این روزها، از آن روزهاست!
از آن روزها که ثانیه ها به غایت کش می آیند و گویی صد سنه است که شب نیامده و خورشید یک جور ناجوری پرتوهای داغ و سوزانش را بر سرت می کوبد که انگار سرکوفت های پی در پی معلم بی طاقت و کج خلق ریاضی اول راهنمایی ات باشد، آن هنگام که تو سوالی می پرسی و او هم برای پاسخت را دادن یا ندادن، سوال دیگری از تو طلب می کند و وای به حالت است اگر پاسخ صحیح را ندانی!
آن قیافه ی برافروخته! آن قطرات ریز عرقی که روی پیشانی اش می لغزند!
و وای! آن سخنان تحقیرامیز! آن تفی که هنگام پرخاش از زیر و زبر دهانش روی صورت تو و همکلاسی های بخت برگشته ات جاری می شود. آن گچ سفید رنگ سیاه بختی که پرت می کند به سمتت و آن قدر پرتابش تحسین برانگیز است که حین شنیدن آن نطق گزنده و نیشدار، با خود می گویی کاش وقتش را برای معلمی بداغر شدن، ضایع نمی کرد.
کاش همواره شب بود و شب! آخر، روز، محدودیت را سبب می شود. تا نور هست و تاریک نشده، جبر است که کار و کوشش کنی و سگ دو بزنی! به محض آن که خورشید بیخیال شکنجه و آزارت شد، حبابی از جنس کسالت و خستگی، جسمت را می پوشاند و قل می خورد به سمت رخت خواب...
و فقط آنان که شب زنده دارند پی برده اند به این حقیقت که: آن شب هایی که تا سحر، هوشیاری، انگار ایامت پربارتر و مفصل ترند...