یلدای امسال همزمان شد با خونی که در رگهای فرهاد یخ زده است. و حالا من باید بروم زیر لحاف گرم کرسی و تفال بزنم؟ نه رویم نمیشود. من از چیزهایی که حق طبیعی من برای زندگی است خجالت میکشم. خجالت میکشم آجیل بخورم. خجالت میکشم جای خوابم نرم باشد.
وقتی دارم قهقهه میزنم عذاب وجدان میگیرم و برای لحظهای خون در رگهای من هم یخ میزند...
خدایی که آن بالا داری نگاهمان میکنی داریم دنیایت را به گند میکشیم نمیخواهی کاری کنی؟