اگه بخوام واسه امروز یه اسم بذارم باید بگم اسمش طوفانه. یه باد خیلی وحشتناک و همراه با خاک و تمام زبالههای روانیای که گوشه و کنار زندگیم افتاده بود تو رابطهم با همسرم وزید یا شاید غرید. مدتها بود زندگیمو تو آرامش قبل از طوفان به سر میبرد یا شاید آتش زیر خاکستر. ولی الان و بعد از امروز آرامش بعد از طوفانه یا شاید آتشی که دیگه لهیب و زبانهای نداره و به کل خاموش شده. آرامش دیروز احمقانه بود ولی آرامش امروز آگاهانهس. مقصرِ این اتفاقات منم. منم که هنوز خیلی از واقعیتهای زندگی رو ندیدم. سادهلوحانه فکر میکنم میشه به همه اعتماد کرد. نمیتونم خیلی قضیه رو باز کنم با اینکه خیلی به حرف زدن احتیاج دارم اما... افسردگی داره خفهم میکنه. هیچی خوشحالم نمیکنه. اگرم خوشحال باشم مقطعیه و فقط برای همون لحظهس. دلم میخواد بمیرم...