این یه قسمت از این کتاب اونقدر برام جذاب بود حیف بود شما نخونید
وقتی کلمهی «بازی» رو میشنوید، احتمالاً یادِ بازیهای چند دقیقهای و چند ساعتی میفتین، مثلِ فوتبال یا یه دست کال آف دیوتی. اما بازیهایی هستن که خیلی طولانیتر از این حرفا هستن، و در حدِ مرگ جدی هستن.مثلاً بازیِ الکلیها رو در نظر بگیرید. اگه دقت کنید، رفتارِ شخصِ الکلی در حقیقت یه بازیِ پیچیدهست که انگیزههای پنهون و اهدافِ مشخصی داره.
وقتی یه آدمِ الکلی کمک میخواد، شبیهِ یه بالغِ عاقل به نظر میاد. اما در اصل داره با این کار بقیهی بازیگرای بازی، از جمله بچههاش و همسرشو، به مبارزه میطلبه تا اگه میتونن جلوی میخوارگیشو بگیرن. این دقیقاً رفتارِ یه کودکِ تخسه. و با اینکه بقیهی بازیگرا ظاهراً در نقشِ آدمای بالغ ظاهر میشن و سعی میکنن شخصِ الکلی رو با استدلال قانع کنن، در واقع نقشِ والدی رو ایفا میکنن که داره بچهشو سرزنش میکنه.
اینجاست که اون آدمِ الکلی به خواستهی خودش میرسه، یعنی عصبانی کردنِ دیگران. چون باعث میشه هم حسِ ترحمِ بیشتری نسبت به خودش پیدا کنه هم نفرتش از خودش بیشتر بشه و هر دوتای اینا سبب میشن بیشتر عیش و نوش کنه.بازیِ دیگه ای که میتونید توی کلِ زندگیتون دربیارید اسمش هست: «گیرت آوردم بیهمهچیز!»
بازیگرِ اصلیِ این بازی معمولاً یه خشمِ ابرازنشده در گذشته داشته که آمادهی انفجاره. برای اینکه نیاز به ابرازِ خشمش رو ارضا کنه، از هر موقعیتی استفاده میکنه و کوچکترین ناعدالتیها رو دستاویزِ عصبانیتِ خودش قرار میده.
مثلاً اگه احساس کنه فروشنده چیزی رو بهش گرون فروخته، از کوره درمیره، اما در پشتِ این ظاهرِ خشمگین، احساسِ خرسندی میکنه. چون فرصت پیدا کرده تا خشمشو سرِ یکی خالی کنه. برای همین با کمالِ میل سرِ فروشندهی بیچاره کلی دادوبیداد میکنه و به خاطرِ این اشتباه المشنگهای راه میندازه که نگو.فروشنده هم ممکنه واردِ این بازی بشه و مثلِ یه بچهی شر عمل کنه که همیشه سرِ بزنگاه مچشو میگیرن. و این رو تأییدی میگیره بر قربانی دونستنِ خودش، و از این راه بدبخت بودنِ خودش رو توجیه میکنه.
خلاصه کتابشو از سایت https://365book.ir/ برداشتم