گمان میکنم اطرافیانم در باغ نیستند. البته نه به آن معنی که خودشان برای باغ ساختهاند.
باغی که من در آن روز و شب میگذرانم، خاکی دارد وسیع. به وسعت دلم که نطفه هر عشق و نفرتی را پذیراست. اما نه نطفههای بی ثمر.
ریشههایی دارد محکم. به محکمی حکمهایم. به محکمی کیفرهایم. به محکمی باورهایم. چنان که خاک، در سیل و زلزال بدان تکیه کند. هرچند که وقت پوسیدنشان برسد و جای را به ریشههای جدید دهند.
جوانههایی دارد سرزنده. به سرزندگی غرورم. به سرزندگی زیرکیام. به پرباری روح و روانم. محال است جوانهای هرس شود و ده جوانه دیگر نروید.
درختانی دارد بلند. به بلندای افکارم. به بلندای خیالم. چنان که گویی میخواهند پردههای آسمان را، از پس گوشهای عقابها بدرند. همچو خیزران.
شاخههایی دارند پربار. به پرباری نجابتام. به پرباری متانتام. چنان پربار از میوه و برگ که وحشیترینِ پناهندهها رام شود. یاغیترینِ دیوانهها آرام شود. هرچند سحرگاه، فروغ امید را از خورشید بگیرد و با ملایمت، بدو وام دهد.
من در این باغم. اما کسی نیست. تنهای تنهایم. خاکش منم. آبش منم. جوانه و برگهایش منم. شاخه و میوه، حتی درختان هم منم.
اما هر از چندگاهی، مزاحمان بر لب این باغ میایستند. هر چه سنگ در خاک میبیند، به دست میگیرند و پرت میکنند. به شاخهام. به برگم. به میوهام.
میپرسمشان؛ میان من و شما چه کینهای است؟ چه حسدی است؟ چرا یکبار سایه این درختان را بر خود روا نمیدارید، آنگاه که پوست و گوشتتان زیر اشک و خشم خورشید میسوزد؟ چرا یکبار این از این میوهها نمیچشید تا تلخی تعفن در دهانتان شسته شود؟
اما صدایم را نمیشنوند. نه صدایم از میان سنگریزههای خاک میجهد. نه از بلندای آسمان فرو میشود. باری من دهانی برای این گوشها نیستم.
اینها نمیدانند، سنگهایشان از همان خاکی است که همه بر روی آن نشستهایم. شاید تنه درختان را خراش دهند، اما بالاخره سنگ بر همان خاک میافتد و بستر محکم شدن ریشه میشود.
شاید میوههایش را بر زمین اندازند. اما کود خوبی برای میوههای بیشتر فراهم کردهاند.
شاید پناهجو را آواره کنند. اما باید خود با ملک و مالشان، میزبانی برای این میهمان ناخوانده و ناشناخته باشند.
همانا که نه تنها در این باغ نیستند، که از آن هم نیستند.