یکم حرف زدن برام سخت شده. درگیر یه سری هنجارهای اجتماعی ای شدم که میدونم اشتباه هستن ولی ته دلم از جنگیدن باهاشون میترسم. میخوام به همه ثابت کنم که میشه با خیلی از هنجارهای احمقانهای که سالهای ساله و نسل به نسله که دارن تو مغزمون میکنن مقابله کرد. اینکه میشه به همه ی آدما به چشم انسان نگاه کرد. اینکه انسانیت محور زندگیمون باشه. دلم میخواد مثل یه سفرهی محبت باشم که هرکسی از کنارم رد بشه اگه بهش نیاز داشته باشه یکم برداره. ولی خیلی از بکن نکنهای اجتماعی هستن که جلو راهمو میگیرن. همش تو سرم بهم میگن نکن نکن. ولی من اعتقاد دارم که محبت کردن همیشه خوبه. اگه الان کسی به من احتیاج داره دلم نمیخواد دریغ کنم خودمو. دوست دارم پیش خودم احساس خوبی داشته باشم. دلم میخواد به همه عشق بدم. اینطوری خیلی وقتا این عشق به خودم برمیگرده خیلی وقتا هم برنمیگرده. اشکال نداره. دلم میخواد رها باشم از تعارفها و گیر و دارهای دنیایی. بزنم به کوه و دشت و جاده و کویر و از همه بیشتر دریا. به دریای مواج به جایی که موجهاش منظم میاد و میره و به من یادآوری میکنه که دنیا داره رو روال میگذره چه حال من خوب باشه چه بد باشم چه نفس بکشم چه نکشم. پس چرا انقدر همه چی رو سخت بگیریم به همدیگه. شاید همین تودههایی که چندساله پیش تو سینهام پیدا شدن و حالا من به بهانهی کرونا دو ساله که چکاپ نرفتم شاید همونا خیلی بهم زمان ندن. دلم میخواد زندگی کنم بدون هیچ تعلقی...