داشت قدم میزد و گوش میکرد. جواب نداد. داشت فکر میکرد که قرار است این دفعه دیگر یک کار درست و حسابی بکند و همین الان یادش آمده بود که حساب و کتابهایش با هم نمیخوانند. کمی صدایش میلرزید. گفت «آره حساب کنیم. شاید بشه کاری کرد».
داشتم با اعداد بدقوارهای که درون ذهنم جاخوش کرده بودند بازی میکردم که شاید بشود کاری کرد. هر چه بیشتر حساب میکردم، بیشتر به این نتیجه میرسیدم که کار بیش از آنچه فکر میکردم بیخ پیدا خواهد کرد. گفتم «میشه به جای استخدام راننده، خودت با ماشین بری دنبال مشتری!» و میدانستم که چنین چیزی واقعا عملی نیست، ولی الان، در این پارکِ بزرگ، با آسمانی پر از پرندههای کوچک که دور سر درختان پرواز میکردند، آنچه بیش از «عملی بودن» نیاز داشتیم، امید بود. حتی اگر امیدی بعید باشد.
نگاهم را از رویش برداشتم و او را در سکوتی که در ذهنش ایجاد شده بود رها کردم. چند پیرمرد گوشهای از پارک روی یک نیمکت نشسته بودند و بحث داغی از ریزش قیمت بورس بینشان برقرار بود. چند برگ از درختان پاییزی که چند وقتی بود که دیگر برگی برایشان باقی نمانده بود، هنوز روی زمین بود. کنار چمنها، پرندهای کوچک نشسته بود و من را نگاه میکرد. چشمانم روی پرنده قفل شد. پرنده نگاهش شاد نبود. به آسمان نگاهی کرد و پرواز صدها پرنده که دور سرش بر گِرد درختان میچرخیدند را دید. بالش را باز کرد که بپرد، اما هر چه بال میزد نمیتوانست پرواز کند. پرنده بالش شکسته بود.
گفت «اگه ساعتی کار کنم با اون بنده خدا، میشه هزینه ها رو کم کرد. درسته؟». درست نبود، نگاهش کردم و گفتم «این پرنده رو ببین، بنده خدا بالش شکسته. نمیتونه بپره». نگاهی کردیم و بدون اینکه در مورد ساعتی کار کردن یا قراردادی ادامه دادن با آن بنده خدا به نتیجهای رسیده باشیم، به سمت پرنده رفتیم. «بیا بذارش روی درخت، بشینه حداقل اون بالا، اینجا کلی گربهی چاق هستن که منتظرن بال پرندهای بشکنه، نتونه بپره، بیان تحقیرش کنن. گربهها از پرندههایی که پرواز میکنن خوششون نمیاد» اینو گفتم و با اشاره چشم به پرنده نگاهی انداختم.
رفت جلو، آروم خم شد و پرنده رو برداشت. پرنده شروع کرد به ناله کردن و بالهاشو به هم کوبیدن. «آخه بنده خدا! تو که فرق بین دستان دوست رو از دشمن نمیفهمی، بایدم دست و پا بزنی. بال که نداری بپری، حداقل یکم دلبری کن، ناز کن، شاید کسی دلش بسوزه ببره بندازت توی یک قفس توی خونهای چیزی، روزی یکبار غذایی بهت بده و به امید اینکه آوازی بخونی، چند صباحی نگهت داره. تقلا میکنی که چی؟ چی داری که از دست بدی؟». گذاشتش روی شاخه درختی که کنار جدول بود. یک جای خوب زیر چند تا برگ که از پاییز جون سالم به در برده بودن. پرنده نشست، نگاهی کرد به ما، بعد هم نگاهی کرد به آسمان و خیره ماند.
از توی کیف دوربین رو درآوردم و گفتم «بیا چند تا عکس بگیریم!». پارک صحنهآرایی شده بود برای عکاسی. واستاده بود کنار دیوار، جلوی لولههای گاز و چندتا کنتر و یک چاله که معلوم نبود چی توشه و روش یک ورق آهنی بود که مشخص نبود چقدر ممکنه وزن ما رو تحمل کنه. گفتم «همینجا خوبه. عالیه». نگاهی به پشتش کرد، انتظار داشت از منظره درختان و پسری که به لنزِ سیاهِ دوربین لبخند میزند عکس بگیرم، ولی لولههای گاز کج و کوله روی دیواری کهنه، نهایت ذوق هنری من بود برای این عصر زمستانی.
گفتم «جات خوبه، یکم بیا جلو، یکم دیگ بیا جلو، خوبه!» نگاهی به او کردم و گفتم «چرا نمیخندی؟». گفت «خندهام نمیاد». گفتم «دیدی پدربزرگها، وقتی معرکه میگیرن برای نوههاشون و از خاطرات گذشتهشون حرف میزنن، میگن یک روزایی بود جوون بودیم، روز و شب کار میکردیم و صد نفر آدم زیر دستمون کار میکردن، فلان چیزو داشتیم و باهاش فلان جا میرفتیم و... اینا؟ من مطمئنم ما هم برای نوههامون از این داستانا تعریف میکنیم. فقط کافیه با هم باشیم، ادامه بدیم، پرواز کنیم...». بلافاصله عکس رو گرفتم.
مردم تازه داشتند به پارک میآمدند. ابرها کم کم داشتند آماده باران میشدند. پرواز عصرانهی انبوهِ پرندگان، آسمان را پر کرده بود. هنوز به دنبال امید بین اعداد و ارقام بودیم. پرندهی کوچک، با بالهای شکسته، روی درختی نشسته بود و آسمان را نگاه میکرد.
اذان شد.