پادکست بوکیت
پادکست بوکیت
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

داستانک تک تیر انداز

تاریک و روشن طولانی شب ژوئن رنگ می باخت. دوبلین در تاریکی دراز کشیده بود، اما بخاطر نور ضعیف ماه که از میان ابرهای پراکنده عبور می کرد، نور ملایمی همچون سپیده دم بر روی خیابان ها و آب های تیره ی لیفی پرتو می افکند.

در اطراف فور کورتس محاصره شده، سلاح های سنگین می غریدند. هر از گاهی، اینجا و آنجا در میان شهر، مسلسل ها و تفنگ ها، مانند سگ هایی که بر مزارع دورافتاده پارس می کنند، سکوت شب را می شکستند. جمهوری خواهان و آزادی طلبان جنگی داخلی به پا کرده بودند.

این داستانک را صوتی بشنوید:

https://anchor.fm/bukitpodcast/episodes/ep-eookra

بر روی پشت بام نزدیک پل ا. کنل، تیرانداز جمهوری خواهی دراز کشیده، نگهبانی می داد. در کنار او تفنگش قرار داشت و دوربین صحرایی بر شانه هایش آویزان بود. چهره ی لاغر و معصومش شبیه دانش آموزان بود، اما چشمانش نگاه سرد و متعصبی داشتند، عمیق و متفکر بودند، گویی به دیدن مرگ عادت کرده بودند.

داشت با ولع ساندویچی می خورد. از صبح چیزی نخورده بود. آنقدر هیجان زده بود که نتوانسته بود چیزی بخورد. ساندویچش را تمام کرد و بطری ویسکی را از جیبش درآورد، جرعه ای از آن نوشید و سپس بطری را به جیبش برگرداند. لحظه ای درنگ کرد، با فکر اینکه می تواند ریسک سیگار را بپذیرد. خطرناک بود. روشنایی مختصرش ممکن بود در تاریکی دیده شود، و دشمنانی در کمین باشند. تصمیم گرفت که خطرش را به جان بخرد.

سیگار را بین لب هایش قرار داد و کبریتی کشید. با عجله پکی زد و آتش را خاموش کرد. تقریباً بلافاصله گلوله ای خودش را به سنگر روی پشت بام زد. تیرانداز پک دیگری گرفت و سیگار را خاموش کرد. بعد به آرامی ناسزایی گفت و آهسته به سمت چپ خزید.

با احتیاط خودش را بلند کرد و از بالای سنگر با دقت نگاه کرد. گلوله و جرقه ای از بالای سرش به سرعت عبور کرد. فوراً پایین رفت. جرقه را دیده بود. از آن طرف خیابان می آمد.

از بالای سقف به سمت توده دودکش ها که در عقب بود، غلتید و به آرامی خودش را به پشت آنها کشاند، چشمانش با بالای دیواره همسطح شدند. چیزی دیده نمی شد- جز نمای مبهمی از پشت بام ها در برابر آسمان آبی. دشمنش مخفی شده بود.

در همین موقع خودروی زره پوشی از پل عبور کرد و به آرامی به سوی بالای خیابان پیش رفت. پانزده یارد جلوتر در طرف مقابل خیابان ایستاد. تیرانداز می توانست صدای نفس های خفه ی موتورش را بشنود. قلبش سریعتر می زد. این خودروی دشمن بود. می خواست شلیک کند، اما می دانست که بی فایده است. گلوله های او هرگز در فلزی که آن هیولای خاکستری را پوشانده بود، نفوذ نمی کردند.

بعد خانم مسنی سر یک خیابان فرعی ظاهر شد که سرش را با شال پاره پوره ای پوشانده بود. شروع به صحبت با مردی کرد که در برجک خودرو بود. داشت به پشت بامی اشاره می کرد که تیرانداز رویش دراز کشیده بود! خبرچین بود.

برجک باز شد. سر و شانه های مردی ظاهر شد که به سمت تیرانداز نگاه می کرد. تیرانداز تفنگش را برداشت و شلیک کرد. سر مرد به سنگینی بر روی دیواره ی برجک افتاد. زن به سوی خیابان فرعی خیز برداشت. تیرانداز دوباره شلیک کرد. زن دور خودش چرخید و با جیغ به داخل جوب افتاد.

ناگهان از پشت بام روبرو صدای گلوله ای طنین انداز شد. تیرانداز با دشنامی تفنگش را انداخت. تفنگ روی بام سر و صدایی راه انداخت. تیرانداز فکر کرد که این صدای وحشتناک مرده را هم بیدار می کند. برای برداشتن تفنگش خم شد. نتوانست آن را بردارد. ساعدش بی حس بود. زیر لب گفت: «من زخمی شده ام.»

همانطور که بی حال روی پشت بام افتاده بود، به عقب به طرف سنگر خزید. با دست چپ ساعد زخمی راستش را لمس کرد. خون از میان آستین کتش بیرون می زد. هیچ دردی نداشت، فقط حس کرخی، انگار ساعدش قطع شده باشد.

به سرعت چاقویش را از جیب بیرون آورد، آن را بر روی خاکریز سنگر باز کرد و آستین را شکافت. جایی که گلوله داخل شده بود، سوراخ کوچکی بود. در طرف دیگر سوراخی نبود. گلوله در استخوان نشسته بود. حتماً آنرا شکسته بود. بازویش را از پایین جراحت خم کرد. بازو به راحتی به عقب خم شد. برای غلبه بر درد دندان هایش را بر هم فشرد.

لباس نظامی اش را درآورد و بسته ای را با چاقویش شکافت. گردن بطری ید را شکست و اجازه داد که مایع تلخ به روی زخمش بچکد. طغیان درد او را در هم پیچاند. از هجوم درد به خود پیچید. کهنه ای نخی را روی زخم قرار داد و پارچه را روی آن بست و انتهایش را با دندان گره زد.

بعد بی حرکت کنار دیواره دراز کشید، و با بستن چشمانش تلاش کرد که بر درد غلبه کند.

در خیابان پایین همه چیز بی حرکت بود. خودروی زرهی سریعاً روی پل عقب نشینی کرده بود، همچنان که سر سرباز روی برجک آویزان بود. جسد زن بی جان در جوب افتاده بود.

تیرانداز برای مدتی طولانی بی حرکت دراز کشید تا به زخمش رسیدگی کند و برای فرار نقشه ای طراحی کند. صبح نباید کسی او را زخمی روی پشت بام ببیند. دشمن روی پشت بام روبرو مانع فرارش بود. باید آن دشمن را می کشت ولی نمی توانست از تفنگش استفاده کند. برای انجام این کار فقط یک هفت تیر داشت. بعد نقشه ای به ذهنش رسید.

کلاهش را درآورد و آن را روی دهانه تفنگش قرار داد. سپس به آرامی تفنگش را به سمت بالا روی دیواره هل داد، بطوریکه کلاهش از آن طرف خیابان قابل رویت باشد. تقریباً بلافاصله صدای شلیکی آمد و گلوله ای وسط کلاه را سوراخ کرد. تیرانداز تفنگ را به جلو کج کرد. کلاه با صدا به داخل خیابان افتاد. سپس با گرفتن وسط تفنگ، تیرانداز دست چپش را  روی بام انداخت و اجازه داد که بی جان آویزان باشد. پس از دقایقی تفنگ را رها کرد تا به خیابان بیفتد و بعد در پشت بام فرو رفت و دستش را با خود پایین کشید.

با عجله به سمت پاهایش خزید و از گوشه ی پشت بام مخفیانه نگاه کرد. حیله اش موفقیت آمیز بود. تیرانداز دشمن، که افتادن کلاه و اسلحه اش را دیده بود، فکر کرد او را کشته است.  حالا در برابر ردیفی از لوله های بخاری ایستاده بود و به روبرو نگاه می کرد،  سرش به وضوح در مقابل آسمان مغرب به صورت نمای سیاهی دیده می شد.

تیرانداز جمهوری خواه لبخندی زد و تفنگش را بر روی لبه ی سنگر گذاشت. فاصله در حدود پنجاه یارد بود، در این نور ضعیف شلیک سختی بود، و بازوی راستش به طرز وحشتناکی درد می کرد. هدفش را ثابت در نظر گرفت. دستش با اشتیاق می لرزید. لب هایش را به هم فشرد، نفس عمیقی از سوراخ های بینی کشید و شلیک کرد. از صدای شلیک تقریباً کر شده بود و بازویش از ضربه لگد تفنگ می لرزید.

وقتی که دود باروت ازبین رفت، به روبرو خیره شد و فریادی از شادی سر داد. دشمنش مورد اصابت قرار گرفته بود و داشت با تقلای جان کندن روی سنگر تلو تلو می خورد. تلاش کرد که سرپا بماند، انگار که در خواب راه می رفت، به آرامی به جلو گام برداشت. تفنگ از دستش رها شد، به دیواره خورد، و بعد از روی میله ی مغازه سلمانی به پایین سر خورد و با سر و صدا روی پیاده رو افتاد.

سپس مرد در حال مرگ، روی سقف از پا درآمد و رو به جلو افتاد. بدنش در هوا چرخید و چرخید و بعد با صدای خفه ای به زمین برخورد کرد. سپس بی حرکت نقش زمین شد.

تیرانداز افتادن دشمنش را نگاه کرد و به خود لرزید. شهوت مبارزه در او مرد. احساس پشیمانی آزارش می داد. قطرات عرق بر پیشانی اش مشخص بود. با ضعف ناشی از زخمش و غذا نخوردن در یک روز طولانی تابستان و کشیک دادن روی پشت بام، دیدن توده ی از هم پاشیده ی دشمنان مرده، نفرتش را برانگیخت. دندان هایش به هم خوردند،  زیرلب گفت:« لعنت به جنگ، لعنت به خودم، لعنت به همه.»

به تفنگش که هنوز دود از آن بلند می شد، نگاهی کرد،  با دشنامی آن را به سقفی که زیر پایش بود، پرتاب کرد. تفنگ با تکان شدیدی در رفت و گلوله ای مانند برق از کنار سرش عبور کرد. از وحشت این شوک دوباره بر خودش مسلط شد. اعصابش آرام شد. سایه ترس از ذهنش پراکنده شد و خندید.

بطری ویسکی را از جیبش درآورد و کمی نوشید. تحت تاثیر الکل، احساس بی پروایی می کرد. تصمیم گرفت همان موقع پشت بام را ترک کند و به دنبال فرمانده گروهانش بگردد تا گزارش دهد. اطراف او همه جا ساکت بود. خطری برای رفتن از میان خیابان ها نبود. هفت تیرش را برداشت و در جیبش گذاشت. بعد از میان نور آسمان به داخل خانه ی زیرین خزید.

زمانی که تیرانداز به مسیرهم سطح خیابان رسید، ناگهان نسبت به هویت تیرانداز دشمنی که کشته بود، احساس کنجکاوی کرد. هر که بود، مسلماً تیرانداز خوبی بود. ممکن بود او را بشناسد. شاید قبل از اینکه لشگر از هم گسیخته شود،  در گروهان خودش بود. تصمیم گرفت ریسک کند و به آنجا سری بزند تا نگاهی به او بیاندازد. با دقت به اطراف خیابان ا. کنل نگاه کرد. در بالای خیابان تیراندازی سنگینی بود، اما در اطراف اینجا همه چیز ساکت بود.

تیرانداز به سرعت به آن سوی خیابان رفت. خورویی زرهی زمین اطراف او را با گلوله تکه تکه کرد، اما او فرار کرد. خودش را رو به زمین به کنار جنازه انداخت. خودروی زرهی متوقف شد.

سپس تیرانداز جسد مرده را چرخاند و به چهره ی برادرش نگاه کرد.

داستانکی که خوندید اثر لیام اُ.فلاهِرتی و ترجمه سمیه آمارلوئی بود که بنده با اندکی تغییر به صورت صوتی منتشر کردم.

اگه از این داستانک خوشتون اومد میتونین داستانک های دیگه ما رو بشنوید.

منبع اصلی: کانون فرهنگی چوک

داستانداستان کوتاهپادکستبوکیتکتاب
گاهی اوقات لیوان سفالی را برمیدارم، چای یا دمنوشی می ریزم. سپس موسیقی پخش میکنم. موسیقی ای از جنس بی کلام. وآنگاه گم می شوم در دنیای ادبیات و داستان.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید