پَرْسان
پَرْسان
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

چشم های نگران


سرت را بر بالین می نشانی، تلفن همراه در دستت، مصرانه و گویی بالاجبار ورق میرنی اپلیکیشن ها را عاری از هر گونه هدفی، اما پیامی می رسد که چشمانت کفری شده اند! بدین سان یک نوا و یک صدا غرش می کنند که سر جدت بگیر بخواب! اما تو اعتنایی نمی کنی و لاقید داد و فریادشان از بسترت بر می خیزی و این بار پی بیلبیلک بعدی را می گیری! کنترل تلویزیون! خب نباید قسمت جدید سریالت مورد علاقه ات را ببینی؟؟

ساعت نزدیک صبح شده و فرشته خواب که از آسمان برای آمار گیری خواب شده ها فرود آمده از پهلوی پنجره خانه ات با لبخند عبور می کند. اما یکهو با چشمهای چهارپنج تا شده و شک و تردید مسیرش را بر می گردد و اطمینان می یابد که درست دیده است. که اینجا یک نفر هست که دارد برای بیداری جان می دهد!

کیسه گرد خواب اورش را از بقچه اش بیرون می کشد و افشانه می کند بر رویت. کمی سست و کرخت شده ای پس باز بلند می شوی و جسمت را کشان کشان حمل می کنی! نباید بخوابی! چرا؟ آخر مرض داری و نباید خودت را به رخت خواب ببری! درب یخچال را باز میکنی و یک قوطی هایپ را در یک آن سر میکشی.

حالا روی کاناپه ول شده ای! فرشته خواب خشمگین و آشفته است و هرچه گرد پاشیده افاقه نکرده برای تعطیل شدنت! لیکن پا پس نمی کشد! باید لیست امشب را کامل کند و با دست پر بازگردد به آسمان برای ترفیع رتبه! از این رو هر چه گرد در کیسه اش دارد را تمام و حرام می کند و بووم!!!

خب تو هنوز هم بیداری!!! اما کمی آن طرف تر فرشته کوچولوی خواب به خواب رفته!! چشمانت که تمام وقت در حال سیر اوضاع و سرکوبی فرشته خواب را هم شاهد بوده اند، پچ پچ کنان به این تصمیم می رسند که * نه داداش اینطوری نمی شود به جان تو!!* توی چشم های هم نگاه میکنند! از آن نگاه ها! از آن نگاه ها که می گوید: *بریم بزنیم زورکی؟؟* پس آستین هایشان را بالا می زنند، قلنج انگشتانشان را قرچ قرچ می ترکانند و بی هوا دریچه شان را پایین می کشند و محض محکم کاری پلک بالا را فرو میکنند درون پلک پایین و یک گره هم آنجا میزنند تا چفت چفت شود و این یعنی که *گوش نمیدی به حرف ها؟ داریم برات! مگه نگفتم وقت خوابه؟؟ بذار کنار اون دستگاه مایه ننگ لامصبو *

چشم ها از واندادنشان حتم دارند. فکر می کنم دیگر وقتش شده و تو داری در تاریکی و شاید یک جور خلا، یک فضای خالی محو می شوی! انگار که ساعت بیولوژیک بدنت کمی متقاعد شده باشد که *بله خب خدایی راست میگه دیگه ! بدن! وقت خوابه* همین حین جسمت دارد فرو میرود توی کاناپه، در کاناپه رخنه می کند ، روی زمین جای می گیرد ، از زمین عبور گذر می کند و آنقدر پیش میرود تا همه چیز برای ورود به بعد آتی مهیا باشد!

همه چیز آماده است تا اینکه صدایی می شنوی از جایی آن بالا بالاها که تعدادی از کارمندان فکر و خیال خارج از ساعت کاری شان در حال بالا و پایین آمدن از پله های برقی متروی تالاموس به آمیگدال هستند. که یعنی دارند می گویند: آهای دوقلو های عاصی! گیت ورود و خروج اطلاعات همچنان باز است!

از سمت شرقی مغزت هم که صدای بیل و کلنگ کارگران گوش هایت را کر کرده، دو خیابان بالاتر از آنجا ، هزار زن عزادار دارند نوحه می خوانند و مویه و زاری می کنند، دو خیابان پایین تر هم یک مهمانی آنچنانی بزن و بکوب به راه ست! قسمت غربی را گفتم؟ خب در طبیعت غرب مغزت گله اسب های شوالسکی وحشیانه می تازند و خب اینکه میخواهی بخوابی به هیچ جایشان نیست! و اینگونه است که ضرب آهنگ یورتمه عصبی شان که با صدای بیل و کلنگ قسمت شرقی آمیخته شده را در گیج گاه هایت حس می کنی! آها! در لوب پیشانی مغزت، یک لوله گاز ترکیده و فقط یک جرقه از آمیگدال جان لازم است تا منفجر شود و تو و اطرافیانت را ببرد به فنای کبیر!

مغزت را تکان می دهی! خدا را چه دیدی شاید افکارت سر بخورند به سمت گوش هایت و از آنجا هم توسط دوستان هدایت شوند به بیرون!

از این پهلو به آن پهلو میشوی‌ ، روی شکم میخوابی، طاق باز میخوابی، همه ابعاد دستگاه مختصات دکارتی را دور میزنی! هر طور که هست زمان به سرعت سوختن یک کاغذ سپری می شود! البته نه برای تو!

نوبت آلارم ساعت است! صدایش در می آید که : *پاشو فلان فلان شده باید بری سر کار، مدرسه، دانشگاه، نون بخری، بچه هارو آماده کنی و اصن چه میدونم!!! * که اگرچه خوبی ات را می خواهد و سفارش می کند به سحرخیز بودن، اما صدایش بدجوری روی مخت است! از آن روی مخ ها که شاید هرکداممان یکی در زندگی مان داریم! از آن روی مخ ها که شاید آزارمان دهند اما بهتر و بیشتر و برتر از خیلی ها دوستمان دارند و صلاحمان را می خواهند! فقط یکم اخلاق و اعصاب و صبر ندارند!!

و من فکر میکنم آیا واقعا مغز مافوق جسممان است؟؟ ( البته اگر دستگاه گوارش را از فرمانروایی بر بدنمان فاکتور بگیریم:)) )

اما واقعا؟؟ این کودک چموش بازیگوش سر به هوا؟ این مکان بی در و پیکر؟؟ این مخ دو نیمه ای که باید ناز هر نیمه اش را جداگانه بکشیم؟؟ جالب است!

به عقیده من که باید کار را به چشمدان سپرد! آن هایی که نمیخواهند بخوابند ولی می خواهند بخوابند ولی نمی توانند بخوابند، می دانند چه می گویم! خب اگر هم مغز کنار نکشید، می توانستند شیفتی کار کنند صبح ها تا شب مغز و شب ها تا صبح چشم! فقط چشم!! فقط چشم باشد که دستور میدهد!!!

باور کنید برای انسان بهتر می بود. که من فکر می کنم چشم ها صلاح بدن را می دانند تا آن مغز پر رنج پر در دسر! که آن ها که مغزشان سر به راه چشم هایشان است، از این منظر که سطحی نگر باشند نمی گویم ها! از این منظر که خواب یک قدرت ماورایی است و انسان خوش خواب یک ابرقهرمان!




*بخش بسیار کوچکی از ایده نوشته، (الهام گرفته) از یک فیلم است که متاسفانه چون فقط تصویرش در خاطرم بوده، نامش اما در خاطرم نیست...





دستگاه گوارشخوابمغز
کسی که عاشق نوشتنه. همین!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید