ویرگول
ورودثبت نام
یادداشت های یک دوقطبی
یادداشت های یک دوقطبیاینجا خاطراتم را با شما به اشتراک می‌گذارم، اگر دنبال محتوای شاد و انگیزشی هستید به دیگر صفحه‌ها رجوع کنید!
یادداشت های یک دوقطبی
یادداشت های یک دوقطبی
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

حرف‌های ناگفته..

چند روزی فرصت نوشتن نبود. طی این چند روز افکار و حرف‌های ناگفته مغزم را به استخر توپ تبدیل کرده بودند و من در لابه‌لای این حرف‌ها غرق می‌شدم، هرچه تقلا می‌کردم که خود را بیرون بکشم باز توپی زیر پایم می‌غلتید و دوباره زمین می‌خوردم!

حرف‌هایم مثل یک روغن ماسیده ذهنم را کدر کرده و تلاش برای تمیز کردن بیشتر روغن را پخش می‌کند.

این روزها تنها روزنه نوری که در دنیای تاریک من می‌تابد ویولونسل است. لحظاتی که تمرین می‌کنم صداهای درون مغزم ساکت می‌شود و کمی آرام می‌شوم. چند روز پیش وقتی از آرزوهایم گفتم مرد به من خندید و تمسخر او مرا به فکر فرو برد که نکند حق با او باشد نکند باز هم بخواهم و نشود نکند و هزاران نکند دیگر..

سعی کردم به او بی اعتنا باشم ولی نشد. حرف‌های او چون پتک مدام بر فرق سرم کوبیده می‌شد و این چرخه بی انتها بزرگ و بزرگتر شد تا جایی که پر از خشم و حرص می‌شدم. از کودکی اینگونه بودم هراسی عجیب از شروع کردن و تغییر داشتم و هرگاه دیگران با حرف‌هایی که می‌زدند سعی داشتند مرا از کاری که می‌خواستم منصرف کنند ترس تمام وجودم را فرا می‌گرفت و دلهره‌ای سخت مانند خوره به جانم می‌افتاد اما سعی می‌کردم این افکار مزاحم را خاموش کنم اما این آتش زیر خاکستر هیچ گاه خاموش نمی‌شد و تنها تلنگر دیگری کافغی بود تا دوباره در تار عنکبوت بیوفتم.

نمی‌دانم چه باید بنویسم! نمی‌دانم چه باید بنویسم! نمی‌دانم چه باید بنویسم! حرف‌هایم به قدری زیاد است که نمی‌دانم چه باید بنویسم! نمی‌دانم از کجا باید شروع کنم تا فکرم کمی آرام شود. من پر از حرف‌های ناگفته‌ام!

روزی شخصی به من گفت شاید هرگز شنیده نشده ای... این حرف قلبم را هزار تکه کرد. نزدیک 8 کیلومتر راه رفتم و اشک ریختم. شاید واقعا حق با او بود شاید هرگز شنیده نشده باشم. مادرم هم اینگونه است. او هرگز شنیده نشده و مدام سعی در ابراز وجود دارد. یک روز همراه او و یکی از استادانم به نمایشگاهی رفتیم (به این دلیل او را با خودم بردم که چون دیر برمیگشتیم همسرم چیزی نگوید) که رفتارهای مادرم آبرویی برایم نگذاشت. فردای آن روز عمیق تر به وقایع نگاه کردم، مادری که خودش هرگز شنیده نشده و دختری که هرگاه محدود شده مادر را مانند بلیط مجوز همراه خود داشته. پدرم هرگز اجازه نداد طعم آزادی را بچشم هرگاه دوست داشتم جایی حضور داشته باشم مادرم مجوز من بود. او همیشه همراه من می‌آمد.

فردای آن شب خیلی فکر کردم که چرا باید بابت انجام بعضی از کارهایی که عمیقا به آن علاقمندم باید حتما کسی همراهم باشد تا من مجوز داشته باشم؟!

بعد از آن که ازدواج کردم و مستقل شدم هم هرگاه دوست داشتم کاری انجام دهم حتما مادرم را در جریان می‌گذاشتم...

آه...ای کاش مادر و پدرم زودتر به این درک می‌رسیدند...

من مانند پرنده‌ای که بالهایش شکسته شده بود به سختی توانستم پرواز کردن را یاد بگیرم. اوج گرفتن پرهای سالم می‌خواهد. یعنی چقدر زمان نیاز است تا پرهایم دوباره سالم شود؟

من عقابی بلند پروازم باید بتوانم به اوج برسم!

دهم آذر 1403

پدر و مادرغرق شدننمایشگاهعقاب
۱۲
۷
یادداشت های یک دوقطبی
یادداشت های یک دوقطبی
اینجا خاطراتم را با شما به اشتراک می‌گذارم، اگر دنبال محتوای شاد و انگیزشی هستید به دیگر صفحه‌ها رجوع کنید!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید