دریای مواج
دریای مواج
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

طعم خوش زندگی


سالها پیش وقتی دخترکی نوجوان بودم معنای زمان را نمی‌فهمیدم. توی اتاقم می‌نشستم و با آرامش تمام کارهایم را انجام می‌دادم. آهنگ‌های مورد علاقه‌ام را بارها پلی میکردم، رمان میخواندم، شعر میخواندم و بعد از آن قریحه‌ی شعر خودم غلغلک میشد و دست به قلم میشدم و با حوصله شروع به نوشتن می‌کردم. با دوستانم قرار بیرون رفتن می‌گذاشتم و خلاصه از هر چیزی که بتواند مرا از بی‌حوصلگی نجات دهد استقبال میکردم. شب‌ها وقت خواب رویاهایم را میبافتم و لذت میبردم. هیچ محدودیتی برای پروراندن رویاها وجود نداشت. گاهی همسر پرنس هری میشدم و تمام زندگی‌ام را وقت خیریه میکردم و گاهی هم گیتاریستی بودم که از زور بی‌پولی در پارک ساز میزدم تا پول شام را جور کنم اما ناگهان سیم گیتارم میبرید... اینها را گفتم تا بدانید وقتی می‌گویم بدون محدویت یعنی چه و چه بازه‌ی وسیعی از خیال‌پروری را شامل می‌شود.

و حالا بعد از گذشت قریب به ۱۵ سال از آن روزها، با خودم فکر میکنم که چند درصد از رویاهایم به حقیقت پیوست؟ چند درصد از برنامه‌هایم را توانستم پیاده کنم؟ زندگی حال‌ام چقدر شبیه به آرزوهایم است؟ آیا واقعا تمام تلاشم را کرده‌ام؟ آیا توانستم همان قدر که در رویاها سخت‌کوش بودم در واقعیت زندگی هم باشم؟ و خیلی سوال‌های دیگر...

پاسخِ بعضی از این سوال‌ها مرا مایوس میکند و بعضی دیگر مرا امیدوار. سعی میکنم خودم را دور نگه‌دارم از تمام این سوال‌ها و پاسخشان. چرا که زمان گذشته است و هنوز هم دارد میگذرد. دیگر مثل آن روزها نمیتوانم بنشینم روی تختم و بارها و بارها آهنگ مورد علاقه‌ام را پلی کنم و لذت ببرم و هیچ کار دیگری همزمانش نکنم. دیگر فرصت آن را ندارم تا همیشه با دوستانم قرار ملاقات در کافه‌ و بازار، بگذارم. راستش را بخواهید خیلی وقت است که دیگر حوصله‌ام سر نرفته و من واقعا دلم برای بی‌خیالی آن روزها تنگ شده. حالا حتی دقیقه‌ها هم برایم ارزشمندند. گاهی با دلهره نگاه به ساعت میندازم که بی وقفه دارد ثانیه می‌اندازد و رد میشود و میرود و من را جا میگذارد. گاهی از خودم دلگیر میشوم و با خود میگویم ای کاش از آن روزهایی که در خلاءیی از بی وزنی و بی زمانی بسر میبردم بیشتر استفاده می‌کردم. بیشتر کتاب میخواندم و کارهای مفیدتری انجام میدادم اما همان لحظه پاسخ خودم را میدهم:

آن زمان دختری پانزده ساله بودم و باید به چالاکی پانزده ساله‌ها در زندگی و زمان میدویدم و حالا زنی در آستانه‌ی سی سالگی‌ام که آرزویم کش آمدن تمام ثانیه‌های روز و شب است.

زمان دوست عجیبی‌ است. لابد میگوئید چرا میگویم دوست؟ چون به لطف گذر عمر است که ناراحت این نیستم که شبیه به آرزوهای نوجوانی‌ام نشده‌ام چرا که آرزوها و رویاهای آن موقع فقط برای همان سن جذاب است وقتی پا به عرصه‌ی واقعی زندگی گذاشتی گاهی خودت آگاهانه تصمیمی میگیری که اصلا با آرزوهایت همخوانی ندارد و این یعنی منطق. منطقی زندگی کردن گاهی دردناک است گاهی اشک آدم را درمی‌آورد اما زندگی ما را مجبور میکند که منطقی باشیم و از رویابافی دست بکشیم و با واقعیت‌ها دست و پنجه نرم کنیم.

من ملکه بریتانیا نشده‌ام اما از زندگی‌ام راضی‌ام. من لحظه به لحظه‌ی زندگی‌ام را نوشیده‌ام. چه تلخ و چه شیرین...

زندگیزمانگذر عمررویاتلخ و شیرین
در جست و جوی آرامش زندگی را میکاوم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید