دیروز رفته بودم مغازه لوازم خانگی قیمت بگیرم ، فروشنده مردی حدود ۳۵ ساله بود خیلی حال توضیح نداشت و یکم گیج بود انگار ، یه جورایی منگ هی میرف این ور اونور انگاری ما مغازه نبودیم اصلا ، ازش پرسیدم که خوبه حالت چیزی شده ؟
گفت نه خانومم یه مدته جداشدیم ، رفته با یکی دیگه و من موندم با دوتا بچه اصلا یه جوریه هی میخام خودمو جمع و جور کنم ، بتونم زندگیمو سامون بدم نمیتونم انگار دیگ هیچ شوق و ذوقی برای ادامه ندارم مث اینک رنگ دنیام رفته و من موندمو یه دنیای خاکستری همینجوری بی هدف پامیشم و روزارو شب میکنم وقتی رفته یه قسمت بزرگی ازمن رو کنده و با خودش برده و من موندمو تیکه هایی از زندگی که سعی دارم جمع و جورش کنم...
آدمها میان و میرن و چیزی که ازشون باقی میمونه یه وقتایی یه خاطرس ، یه وقتایی یه حس ، یه وقتاییم با خودشون یه تیکه هایی ازما رو میبرن و ما میمونیم در جست و جوی تیکه های گم شدمون ، حسای نابمون و زندگی تو دنیای خاکستریمون... :)