آدمی در زندگیاش یک «تو» دارد؛
نه عشق،
نه معشوق،
نه دشمن—
یک تویِ مبهم که میآید،
میگذرد،
و چیزهایی را در آدم بیدار میکند که سالها خاموش بودهاند.
تو هم برای من چنین بودی.
نه آمدنت روشن بود،
نه رفتنت تاریک.
از همان جنس سایههایی که نه میشود نگهشان داشت،
نه میشود نادیدهشان گرفت.
من از روز اول با تمام قدمهایم جلو آمدم.
شفاف، بیدفاع، بینقاب.
هر چه داشتم—از فهمم تا زخمهایم—روی میز گذاشتم.
تو اما همیشه «نصفه» آمدی:
نصفه گفتی،
نصفه خواستی،
نصفه ترسیدی.
و عجیب است که آدمی میتواند نیتهای خوب داشته باشد
اما با نیمهحضورش دیگری را تمامقد به فرسایش بکشاند.
تو آرامش میخواستی،
من معنا.
تو سکوت را راهحل میدانستی،
من سکوت را پنهانکردنِ صورتمسئله.
تو از رنج گریختی،
من در رنج قدم گذاشتم.
تو دلت میخواست هیچچیز تغییر نکند،
من میخواستم بالاخره یکبار برای همیشه راستش را ببینیم.
نه تو مقصر بودی،
نه من نجاتدهنده.
مسئله سادهتر بود:
ظرفیتهایمان از دو جنس بود،
و این تضاد،
حتی اگر عشق هم باشد،
نهایتاً به خستگی ختم میشود.
ما در یک صحنهی ثابت گیر نکرده بودیم؛
در یک چرخه گیر کرده بودیم.
من جلوتر میرفتم،
تو عقبتر میکشیدی.
من میخواستم عمیقتر شویم،
تو میخواستی آسیب نبینی.
و این دو خط،
هرچقدر هم نزدیک باشند،
آخرش از هم جدا میشوند.
گاهی به آن تصویر ساحل فکر میکنم—
همان جایی که موجها هر لحظه بزرگتر میشدند.
من بلندیِ امنی را دیدم،
دستت را گرفتم که برویم بالا.
اما تو به شنهای زیر پایت چسبیدی،
عصبانی شدی،
ترسیدی،
و گفتی «خودم باید تصمیم بگیرم.»
همانجا فهمیدم
که ما با دو تعریف مختلف از نجات زندگی میکنیم.
بعدها فهمیدم تو هر بار که عقب میکشیدی
نه از بیعلاقگی بود،
از ترس بود:
ترسِ تصمیم،
ترسِ تغییر،
ترسِ اینکه چیزی بین ما بیش از حد واقعی بشود.
تو حتی از رنج من هم میترسیدی—
پس نیمهحقیقتها را انتخاب کردی
که مبادا من بهم بریزم.
درحالیکه من سالهاست
بلد شدهام از دل رنج
آرامش بسازم،
نه فرار.
من صدمه دیدم،
اما شکست نخوردم.
تو خواستی کسی را زخمی نکنی،
اما شدی زخمیترین نقطهٔ این قصه.
نه چون بد بودی،
بلکه چون ظرفیت این حجم از واقعیت را نداشتی.
هر آدمی حق دارد آنطور که میلرزد زندگی کند.
تو هم حق داشتی.
اما من هم حق دارم بپذیرم
که آرزو،
اگرچه زیباست،
اما گاهی قمار تلخیست
که همهچیز را از آدم میگیرد
جز بلوغی که ناخواسته
در تهِ درد شکل میگیرد.
تو اشتباه نبودی.
فقط امکان نداشتی.
و من امروز
نه با خشم،
نه با قضاوت،
که با شفافیت میپذیرم:
بعضیها لیاقت عشق را دارند،
اما ظرفیتش را نه.
این پایان ما نیست،
این پایان تو هم نیست.
این فقط پایان رؤیایی بود
که با خودش شروع شد
و با خودش هم تمام شد.
قماری تلخ بود،
اما لازم.
