زن خاموش است... پزشک اما پس از آن همه نطقی که کرده چیزی از رخسارش نمیتواند بخواند. یأس یا امید؟ وزنی از روی دوشش برداشته یا بر آن جمع کرده؟ نمیداند. درست همین الان از آن لحظاتی ست که در دل پزشک رخت ها را می سابند به سنگ انگار ، آیا نافع بوده سخنانش؟ یا همان مهملات صد من یه غاز مداوم که خودش هم نمیپسندتشان؟ می کوشد داروها را بر روی کاغذ با خط خوش، با ظرافتی ریز، زیر هم بنویسد. گویی اگر نسخه ای خوش خط باشد زشتی و چرکی بیماریها لا به لای چین و تاب و قوس و طاق زیبای دست نوشتش پنهان میشود.
اینا برای صبحه، اینا برای شب این یکی برای کنترل اشتهات هم صبح هم شب، این برای ظهره بعد از چهارده روز یک و نیمش کن خب؟؟ اینارو استفاده کن ویزیت دومت یه ماه دیگه باشه بیا ببینم حالت چطوره! زن بی رمق دوباره تکرار می کند: چشم!
کلمه شومی که در ذهن پزشک در حین صحبت هایش با زن پیوسته پدیدار میشد حالا از نو درست به شکل تابلو های تبلیغاتی ال ای دی اعصاب خرد کن چشمک می زند! افسردگی! پزشک قرار ندارد... ندایی بر او می غرد که از جایش بلند شود برود به سمت زن و از دو طرفِ بازوهایش بگیرد و بگوید داد بزن لعنتی و بگو که برایت یک مشت مزخرف و لیچار بافتم! که یک چیزی بگو لااقل بدانم حالا در ذهنت چه دارد میگذرد... که من به وضوح میدانم آنچه گفتم یک تل از حرف های قشنگ و زرد جیغ و عامه پسند است که تنها انرژی بیست و چهارساعت را تامین میکند. که بخش روانپزشکی عذاب آورترین بخش دنیاست. که دارم جان می دهم اینجا زیر بار آوار دردهایی که از آن خودم نیست اما با پوست و گوشت و استخوان لمسشان میکنم و میفهممشان. که من میدانم یک ماه دیگر هم می گذرد و بازهم همین شکایات از زبان و چشمانت جاری میشود... که من می دانم چه غوغایی ست درونت چراکه خود با این هیولای کوفتی درگیر بوده ام! و اصلا کمتر آدم که نه انسانی ست که طعم تلخ ناگوارای افسردگی را نچشیده باشد. از این باب می گویم انسان و نه آدمی که تا بوده همین روال بوده که انسانیت، فهمیدن، آگاهی، شعور و هوش بالا بر دوش خود بقچه ای سنگین از مشکلات روحی را حمل می کند! و هرکه قفل ذهنش باز باشد همبستر است با عوارض جانبی انسانیت! که هرکه فهمش بیش دردش بیشتر! که می گویند خدا یکی را می گیرد یکی بهترش را می بخشد و لابد اینجا آرامش را دریغ کرده و در عوض ضریب هوشی بالا که تفاوتی هم نمی کند چه نوعی باشد، عطا کرده! و من تردید دارم که هوش بالا با آن لباس اشرافی و اعیانی اش نعمت بهتری باشد! از این رو هوش و ذکاوت کوسه ای است در لباس مبدل دلفین و به هیچ جایش هم نیست که در چه زمان و مکان و جایگاهی باشی، خوب یا بد ، شنا می کند از سر کنجکاوی و با دندان های تیزش وجب به وجب وجودت را پاره پاره میکند و بالا می آورد و تو خوب میدانی آشکارترین و مرسوم ترین حاصلش چیست! غم!
غم را هم خداوند انعام داده تا جزای بینش انسان باشد! لابد گفته : خب! حالا که انسانی بفرمایید این هم پاداشت غم جان! به پاس این همه درک کردن هایت! و توی از همه جا بی خبر درب جعبه ی شیک و کاریزماتیک غم را باز میکنی و از میان ابری کثیف و تاریک رنگ که فقط روی سر تو می بارد ، یک هیولای کبود و سیه فام بیرون می پرد و می نشنید آن بالا بالاها!! روی سرت را میگویم! و توی باهوش و سر به راه طعمه را در بند نگه میدارد درون آن جعبه و درش را هم محکم می بندد و در آن تاریکی مطلق با هزار و یک ضجه و فغان هم صدای بی صدایت به دنیا و آدم هایش نمی رسد! جایی که در آن همخانه می شوی با یک ماده لزج چسبناک که تزیین کرده تمام در و دیوار و کف آنجا را به شکل حال بهم زنی و خدا رحم کند با آن تماس نداشته باشی مگر دست از سر کچلت برمیدارد!
از هیولا بیشتر برایت بگویم! موجود کریه المنظر و عجیب الخلقه ای است با دو پا و دوازده دست! زانوهایش را خم کرده و به حالت نشسته پاهایش را گذاشته روی شانه هایت و سرت را از دو طرف با دو انگشت دو دستش ضرب گرفته و همزمان در گوش هایت می خواند و فوت می کند با نفس متعفن گندیده اش کلماتی منفور و مردود را! کلماتی دل مرده که روی هم کپه می شوند و اغلب یکی آن یکی را دنبال میکند و اگر خدا بخواهد حاصل جفت گیری شان طوماری ست از جملات انگیزشی پریشان حال کننده که مدام یادداورت می شوند که ای پیشانی سیاه ستاره سوخته، تو تنهایی! تو کافی نیستی!هیچکس نیستی! نمی توانی! نمی شود! اصلا دیده نمی شوی! که هرچه بیشتر می جوشی و می خروشی بخار می شوی و می روی هوا!
و اینگونه است که حاصل جنبش و جوشش و کوبش شان درد سر است! درست است! افسرده ها اینگونه سردرد میگیرند! باور کنید راست می گویم!!!
داشتم می گفتم! دست دیگرش که چیزی شبیه به مار است جا گرفته در مقام زبانت و اگر هیولا حواسش باشد و تمرکزش سر جایش ، یک جور ناجوری می گیرد پاچه ی آنان را که چه دوستت دارند و چه نه!
دست دیگرش لا به لای تارهای حنجره ات پیچیده و آن یکی دست دیگرش هم به کمال پوشانده دور گردنت را و بدین سان ورود و خروج هوای نه آنقدر سالم اما به هر روی خداراشکر را به ریه های بخت برگشته ات گرفته و یک توده حجیم درست کرده! درست است! غمباد اینگونه حاصل می شود! باور کنید راست می گویم!!!
داشتم می گفتم! خب کمی بیاییم پایین تر! دست دیگری دور قلبت پیچیده و می چلاند آن را هر از گاهی به حکم خداوندگارش در آن بالا! کمی پایین تر را که رصد کنیم ، دو دست کرم مانند هم هست که ساز مخالف از هم می نوازند! رخنه کرده اند در معده ات و بسته به امر و نهی اربابشان که توی بی نوا کی و کجا و چگونه باشی، یکی شان مستمر گرسنه می شود و آن یکی اما عنایتی به طعام مائده ندارد! و اینگونه است که دچار پرخواری عصبی و کم خواری عصبی می شوی! باور کنید راست می گویم!!!
دو دست دیگرش هجوم می برند به روده های دیلاقت! یکی سرش را میگیرد و یکی تهش را ! به دلیل تعصب و حمیت روده ها شاهد مقاومت و خودگیری شان خواهی بود که کاش اصلا مقاومت نمی کردند!! به این گونه که شکمت بسته به شانس و اقبالت، یا به هیبت بیابان آتاکاما خشک می شود و مانند ولینگتون در نیوزیلند بادخیز! یا به هیبت چراپونجی پربارش و مانند بوگور در اندونزی طوفانی! درست است! علت سندروم روده تحریک پذیر همین است! باور کنید راست می گویم!!
خب نوبت می رسد به دو دست دیگر که نمیگویم به کجایت حمله می کنند!! باور کنید راستش را می گویم!!!
نحس ترین فصل آن عارضه این است که چنانچه از این دست هیولاها روی سر انسانی حاضر باشد و به احوال خودش واگذار شود، روز به روز جسیم تر و کریه تر و قدر تر می شود و آن ماده لزج گزگزه روز به روز چسبناک تر و کنه تر!
و من همه ی این رج ها را به هم بافتم تا خدمتتان عرض کنم که با این هیولا نباید جنگید! که جنگیدن فقط خودت را فرسوده می کند و از پا می اندازد! بلکه بازی کردن که نقشه و راهبردش دست آن خرد لامذهب است درون آن جعبه ی نفرین شده، بهترین گزینه است!
و تو را به خدا، اگر سنگینی هیولایی را روی دوشت درک میکنی ؛ یک وقت خیال نکنی خودت خوب می شوی یا به انفراد از عهده اش بر می آیی ها! روانپزشک و در کنارش روانشناس را برای این فرقه دردها گذاشته اند دیگر! آنلاین باشد یا حضوری توفیری نمی کند! فقط لطفا کمک بخواهید...
ادامه دارد...