اسم من فاطمه است تو یه خانواده کم در آمد تو جنوب تهران زندگی میکنم پدرم کارگر زحمتکش کارخونه است و مادرم یه زن ساده خونه دار برادری هم دارم که چهار سال کوچیکتر از منه. این داستان،داستان زندگی یه دختر ساده و بی تجربه است که اسیر سرنوشتی ترسناک شد تا داستان زندگیش درس عبرت بقیه بشه این داستان زندگیِ منه. گاهی بدست اوردن یک تجربه به بهای از دست رفتن خیلی از چیزای با ارزش دیگه ست، برای من هم اینطور بود.
بعد از گرفتن دیپلم و یکسال خونه نشینی به سرم زد که برای خودم کاری پیدا کنم تا هم خرج لباس و چیزای دیگ رو در بیارم هم با کار سرگرم بشم البته ناگفته نماند به لطف بر و روی خوشگلی که نصیبم شده بود خواستگارای زیادی داشتم اما با وجود اصرار مادرم علاقه ای به ازدواج تو این سن و سال نداشتم پس بهترین راه تو این شرایط سرگرم کردن خودم با کار بود،وقتی نظرم رو با مامانم مطرح کردم مامان اول مخالفت کرد ولی وقتی پا فشاری منو دید کوتاه اومد و گفت:باشه شب به بابات میگم هرچی اون بگه.تا شب منتظر ماندم تا بابا به خانه برگشت بعد شام مامان موضوع کار کردنم را به بابا گفت بابا هم رو به من کرد و گفت:فاطمه جان مگه من مُردم که تو بری سرکار من دارم شب و روز جون میکنم که شماها راحت باشید مگه تا حالا چیزی براتون کم گذاشتم، از این که بگذریم تو این اوضاع جامعه مگه میذارن یه دختر سالم کار کنه عزیزم تو از اون بیرون خبر نداری که چه گرگایی دندون تیز کردن واسه تو و امثال تو...
آنشب هرچی بابا گفت نتونست منو منصرف کنه و دست آخر موافقت کرد اما به شرطها و شروطها اول اینکه در یک محیط زنانه کار پیدا کنم و دوم اینکه برای پیدا کردن کار مامان هم همرام باشه، من بدون چون و چرا شروطش را قبول کردم. فردای اون روز یه روزنامه خریدم و رفتم سراغ نیازمندیها بعد از کلی گشتن یک آگهی پیدا کردم که نوشته بود به یک کارگر خانم برای بسته بندی پوشاک در محیطی زنانه نیازمندیم سریع با شماره ای که زیر آن نوشته شده بود تماس گرفتم.
روز بعد با مامان به آدرسی که از صاحب آگهی تلفنی گرفته بودم رفتیم یه کارگاه خیاطی که متعلق به خانم مسنی بود، بعد از صحبت راجع به دست مزد و شرایط کار مادرم راهی خونه شد و من مشغول کار شدم اما یه هفته بیشتر اونجا نتونستم دوام بیارم.بدونه اینکه به مامان چیزی بگویم آنجا را ترک کردم.
فردای آنروز وقتی تو خیابون میچرخیدم چشمم به نوشته ای که پشت ویترین مغازه لوازم آرایشی چسبانده بودن افتاد"به یک فروشنده خانم نیازمندیم"بدون مکث داخل مغازه شدم،سلام کردم و با اشاره به کاغذی که به ویترین چسبانده شده بود گفتم:شما فروشنده میخاید.صاحب مغازه که مرد جوون خوشتیپی بود با لحن صمیمی جواب مثبت داد و وقتی گفتم من تا به حال فروشندگی نکردم گفت:ایرادی نداره اونقدرهام کار سختی نیست یاد میگیری.حقوقش هم برای من که تازه کار بودم قابل توجه بود قرار شد کارم رو از فردای همون روز شروع کنم.
ماه اول فروشندگی بدونه هیچ دردسری تمام شد حالا من تسلط و اعتماد به نفس بیشتری تو کارم داشتم صاحب مغازه هم که اسمش امیر بود به نظر آدم خوب و متینی می آمد و با من رفتار مودبانه ای داشت طوری که اعتماد مرا به خودش جلب کرده بود.یک روز امیر مرا برای جشن تولد دخترش به خانه اش دعوت کرد من اول قبول نکردم اما وقتی گفت دخترش معلول است و دوستان زیادی نداره قبول کردم.
ان روز برای رفتن به مهمانی جشن تولد دختر امیر مغازه رو زودتر از همیشه بستیم و با امیر سوار ماشینش شدیم و راه افتادیم.دلهره داشتم من تا به حال خانه غریبه ای نرفته بودم،بعد از گذشتن از چند تا خیابون به خانه امیر رسیدیم یک آپارتمان شش طبقه در غرب تهران.بعد از اینکه امیر ماشین را داخل پارکینگ پارک کرد سوار بر آسانسور به طبقه آخر ساختمان رفتیم و داخل خانه شدیم،دلشوره تمام وجودم را گرفته بود فضای خانه برخلاف انتظار من ساکت و آرام بود امیر چشمکی به من زد و گفت:راحت باش من الان برمیگردم و به سمت یکی از اتاق ها رفت،دیگر دلشوره داشت جایش را به ترس میداد سکوت مرموزی در خانه حاکم بود
چند دقیقه بعد امیر با دو لیوان آب پرتقال برگشت یکی را به من تعارف کرد من با تردید از دستش گرفتم امیر گفت:بخور!من با گیجی و بهت به چهره امیر نگاه کردم و گفتم:مگه کسی نیست،مگه جشن تولد دخترت نیست؟ امیر پوزخندی زد و گفت:چرا عزیزم جشن تولد من و توه،و لیوانش را سر کشید و قهقه سر داد.شک ام به یقین تبدیل شد و فهمیدم امیر دروغ گفته،لیوان را روی عسلی جلوی کاناپه گذاشتم و بلند شدم امیر با صدای آمرانه ای گفت:بشین گفتم:چرا منو اوردی اینجا من باید برگردم خونه. امیر بی توجه به حرف من دوباره گفت:بشین!وقتی اصرار به رفتن کردم چنان سیلی محکمی تو گوشم زد که تعادلم را از دست دادم و به زمین افتادم،بغضم ترکید و حق حق گریه ام فضایِ ساکت خانه را پر کرد با حالت استیصال و درماندگی سرم رو بطرف امیر چرخاندم و گفتم:مگه من چکار کردم که با من اینجور میکنی. امیر فریاد زد:خفه شو دختره هرزه،سریع بلند شو و لباسات رو بکن.با لحنی ملتمسانه گفتم:نه تو را خدا اینکارو با من نکن.حرف من کوچکترین تاثیری روی امیر نداشت یقه مانتو منو گرفت و پرتم کرد رو کاناپه و داد زد:ببین حروم زاده اگر بخوای سر به سر من بذاری و عصبیم کنی با همین چاقو خرخرتُ پاره میکنم و اشاره به کاردی کرد که روی میز بود. از ترس لباسهایم را در اوردم و لخت وبرهنه در حالی که اشک میریختم روی کاناپه نشستم امیر کنارم نشست و لبهایش را به صورتم نزدیک کرد دهنش بوی تهوع آوری میداد حالم بدتر شد.
بدترین و ترسناکترین لحظات عمرم بود امیر مثل خوک وحشی روی من افتاده بود و مثه گرگی که بره ای را شکار کرده باشد منو ملیسید و علیرغم مقاومت من،با انگشت ازاله بکارت کرد و به من تجاوز کرد... من از درد به خودم میپیچیدم و دیگر نفهمیدم چه شد
تمام مسیر خانه را با بغض و ناراحتی طی کردم از خودم متنفر بودم کاش حرف پدرم را جدی گرفته بودم تنها آرزویم این بود که بمیرم و از این ننگ خلاص شوم.
وقتی به خانه رسیدم مادرم با نگرانی پرسید:فاطمه جان تا الان کجا بودی دیر کردی نگرانت شدم. بی رمق تر از ان بودم که بتوانم جواب مامانم را بدهم،یک راست رفتم تو اتاق خودم ،مامان داخل اتاق شد و پرسید:فاطمه جان چیزی شده حالت خوش نیست؟با بی حوصلگی جواب دادم:خسته ام میخام بخوابم. پرسید:چیزی بیارم بخوری گفتم:نه سیرم فقط میخوام بخوابم.
وقتی مامان اتاق را ترک کرد بغضم ترکید و گریه سر دادم تموم اونشب با کابوس و خوابهای آشفته صبح شد،صبح با صدای زنگ موبایل از خواب پریدم بادیدن اسم امیر بروی صفحه گوشی موبایلم یک باره تموم تنم شروع به لرزیدن کرد نمیخواستم دیگر جواب پست فطرتی مثل امیر بدم اما چند دقیقه بعد یک اس ام اس اومد که:من ازت فیلم دارم امروز مثه همیشه بیا مغازه تا خونوادت در جریان قرار نگیرند.
بالاجبار به سر کار برگشتم اگر امیر فیلم رو به خانواده من میداد معلوم نبود چه اتفاقی میفتاد مادرم از مدتها پیش مبتلا به بیماری قلبی بود وقتی وارد مغازه شدم امیر مثل همیشه توی مغازه بود منو که دید با لبخند ساختگی ازم استقبال کرد و گفت:نه عاقل تر از اونی هستی که فکر میکردم.من برای اینکه چشمم به چشماش نیفته سرم رو پایین انداختم امیر ادامه داد:اگه دختر خوبی باشی و به حرفام گوش بدی اتفاقی برات نمیفته ولی اگر بخوای دست از پا خطا کنی یا از من شکایت کنی یه لحظه تو کشتنت تردید نمیکنم.با شنیدن این حرفا تنفرم ازش بیشتر شد ای کاش قبلا پی به شخصیت کثیفش برده بودم و گول ظاهرش رو نمیخوردم.
بعدازظهر امیر گفت:زودتر آماده شو تا باهم بریم یه خورده تفریح کنیم گفتم:من دیگه با تو جایی نمیام گره تو ابروهاش انداخت و گفت:مگه دست خودته نکنه دوست داری فیلمُ بدم دست بابا جونت.بر خلاف میل باطنیم باهاش همراه شدم بی آنکه از آنچه در انتظارم بود اطلاع داشته باشم.امیر مرا به خانه ای برد که با سه نفر از دوستاش قمار بازی میکردن آنها بعد از قمار شروع به مصرف مواد کردن و مرا هم مجبور به مصرف کردن،چاره ای جز تسلیم نداشتم مثل بره ای بودم که اسیر دست گرگهاست،بعد از مصرف شیشه هر چهار نفر به من تجاوز کردن...و بعد صاحبخانه به من آبمیوه تعارف کرد مثل ماشین کوکی شده بودم که از خودش اراده ای ندارد مثل کاهی بودم اسیر دست باد که مقاومتش فایده ای نداره،حتی دیگر فکر هم نمیکردم دچار کرختی و بی احساسی بودم گرفتار دستای سهمگین سرنوشت،لیوان را گرفتم و خوردم بعد از آن پلک هایم سنگین شد و احساس خواب آلودگی کردم.
وقتی از خواب بیدار شدم احساس کردم که در مکان نامعلومی هستم چشم هایم را به اطراف گرداندم خدای من اینجا کجاست،چرا من اینجام اینها سوالاتی بود که از ذهنم گذشت صدای بق بقوو تعداد زیادی کبوتر از بیرون میومد به پاخاستم و از پنجره به حیاط نگاه کردم صله بزرگی تو حیاط بود که داخلش پرِ کبوتر بود ترس همه وجودم گرفت دوباره از خودمدپرسیدم اینجا کجاست و من چه جوری از اینجا سر دراوردم فقط یادم میومد که دیروز امیر منو برد خونه ای که اونجا با سه نفر از دوستاش قمار کردن و مواد کشیدن...و بعد از خوردن اون لیوان آبمیوه...آه فهمیدم کثافت چیزی داخل اون ریخته که منو به خواب عمیق فرو برده.
تو افکار خودم غوطه ور بودم که دختری وارد اتاق شد،کنار در ایستاد و منو برانداز کرد و گفت:چه عجب شاهزده خانوم از خواب بیدار شدن.بلافاصله گفتم:شما کی هستید اینجا کجاست جواب داد:عجله نکن کوچولو میفهمی حالا بیا بریم یه چیزی بخور.در حین حرف زدن با دختر مردی وارد شد اونو شناختم یکی از سه مردی بود که در آن خانه دیروز با امیر قمار میکرد مرد با اشاره دست به دختر فهماند که از اتاق برود بیرون ودختر زود اتاق را ترک کرد مرد تنومند و چاقی بود مثل خرسی در مقابل من ایستاد و دهانش را باز کرد و گفت:اسمت چیه؟گفتم:فاطمه گفت:چشمای قشنگی داری و مکثی کرد و ادامه داد اینجا منو ناصرخان صدا میکنن،اون پسره امیر دیروز تو رو توی قمار به من باخت و تو الان ماله منی.با شنیدن این حرف دوباره وحشت وجود مرا گرفت گفتم:ینی چی من مال شمام من خونواده دارم بذارید من باید برم.داد زد:زر نزن... خانوم تو ماله منی ینی اینکه دیگه خونواده ای نداری اگه گُه زیادی بخوری و بخوای کولی بازی در بیاری میندازم تو گونی میبرم میندازمت توی بیابون تا غذای شغالا بشی پس خوب گوشات وا کن ببین چی میگم تو اینجا باید برای من کار کنی ینی به مشتریای که میان اینجا سرویس بدی. فهمیدی؟!
از سر عجز سرم رو میون دستام گرفتم و نشستم تنها کاری که میتونستم بکنم گریه بود،زار زدم.
بجز من چهار دختر دیگر هم اونجا بودن که هر کدوم یه جوری از اونجا سر در اورده بودن پری دختر فراری بود ساناز رو دوست پسرش اغفال کرده بود سهیلا رو باباش معتادش در مقابل بدهیش داده بود و یک دختر لال به اسم نسرین که معلوم نبود چه جوری از آنجا سردر اورده بود.
شب اول ناصرخان منو برد پیش خودش گفت:حیفِ آدم از خوشگلی مث تو کام نگیره و من رو تسلیم هوسبازی خودش کرد...
هر روز چند نفر می آمدن توی آن خانه و ناصرخان در مقابل پول ما را در اختیار آنها میگذاشت،همچنین او من و سایر دخترها را معتاد به شیشه کرده بود تا کسایی رو که با ما میخوابن هم معتاد کنیم آنها مجبور بودن شیشه رو از ناصرخان بخرند به گفته ساناز ناصر و برادرش شیشه تولید میکردن و پول کلانی هم از این راه به جیب میزدن.
در آن خونه نفرین شده شبها و روزها به دشواری میگذشت و من هیچ روزنه ای برای رهایی نمی دیدم تنها همدم من ساناز بود که گاهی با هم دردل میکردیم.
یک شب نیمه های شب از خواب پریدم همهمه ای از اتاق کناری به گوشم می رسید گوش تیز کردم تا چیزی بشنوم صدایی آهسته میگفت:مُرده باید ببریم بیرون تا شر نشده.خیلی ترسیده بودم یعنی چه خبر شده بود کی رو کشته بودن نعش کی رو میخواستن ببرون ببرند صداها مبهم شد و دوباره سکوت برقرار شد آهسته به سمتی که ساناز خوابیده بود غلتیدم اما ساناز سر جایش نبود به طرف پری رفتم او را از خواب بیدار کردم پری با عصبانیت گفت:چیه،نصفه شبی زده به سرت گفتم:انگار یکی رو کشتن میخان ببرنش من میترسم.گفت:دیوونه شدی یا دوباره زیاد مصرف کردی توهم زدی؟ گفتم به خدا خودم شنیدم.در این هنگام دوباره همهمه از اتاق کناری برخاست پری هم با شنیدن صداها نیم خیز شد و برخاست و رفت گوشش را به در چسباند تا بهتر بشنود و سپس مثل کسی که دچار شوک ناگهانی شده باشد به عقب برگشت و گفت:ساناز کو؟گفتم:نمیدونم سر جاش نیست گفت:غلط نکنم این دختره باز خود زنی کرده گفتم:خود زنی؟!گفت:آره دفعه اولش نیست ولی فک کنم ایندفعه تموم کرده حالا برو بکپ که اگه ناصر بفهمه ما از قضیه بو بردیم هر دومون رو میکشه.
من آنشب تا صبخ خواب به چشم هایم نیامد و نگران ساناز بودم خدا،خدا میکردم بلایی سر ساناز نیامده باشد اما نه دیگر خبری از ساناز شد و نه ما فهمیدیم چه بلایی سر او آمده است و هرگز هم جرات سوال کردن در مورد او را نداشتیم.
بعد از این ماجرا حال من از قبل هم بدتر شد تا جایی که فکر خودکشی به سر من هم زد اما با باز شدن پای پسری به نام مهرداد کم کم همه چیز تغییر کرد.
مهرداد تازه از زندان آزاد شده بود جرمش کلاهبرداری از شرکتی بود که در آن کار میکرد اما میگفت برایش پاپوش دوخته اند.او چون محلی برای زندگی نداشت توسط یکی از دوستان هم بند سابقش در زندان به آن خانه آمده بود.
مهرداد با بقیه ساکنان خانه فرق داشت او پسری دلسوز و مهربان بود شبی سفره دلم را برای او باز کردم و قصه زندگیم را برایش گفتم او بعد از شنیدن آنچه که بر سر من گذشته بود بسیار متاثر شد و قول داد در فرار به من کمک کند.
یک روز مهرداد آمد وگفت:فردا به قولی که بهت داده بودم عمل میکنم برو و خودت را برای رفتن آماده کن.گفتم:چه جوری؟گفت:همه چیز رو بسپار به من و خیال راحت باشه گفتم:ولی اگه بفهمن هر دومون رو میکشن گفت:نترس کسی نمیفهمه،این را گفت و رفت.
روز بعد بی آنکه کسی متوجه بشود از خانه بیرون رفتیم بعد مهرداد با پلیس تماس گرفت و آنها را در جریان واقعی که در آن خانه صورت میگرفت گذاشت و لحظاتی بعد ماموران پلیس از راه رسیدن و خانه را محاصره کردند.
به اتفاق مهرداد به مسافرخانه رفتیم و در دو اتاق جداگانه ساکن شدیم صبح روز دیگر بعد از کابوسهای شبانه از خواب برخاستم نگران مادرم شده بودم به مهرداد گفتم:من باید برم خونه برای مادرم نگرانم مهرداد گفت:تو که نمیدونی باهات چه برخوردی میکنند شاید به صلاحت نباشه فعلا برگردی. گفتم:نه من باید برگردم.
با دلهره و اضطراب زیاد زنگ در خانه را به صدا در آوردم نمیدانستم چه چیزی انتظارم را میکشد در باز شد داخل شدم برادرم خانه بود با دیدنم هاج و واج به من خیره شد و بعد به سمت من دوید و در آغوشم جای گرفت،بغضش ترکید و گفت:آبجی کجا بودی گفتم:مامان کجاست؟گفت:مامان حالش خراب شد بردن بیمارستان.
خودم را به بیمارستانی که مادرم در آن بستری بود رساندم از اطلاعات بیمارستان که سوال کردم فهمیدم مادرم در سی سی یو بستری است به سمت سی سی یو رفتم پدرم پشت درهای بسته سی سی یو با نگرانی قدم میزد با تردید به سمتش رفتم وقتی مرا دید ابرو در هم کشید و روی از من برگرداند رفتم جلو و سلام کردم نگاهم نکرد،با صدای لرزان گفتم:بابا من اشتباه کردم حرفت رو گوش نکردم.و دستش را گرفتم و بوسیدم و پرسیدم:مامان کو؟با اکراه به سمت سی سی یو اشاره کرد.
چون اجازه ورود به اتاق سی سی یو را نمیدادن از پشت شیشه مادرم را دیدم که ماسک اکسیژن روی صورتش بود و به سختی نفس میکشید دلم برایش سوخت و قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد.
در اتاق انتظار بیمارستان نشسته بودم و غرق افکارم بودم که بلوایی در بیمارستان به پا شد به پا خاستم تا ببینم چه خبر است این صدای پدرم بود که با فهمیدن هزینه میلیونی که بیمارستان برای عمل مادرم درخواست کرده بود اختیارش را از کف داده بود و مثل دیوانه ها فریاد میزد.
پدرم را آرام کردم و با مهرداد تماس گرفتم و جریان را برایش شرح دادم مهرداد گفت:من میتونم پول رو جور کنم گفتم:از کجا و چه جوری گفت:زود بیا به این آدرس که میگم...
به آدرسی که مهرداد گفته بود رفتم
مهرداد گفت:یکی از دوستام به من پیشنهاد کاری داده که اگه قبول کنم در مقابل به من دستمزد میلیونی میده گفتم:این چه کاری هست که بابتش حاضرن این همه پول بدن گفت:کسی که این کار را به من پیشنهاد داده کلکسیون جواهر داره و دنبال چند تا قطعه جواهره کار ما تحویل گرفتن اون چندتا قطعه جواهر از یه ادرس مشخص و رسوندن به دست صاحبش هست. گفتم:یعنی اون آدم فقط به خاطر این کار میخواد اینقده پول بده.چشمهایش را به زمین دوخت و گفت:به این راحتی هام که نیست...مکثی کرد و ادامه داد:در واقع ما باید اونا را بدزدیم.این را که گفت نگاه تندی بهش انداختم و گفتم:واقعا که!
بلافاصله او را ترک کردم و به بیمارستان برگشتم پدرم مستاصل و پریشان در محوطه بیمارستان قدم میزد نزدیک او که شدم گفتم:چی شد بابا؟سری تکان داد و گفت:تا پول نریزیم عملش نمیکنن از طرفیم حال مادرت داره بدتر میشه نمیدونم اگه زودتر عملش نکنن چی میشه گفتم:یعنی بابا تو نمیتونی این پول از کسی قرض بگیری یا از جایی وام بگیری گفت:من هر کاری که از دستم بر میومده کردم نه کسی حاضر این مقدار پول رو به من قرض بده نه جایی هست که بدون اعتبار بخوان به آدم وام بدن.حرفهای پدرم را که شنیدم نگران شدم نکند بلایی سر مادر بیاید.
رفتم از پشت شیشه آی سی یو نگاهی به مادرم انداختم، نمیدانستم چکار باید بکنم فکر از دست دادن مادرم یه لحظه آرومم نمیذاشت ودر پس زمینه ذهنم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که پیشنهاد مهرداد را قبول کنم یا نه.در شرایط عادی هرگز مشارکت در چنین کاری به ذهن من هم خطور نمیکرد ولی در شرایط حاضر به هر دستاویزی چنگ میزدم تا مادرم را زنده بماند مقصر من بودم که او الان روی تخت بیمارستان در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ بود،اگر من کله شقی نمیکردم اگر من حرف پدرم را گوش داده بودم این اتفاق نمیافتد
با مهرداد تماس گرفتم و گفتم:منم میام،تو این وضعیت برام چیزی مهمتر از سلامتی مادرم نیست،شاید دارم اشتباه غیرقابل جبرانی میکنم ولی چاره دیگهی ندارم.مهرداد گفت:خیلی خب بلند شو بیا همون جایی که دفعه اول قرار گذاشتیم.
مهرداد با یکی از دوستانش به اسم شهروز منتظر من بود بعد از معرفی ما به همدیگر رو به من کرد و گفت:عزیزم خوب فکرات کردی،این راهی که میریم بازگشتی نداره.با اشاره سر حرفهایش را تایید کردم و سپس شهروز شروع به صحبت کرد و گفت:جواهر فروشی که قرار برای سرقت بریم تو خیابون کریم خان هست شما دوتا به عنوان مشتری میرید داخل مغازه و باید حواس اون دو تا رو،منظورم صاحب جواهر فروشی و پسرش رو پرت کنید یعنی طوری نقش بازی کنید که فکر کنند شما مشتری هستید بعد من وارد عمل میشم و میام داخل و کار رو یکسره میکنیم یعنی با تهدید اون چند تا قطعه جواهر ازشون میگیریم سپس شهروز مکثی کرد و گفت:شما سوالی ندارید مهرداد گفت:اونجا صد در صد دوربین مداربسته داره،اینجوری شناسایی میشیم و گیر میفتیم شهروز گفت:درسته،برای همین قبل از رفتن گریم میکنیم طوری که قابل شناسایی نباشیم ...خب حالا برید استراحت کنید تا فردا صبح.
صبح روز بعد هر سه در آپارتمان شهروز خود را برای سرقت از جواهرفروشی آماده میکردیم احساس خوشایندی نداشتم دلهره و اضطراب رهایم نمیکرد.
با ماشین شهروز به سمت جواهرفروشی رفتیم.طبق قرار قبلی من و مهرداد به عنوان مشتری وارد مغازه جواهرفروشی شدیم و وانمود کردیم که برای خریدن سرویس طلا آمده ایم جواهرفروش و پسرش با لبخند از ما استقبال کردند،مرد جوانتر با خوشرویی گفت:خوش اومدید،برای خرید چیزی مد نظرتون هست.من گفتم:اگه ممکنِ اون سرویسی که برلیان های ریز داره،بیارید ببینم.مرد جوان بی معطلی سرویس را از ویترین بیرون کشید و جلوی ما گذاشت در حالی که ما سرویس طلا را می دیدیم شهروز هم آمد البته چون در بسته بود و با ریموت در باز میشد،شهروز پشت در ماند،مهرداد با گفتن اینکه او راننده ماست اعتماد جواهر فروش پیر را جلب کرد تا در را باز کند در که باز شد شهروز داخل شد و بلافاصله هفت تیر را بیرون کشید و به طرف مرد جواهر فروش و پسرش گرفت و گفت:دستاتون رو بزارید روی میز و دست از پا خطا نکنید. جواهرفروش پیر که سبیل هایش روی دهانش را پوشانده بود با خونسردی گفت:پسر اشتباه نکن این کارت اخر و عاقبت نداره.شهروز عصبانی شد و سر پیرمرد فریاد کشید:خفه شو حرومزاده وهمزمان با ته کلت ضربه ای به صورت مرد مسن زد،لب مرد شکافت و خون جاری شد،مرد جوان گفت:خیلی خب نیازی به خشونت نیست شما از ما چی میخواین شهروز گفت:زود در اون گاو صندوق رو باز کن.در همین حین جواهرفروش پیر از غفلت ما استفاده کرد و دکمه آژیر را که زیر میز بود فشار داد تا صدای وحشتناک آژیر فضا را پر کند ما که غافلگیر شده بودیم با دستپاچگی به بیرون مغازه دویدیم و لحظه ای بعد صدای یک تیر آمد و بدنبال آن شهروز با چهره بر افروخته از مغازه خارج شد و گفت: کشتمش،زودتر بپرید تو ماشین.مهرداد گفت:وای خدای من دیگه بدتر از این نمی شد،من بهت زد به شهروز خیره شده بودم بی درنگ سوار ماشین شدیم و شهروز با دستپاچگی ماشین را روشن کرد و راند،چند خیابان پایین تر ماشین پلیسی آژیر کشان به دنبال ما بود،با بلندگو به ما اخطار میدادن که کنار خیابان توقف کنیم، شهروز با تمام توانش بر پدال گاز فشار می آورد.
وارد اتوبان شدیم و تعقیب و گریز ما با ماشینهای پلیس که حالا دو تا شده بودند همچنان ادامه داشت حال و روز خوشی نداشتم ترس همه وجودم را گرفته بود به مادرم فکر میکردم«خدایا یعنی چی میشه چرا اینطور شد؟سر مادرم چی میاد،لعنت به من لعنت به من که باعث همه این بدبختیا شدم کاش مرده بودم»ماشین های پلیس هر لحظه به ما نزدیکتر میشدند شهروز رو به مهرداد کرد و فریاد زد:اینو بگیر و بهشون شلیک کن.و هفت تیر رو به دست مهرداد داد،مهرداد از شلیک امتناع کرد شهروز با عصبانیت هفت تیر را گرفت و خودش چند تیر به سمت ماشینهای پلیس شلیک کرد و به دنبال آن چند تیر از سوی ماموران پلیس به سمت ما شلیک شد و ناگهان کنترل ماشین از دست شهروز خارج شد شهروز داد زد:لعنتی ها تایر ماشین زدن و لحظه ای بعد صدای مهیبی آمد،ماشین به گارد ریل برخورد کرد من به جلو پرتاب شدم و به یکباره آتش زبانه کشید چشمهایم را که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم صورت و قسمتی از بدنم دچار سوختگی شده بود.لحظاتی بعد مامور پلیسی برای بازجویی از من آمد او گفت که مهرداد و شهروز در تصادف کشته شده اند،و سوالاتی راجع به سرقت و انگیزه سرقت پرسید.
بعد از آن که از بیمارستان مرخص شدم مرا به چهار سال زندان محکوم کردند ولی با تجدید نظری که صورت گرفت تنها یکسال و نیم زندانی بودم.در زندان فهمیدم مادرم نیز فوت شده و من تنها تر و بی کس تر از همیشه شده ام.
نویسنده:مانی ب