پَرْسان
پَرْسان
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

بازی کامواها




چند وقتی ست که حالش خوش نیست. نه اینکه جسمش درد داشته یا ضرب دیده باشد، نه! حالش را می گویم! که مدام ناشاد است و مغموم،که دنیایش خاکستری شده، که وقتی میان آدم هاست لبخند میزند اما انعکاس تصویرش در آینه دارد گریه می کند و ضجه می زند. که راضی نیست از خودش ، از معبری که برای خودش مینویسد و می پیماید به سوی آماجش! با خود میگوید اصلا آن اهداف به من تعلق دارند؟ چرا باید در این راه باشم؟ آنقدر خودش را به رگبار چرا و چی و کجا و کی می بندد که به آن جمله فلسفی معروف واصل می شود: من چی ام؟ بهر چی ام ؟ از چه به عالم آمدم؟ این است که عزمش را جزم میکند برای جست و جو و تکاپوی خویشتن! می رود که سر رشته ی تمام عکس العمل هایش را پیدا کند و به خیال خودش مرمت شان کند... نه! مثل اینکه واقعا مصمم است. از جایش بلند می شود لباسهایش او را می پوشند و شال گردنش دور گردنش میچرخد و کوله اش پر میشود با هرچه نیاز سفرش باشد، بند کفش هایش محکم بسته میشوند، جعبه ابزار را نباید فراموش کرد! چراغ قوه! لابد فکر میکند همه ی اینها کافی ست. پاهایش بدن لرزانش را کشان کشان حمل میکنند به درون خویش تا وجب به وجبش را سیاحت کند. همه جا تاریک است و ظلمات. مبهم و تار. یک خلا برجسته! که تا چشم کار می کند وجودش را پر کرده. پر تا پر! کورمال کورمال کوله اش را به دنبال چراغ قوه اش می کاود و آآ بالاخر پیدایش کرد. با زدن یک دکمه، مسیرش روشن می شود اما آنقدر سیاهی عمیق است و ملالت بار که هزاران چراغ دستی و فانوس هم کفایت نمی کند. گفتم که عزمش جزم است، آهی می کشد. و باز پاهای سستش او را می کشند به دنبال خودش. دنبال آغاز رشته ی افکارش است تا سر نخی باشد برای رسیدن به آن معضل بغرنج. چند ساعتی به طول می انجامد تا سر رشته ی افکارش که چیزی شبیه به کاموایی سفید رنگ است را پیدا کند. خوشحال است و سرخوش. آهی میکشد اما این بار از سر امید! سر رشته ی کاموا را دنبال می کند، دستش یکی پس از دیگری روی رشته ی کاموا به سمت عقب حرکت می کند و جلو می رود... آنقدر ادامه می دهد تا اینکه چراغ قوه اش یک پله ی دور و دراز را نشان میدهد. آهی میکشد این بار از سر خستگی! ادامه ی رشته را دنبال می کند.مگر تمام می شوند پله های جانش؟ چند روزی را با پله ها سر میکند تا پاهایش راه می یابند به یک درب! یک درب ترک برداشته ی خاکستری رنگ که حسابی هم قفل و موم شده است! خب آچار پیچ گوشتی هایی که با او همگام شده اند، باید به درد این وقت ها بخورد. می افتد به جان دستگیره ی در و تققق! درب باز میشود. داخل اتاق میشود. خشکش زده. چیزی که با آن مواجه شده هزاران رشته کاموای در هم رفته و پیچ در پیچ است که یک توده بسیار بزرگ را ساخته و ورق پاره هایی پراکنده در سرتاسر اتاق که پر واضح است از کشوهای باز شده و شکسته نشات میگیرند. باریکه نوری مرده رنگ از پس پنجره ای با حفاظ های آهنی نزدیک به هم کف اتاق جاری شده. لال می شود. می نشیند روی زمین تا تدبیری بیابد. به همین روال سالها می گذرد و او هرچه توانسته، نتوانسته گره های کاموای افکارش را از هم باز کند و اتاق را نظمی بدهد. نمی داند در کدام کشو را باید برای کاغذ در دستش باز کند اگر به اشتباه نظمشان دهد چه؟ عاقبت پی می برد که میخواهد اما نمی تواند. میدانی چه می گویم؟ آن مرحله که دیگر دلسردی و امیدت را از همه چیز و همه جا بریدی اما در را باز نمیکنی که پله ها را دوتا یکی برگردی و بی خیال غم هایت، حسرت هایت، مشکل هایت، افکارت و رشته های کوفتی و مزخرفش بشوی! امیدوار نا امیدی! پس همانجا دراز میکشد، پاهایش را به سان یک جنین در شکمش جمع میکند و رخصت می دهد اشک هایش راهشان را بر روی گونه هایش بیابند...این بود ثمره شناخت خویش؟...که برای تمام کردن پازل درونت دست به کار شوی اما هرچه بیشتر تقلا میکنی نمیتوانی تکه های رقصان پازل در هوا را بقاپی و کنار هم بچینی و بیارایی! که اگر هم بخت با تو یار باشد و تکه هایی از پازل را به دست بیاری، قطعه های عقلت را در چشمانت می نشانی و کار را خراب تر! که آمده ای که خودت را پیدا کنی اما در خودت گم می شوی... چند سال دیگر هم سپری می شود و او همچنان در اتاق ذهنش نامرئی شده و آنقدر با رشته ها و گلوله های نخ ور رفته که به جای باز شدنشان دور کالبدش پیچیده اند و محبوسش کرده اند کنج سطح اتاق و تنها راه ارتباطی اش با بیرون کورسوی نوری کم رنگ است که گاهی از پنجره اتاقش سوسو می زند! با خودش می گوید محض رضای خدا یکی باید باشد! یکی که بیاید و دستی به سر و روی اتاق بکشد، که کف اتاق را آب و جارو کند، که فایلای ذهنش را یکی یکی مرتب کند و هرکدام را در جای مناسب خودش بگذارد، که گره های تو در توی تنیده در هم فلان فلان شده ی افکارش را با حوصله از هم باز کند و با ظرافت خاصی دور دستش بپیچد و یک توپ کاموایی بامزه بسازد! یکی که بوی همدلی بدهد! یکی که در را برایت بگشاید و به جای آن پله های سرد و طویل، پلی از رنگین کمان برایت بسازد! یکی که تنها کسی ست که آواز ناکوک دردهایت را می شنود.یکی که خلاق و قهار و استاد حل معما و جورچینجات و چیستان باشد.که اگر تکه هایی از پازل هم در عمق روحت گم شده بود یا از بین رفته بود تکه هایی زیبا و جدید برایت بسازد و صیقل دهد و جایگزینشان کند و شاهکاری وصف ناشدنی را خلق کند.یکی که به خاطرت دنیای امن خود را ترک کند و دل به دریای اشک چشمانت بزند. یکی که تمام ناتمام تو باشد. یکی که گنجشک های کودک زیبا و ترسان رویاهایت را آزاد کند و پیش روی چشمانت بنشاند و لبخند را بر روی لبانت! رویاهایی که از خاطرت رفته بودند و شاید هم مخفی شده بودند گوشه ای، جایی، تا بلکه کسی پیدایشان کند و مسبب نجاتشان از تاریکی باشد. یکی که سراپا گوش باشد برای شنیدن درد دل هایت. یکی که مرهم باشد روی زخمانت. یکی که در آشوب ذهنت یارت باشد. یکی که... و من امیدوارم یکی از این یکی ها برای هرکسی وجود داشته باشد آنگاه که داری غرق میشوی در بلبشوی درونت ، یکهو شیرجه بزند در باتلاقی که چیزی به محو شدنت در آن نمانده به نیت نجاتت... و می دانم این یکی ها وقتی در مرداب دنیایت وارد شوند،همه یا نه، اصلا بخشی از تاریکی درونت را در می کشند و یک روز می شوند آن نفری که تو بودی...که سیاهی درون انسان ها مسری ست... که آن هنگام که قطعه های جورچینتان با هم جور شد و غم هایت را با شادی هایش تاخت زد، درست مثل تو وارد بازی هجو کامواها می شود...


*لازم به ذکر است تمام متن به دست نوشت اینجانب است اما فقط بخش بسیار کوچکی از آن (الهام گرفته) از چندین مطالعه می باشد.

پازلتنهاییکاموا
کسی که عاشق نوشتنه. همین!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید