مگه میشه آدما روزمرگیهاشون یه بارم ذهنشون سمت آرزوهاشون نره. نمیشه باور کنید نمیشه. آدما با امید و آرزوهاشونن که زنده هستن. که توان انجام کار دارن وگرنه چطور میشه این حجم از کسالت و بیهودگی و پوچی زندگی رو تحمل کرد. آخه من همیشه میخوام از پذیرش این بیهودگی فرار کنم ولی هر چی سنم بیشتر میشه بیشتر این جملهی خب که چی میره تو ذهنم. ته همه چی میگم خببببب حالا که چی؟ فرار کردن ازش واقعا سخته برام و پذیرشش همه چی رو برام بی معنا میکنه.
دلم یکم تغییر میخواد. نه...خیلی تغییر میخواد... یه جوری که تا چند وقت خب که چی رو یادم بره.