سکون و سکوت خانه را دوست دارم. بی وزنی مطلق و آرامشِ پایداری که با بی تعلقی به همه جا شکل میگیرد. به اینکه من یک موجود هستم که در کمال بودنم میخواهم زندگی را تجربه کنم. میخواهم در جریانِ زندگی چون رودخونهای جاری باشم. رودخانهای پر از سنگلاخهای نوک تیز و قلوه سنگ های ساییده شده از خشم آب. همیشه برایم سوال است که چطور میشود رودخانههای خروشان را در حالی که به صخرهها و سنگها میخورند ببینیم و این جنگِ ابدی و پایان ناپذیرشان را دریابیم اما از آن آرامش بگیرم؟ چه تناقض زیبایی.
شاید بتوان گفت سکوت هم به همین زیباییست. همین سکوتی که حالا فقط تیک و تاک ساعت آن را برهم میزد و من در بیصدا ترین حالتی که میتوانم باشم هستم و از حجم سکوت آرام بخش خانهام لذت میبرم و با خود خیال میپرورانم. خیالها فقط در سکوت شکل میگیرند. خیالهای پر سر و صدای من در سکوت محض اتفاق می افتند. چه تناقضِ زیبا و دردآوری.
کاش بتوانم روحم را آرام کنم. دلم نمیخواهد در رویاهای شیرینم غرق شوم. حقیقت تلخ را بیشتر دوست دارم. من باید جرعه به جرعهی زندگی واقعی را بنوشم تا بتوانم از شیرینی رویاهایم دست بکشم. مثل مخدر میماند. بار اول برای اینکه ذهنت را از دردهایت رها کنی به سراغش میروی و شاید حتی بار دوم هم. اما طولی نمیکشد که میبینی دیگر دردی نیست و تو فقط برای اعتیادت به خیالپردازیست که از واقعیتها فرار میکنی.