ویرگول
ورودثبت نام
نشریه دانشجویی مسیر
نشریه دانشجویی مسیرنشریه سیاسی، اجتماعی و ادبی مسیر؛ دانشگاه علوم پزشکی مازندران
نشریه دانشجویی مسیر
نشریه دانشجویی مسیر
خواندن ۲ دقیقه·۵ روز پیش

یک تراژدیِ عاشقانه

پردهٔ اول: پیش از غروب

روزگار خوبی داشتیم...

زندگی ما در بهشت کوچک خویش، سراسر خوشبختی بود. خاندانی پنج نفره که قلبشان در آستانهٔ پذیرش غنچه ای نورسیده می‌تپید. من و خواهر و برادر کوچکترم، روزها را با شتابی دیوانه وار به شب، و شب‌ها را به روز می‌دوختیم و در دامان شادی‌های کودکانه چنان غرق بودیم که گذر زمان را حس نمی‌کردیم.

سایهٔ پرمهر پدربزرگ، عیش ما را صدچندان می‌کرد. دوست‌داشتن او برای ما و عشق ما برای او، گویی مسابقه‌ای دلنشین بود که هر روز، شور بیشتری می‌گرفت.

پدربزرگ، سرورِ سرافراز شهر بود و قامت او نماد احترام. مردم شهر چنان او را عزیز می‌داشتند که برای به یادگار داشتن نشانه‌ای از ردا یا انگشترش، گاهاً اشتیاق به نزاع می‌کشید. هم‌نشینان، اطرافیان و هرکس که رشته‌ای باریک از پیوند با پدربزرگ داشت، عزت و شأن می‌یافت. پس جای شگفتی نبود که ما، نزدیک‌ترین کَسان و پاره‌های وجود او، ارجمندترینِ مردم در این دیار بودیم.

روزگار به کام می‌چرخید... اما چرخ گردون قوانینی دارد و صاحب آن، مقرراتی گریزناپذیر. و «مرگ» _محتوم‌ترینِ آن مقررات_ همان مهمان دیرآشنایی است که دیر یا زود بر آستانهٔ هر خانه ای فرود می‌آید. پدربزرگ ما نیز گام‌به‌گام به وعده‌گاهِ پرواز از این سرای خاکی نزدیک می‌شد تا در جهانی دیگر، به بزرگی‌اش ادامه دهد.

هر چه آن روزِ وداع نزدیک‌تر می‌شد، بارانِ محبتش بر ما شدیدتر می‌گشت و توصیه‌هایش، رنگ وصیت به خود می‌گرفت. در محافل می‌نشست و پدرم را امینِ راه و جانشین خود معرفی می‌کرد و مادرم را پاره ای از وجودش می‌خواند. به من و برادرم اشاره می‌کرد و می‌گفت: «این دو کودک را دوست دارم» و از جمع می‌خواست که پس از او، این دوستی را از ما دریغ نکنند. تمام کلامش، با سفارش محبت به خانوادهٔ ما آغاز و پایان می‌پذیرفت.

او که حقّ حیات و آبرو بر گردن اهالی شهر داشت، مردم را در قبال خواستهٔ خود، رضایتمند می‌دید. آن‌ها خوب می‌دانستند که پدربزرگ، شهر را از تاریکیِ ذلّت به روشناییِ عزت آورده بود. هر بار که می‌خواستند با تعیین پاداشی، قدردانی خود را به جا آورند، پدربزرگ لبخند می‌زد و تنها یک مزد می‌طلبید:

«دوست داشتنِ خاندانم.»

و می‌افزود: «اگر مرا دوست دارید، پس از من، حافظ این امانت باشید و غبارِ آزار بر دامان آن‌ها ننشینانید.»

این سفارش‌ها، سؤال‌برانگیز بود. در باور هیچ‌کس نمی‌گنجید که کسی جرئت جسارت به نزدیکان او را داشته باشد؛ اما پدربزرگ، گویی رازی از آیندهٔ مبهم می‌دانست و این آگاهی، خشتِ نگرانی را در دل او می‌نهاد...

سرانجام، روزهای آخر نیز بال گشودند و گذشتند. پدربزرگ، آرام و سربلند، اما با قلبی آکنده از بیم و نگرانی رهسپار منزلگاه ابدی شد. بیمی که پرده از علت آن، روزها و حوادث پیش‌رو برمی‌داشت، آهسته و هولناک...

س. ا

✍🏻سید احسان سادات، ترم ۳ دندان‌پزشکی

نشریه دانشجویی مسیر✨

| @masir_mazums |🌱

خانوادهداستاناهل بیتمردم
۰
۰
نشریه دانشجویی مسیر
نشریه دانشجویی مسیر
نشریه سیاسی، اجتماعی و ادبی مسیر؛ دانشگاه علوم پزشکی مازندران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید