نمیدونم چی تو وجودم هست که گاهی هوس میکنم یه کارایی بکنم انگار که رو لبهی یه پرتگاه با لبههای باریک دارم راه میرم. پرتگاهی که کوچکترین لغزشی مساویه با نابودی. چند سال پیش خواب دیدم رو لبهی یه پرتگاه هستم که یه طرفش آب دریاست که خیلی خشمگین میخوره به صخرهها و طرف دیگه هم تمساح های گرسنه هستن و حالا تو خوابم باید روی این لبه راه میرفتم آخر خوابم هم افتادم ولی نمیدونم کدوم ور افتادم چون دیگه بیدار شده بودم. انگار خواب چندسال پیشم حالا داره تعبیر میشه. استرس و ترس از افتادن و سردرگمی های آزاردهنده از اینکه نمیدونی چی میشه، آخرش میوفتی یا به سلامت رد میشی. آخرش میوفتم یا به سلامت رد میشم؟