_گزارش ثبت شده ی پروفسور در آزمایش ویرایش مغز
تاریخ: 28 دسامبر سال 2045:
کودک که بودم گمان میکردم،روزی ناجی جهان خواهم شد و مانند ابرقهرمانان دنیاهای خیالی که آن ها را ستایش میکردم؛مورد تحسین و احترام تمام مردم جهان قرار خواهم گرفت!
سال های زیادی گذشت و آسمان به مانند پلکی که میان رویا و بیداری در نوسان است،مدام روشن و خاموش شد ؛آن زمان که عنوان نوجوان را یدک میکشیدم متوجه ی حقیقتی زهرآگین شدم که برای پذیرفتنش شب های بی خوابی زیادی را متحمل شدم
《همین که بتوانم خودم را نجات دهم شاهکار است چه برسد به نجات دادن جهان!》
پس از آن سعی کردم که خودم را از تاریکی ها نجات دهم
نه فقط از تاریکی های انسان ها بلکه بیشتر از تاریکی های خودم!
و در مسیر توسعه ی فردی، استعداد تحصیلیم مثل بذری خاموش در وجودم بیدار شد.
برای تلف نشدن آن و تضمین آینده ای بهتر بر خلاف علاقه درونیم، گوش سپرده به ندای منطق، پا به دنیای علوم پزشکی گذاشتم؛ دنیایی که با هیاهوی نجات دیگران، درمانی برای تردیدهای خودم بود
تا اینکه روزی همه چیز تغییر کرد؛گویی که تقدیر، ورق تازه ای در مشت پنهان داشت.
فلش بک 17 آپریل 2030:
_سریع تر بیا غار اونجاست!
+ تو خیلی سریع راه میری تانیا آروم تر برو
در حالی که با گام های سریع و پیشتاز مسیر کوه را در خلاف جهت وزش باد طی میکردم
هر از گاهی، برای مطمئن شدن از حالِ مایلی، صمیمیترین دوستم، به عقب نگاه میکردم.
با لبخندی آرام، به چهرهی درهمرفتهاش خیره شدم؛ چهرهای که نورِ ملایمِ آفتاب از پشت ابرهای پنبهای روشنش کرده بود
با دیدن لبخند من،چشم غره ای رعدآسا به من هدیه داد؛ در حالی که نفس نفس میزد زبان به اعتراض گشود: دانشگاه مارو آورده اردوی تفریحی، نه اردوی اکتشافی!
با بیخیالی شانه ای بالا انداختم و با لحن خونسردی که بیشتر حرص مایلی را در می آورد گفتم: چه فرقی میکنه ما که در هر صورت با جمع نمیگردیم
پس چرا از این فرصت برای پیشرفت استفاده نکنیم؟
+آخه چه پیشرفتی تو یه غار وسط ناکجا آباد حاصل میشه؟
سپس با دست به چادر های برپا شده ی دانشجویان اشاره کرد و گفت: الان فکر میکنن با اینکه برخلاف همیشه این دفعه رو اومدی ولی باز داری از دورهمی ها فرار میکنی!
_شاید چون واقعا دارم همین کارو میکنم!
مایلی از حرکت ایستاد و حق به جانب گفت:اونوقت چرا؟
من هم متقابلا ایستادم و رو به مایلی با لحن بی تفاوتی گفتم:چون انرژی اجتماعی بودنم تموم شده!
مایلی که در این مدت با خلق و خوی من اشناییت پیدا کرده بود، آهی کشید و بدون پافشاری بیشتر در سکوت به دنبال من افتاد
پس از طی مسافت نچندان کوتاهی بالاخره به آن غار مرموز نزدیک شدیم
غار از دور، مثل دهان تاریکی بود که با وسوسهای آرام منتظر بلعیدن هر کسی نشسته بود.
حاشیهی ورودی با ریشههای پیچان درختان و خزههای مرطوب پوشیده شده بود، انگار طبیعت نمیخواست کسی وارد بشود، یا شاید سالها بود کسی جرأت نکرده بود پا به اینجا بگذارد
اولین قدم های بی پروایم را که داخل گذاشتم، هوای سرد و سنگین به گونهام خورد.
بوی خاک نمخورده، برگهای پوسیده، و چیزی عمیقتر… چیزی که نمیتوانستم رویش اسم بگذارم ، اما حسش میکردم.
انگار تنهاییِ سنگها، در سکوت سالیان، درون این هوا حل شده بود.
نور روز از ورودی کمکم محو میشد، و پا به پا، تاریکی غلیظتر میشد. اما بهطرز عجیبی… ترسناک نبود.
صدای چکچک آب از سقف به زمین میخورد، ریتمی خسته اما مداوم. هر قطره، بخشی از سکوت را میشکست و دوباره در دل عمیق غار گم میشد.
پایینتر که رفتیم، دیوارهها شروع به درخشیدن کردند. رگههایی از سنگهای معدنی، آغشته به رنگ آبیـنقرهای، با نور چراغ پیشانی ما میدرخشیدند. انگار درون بدن زمین، شریانهای نور پنهان بودند.
جایی در عمق غار، نسیم ناشناختهای جریان داشت. نه سرد بود، نه گرم. مثل نفس کسی بود که خوابیده، اما هنوز زنده است.
آنجا بود… که شهابسنگ پیدا شد.
در میان سکوت،وسط تاریکی. شبیه قلبی که در سینهی جهان میتپید.
با کمک مایلی نمونه برداری های اولیه را انجام دادیم و پس از برگشتن از اردو شروع به انجام آزمایشات گوناگون روی آنها کردم
چشم هایم تصاویر و نتایج به دست آمده را باور نمیکرد و ویژگی های خارق العاده و عجیب آن شی آسمانی، تمام دانسته هایم را به طرز وحشیانه ای زیر سوال برد!
برای روزهای متمادی آن شهابسنگ سر تیتر افکار ذهن پریشانم شده بود و لحظه ای نبود که آن را از یاد ببرم
در میان شلوغی افکار و سکوت آرامش بخش اتاقم، ناگهان چشمم به پرونده ای خاک خورده، روی قفسه ی کتاب هایم خورد
با دو به سمت آن رفتم و با خواندن دوباره ی محتویات آن پروژه ، ایده ای پر ریسک مهمان آشیانه ی ذهنم شد.
دو هفته ی بعد، پس از انجام آزمایشات بیشتر و به ثمر رسیدن فرضیه ام، در حالی که از هیجان و ذوق دستانم میلرزید
با استادم و مایلی تماسی برای برگزاری جلسه ای فوری برقرار کردم
با نشان دادن نتایج آزمایشات به آنها، برق تعجب را به وضوح در رخسارشان میدیدم
+تانیا تو میدونی چیکار کردی؟
با شوق، اعتماد به نفس و لبخندی که لحظه ی لبانم را ترک نمیکرد سری تکان دادم
استاد همچنان با تحیر و تحسین در سکوت به نمودار ها خیره نگاه میکرد
_استاد نظر شما چیه؟
با چشمانی منتظر که غرق در درخشش شادی بود؛پرسیدم.
استاد که نگاهش هنوز بین نمودارها و نتایج در رفتوآمد بود، آهسته اما با طنین جدی گفت:
تانیا، اگر دادههایی که ارائه دادی درست باشن... ما با چیزی فراتر از یک کشف ساده طرفیم. این ترکیبات... مکث کرد و عینکش را کمی بالاتر زد و گفت:میتونن مسیر مطالعات علوم اعصاب رو از پایه تغییر بدن
نگاهش را دقیق و پرسشگر به من دوخت:
مطمئنی همهی متغیرها کنترل شده بودن؟ استفاده از نمونهی شاهد؟ تکرارپذیری؟
در حالی که سرم را محکم تکان میدادم و لبخند روی لبم سنگینی میکرد، استاد ادامه داد:
+اگه این فرضیهات پایدار باشه... تو نهتنها کلید حل پروژهی متوقفشدهی ما رو پیدا کردی؛ بلکه شاید باب جدیدی در بازنویسی حافظهی انسانی باز کردی. این عملاً میتونه مبنای یک انقلاب علمی باشه
مایلی نگاهی پرسشی به من انداخت و گفت: این همون پروژهی تغییر شبکه های عصبی و حافظه، برای درمان کامل PTSD بود؟ همونی که بهخاطر محدودیت مواد عصبی متوقف شد؟
_آره همونه ولی با نتایجی که با استفاده از مواد شهاب سنگ بدست اوردم دارم به یه چیز بزرگتر فکر میکنم!
لحظه ای مکث کردم و سپس ادامه دادم:ویرایش کلی مغز..حذف فاصله ی خیال و حافظه!
سکوتی سنگین لحظه ای در جمع حاکم شد؛سکوتی که با صدای شکستن شیشه های آزمایشگاه و ورود ماموران دولت به آنجا از هم گسست
و پس از آن فصل جدیدی از زندگیم آغاز شد
*PTSD (اختلال استرس پس از سانحه):
اختلالی روانی است که پس از تجربه یا مشاهده یک رویداد بسیار ترسناک، آسیبزا یا تهدیدکنندهی زندگی ایجاد میشود. افراد مبتلا ممکن است خاطرات مزاحم و تکرارشونده، کابوس، اضطراب شدید، بیخوابی، و اجتناب از موقعیتهایی که یادآور حادثهاند را تجربه کنند.
ادامه دارد...
✍🏻یگانه بامری، ترم یک دندانپزشکی
نشریه دانشجویی مسیر🌱
| @masir_mazums |✨