پادکست بوکیت
پادکست بوکیت
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

داستانک خیمه

نسخه صوتی این داستانک رو اینجا بشنوید:

https://anchor.fm/bukitpodcast/episodes/ep-eoefv8


درون خيمه هستی. فضای بيرون پهناور و سرد است. برهوتی كه صدای زوزه در آن می پيچد. پوشيده از پاره سنگ، يخ و شن و گودال‌های عميق پر از حشرات، كه می‌توانی به‌راحتی برای هميشه در آنها فرو روی. همين‌طور خرابه‌ها، خرابه‌های فراوانی كه اطرافشان پر است از آلت‌های شكسته موسيقی، وان‌های فرسوده، استخوان‌های پستانداران منقرض شده، كفش‌هايی بدون پا، و قطعات اتومبيل... و بوته‌های خاردار، و درختان به هم پيچيده، و بادهاي بلند. اما شمع كوچك درون خيمه گرم نگهت می‌دارد.

زوزه‌های مختلفی می‌شنوی. انسان‌هايی كه زوزه می‌كشند. بعضی از غم مرگ يا كشته شدن عزيزانشان و بعضی از سر شادمانی، برای پيروزی در كشتن عزيزان دشمنانشان. بعضی زوزه می‌كشند و كمك میخواهند. بعضی برای انتقام و بقيه برای خون زوزه می‌کشند. صدا، كر كننده است و ترسناك. زوزه‌ها به تو نزديك مي‌شوند؛ داخل خيمه خودت در سكوت کز می‌كنی تا ديده نشوی. می‌ترسی. برای خودت و به‌خصوص كسانی‌كه دوستشان داری. می خواهی از آنها محافظت كنی. می‌خواهی همه آنها را درون خيمه‌ات جمع كنی تا در امان باشند.

اما خيمه‌ات از كاغذ ساخته شده است و كاغذ نمي‌تواند از ورود چيزی جلوگيری كند. می‌دانی بايد روی ديواره‌های خيمه بنويسی. از بالا به پايين و از چپ به راست. بايد همه فضای كاغذ را با نوشته بپوشانی. بخشی از نوشته‌ها بايد در مورد صدای زوزه‌ها باشد، كه صبح و شب در ميان خرابه‌های بيرون، تپه‌های شنی، قطعه‌های يخی، استخوان‌ها و... ادامه دارد. بايد حقيقت زوزه‌ها را بنويسی. اما مشكل است. چرا كه از پشت ديوارهای كاغذی خيمه، نمی‌توانی آنچه میگذرد را درست ببینی. پس نمی‌توانی حقيقت را دقيق بيان كنی. نمی‌خواهی از خيمه بيرون بروی و خودت از نزديك نظاره‌گر باشی.

بخشی از نوشته‌ها بايد در مورد عزيزانت باشد و نياز تو به محافظت از آنها. اين هم مشكل است، چرا كه همه آنها نمی‌توانند آن‌طور كه تو صدای زوزه‌ها را می‌شنوی آنها را بشنوند. بعضی از عزيزانت فكر مي‌كنند صداها شبيه صدای تفريح كردن است، يا موسيقی بلند، يا صدای جشنی كنار دريا. نمی‌خواهند درون خيمه‌ی تنگِ تو، با آن شمع كوچك و ترس‌هايت و وسواس بيمار گونه‌ات به نوشتن، كه برايشان بی‌معنی است باقی بمانند و دائم سعي مي‌كنند از زير ديوارهاي خيمه به بيرون فرار كنند.

اينها تو را از نوشتن باز نمی‌دارد. می‌نويسی، انگار كه زندگی‌ات به نوشتن بستگی دارد. هم زندگی تو هم زندگی آنها. همه را ثبت می‌كنی. طبيعتشان، ظاهرشان، عاداتشان، گذشته‌شان. اسامی را عوض می‌كنی. نمی‌خواهی مدركی باقی بگذاری و توجه بی‌دليلی را به عزيزانت جلب كنی. عزيزانی كه كم‌كم متوجه می‌شوی فقط افراد نيستند، بلكه شهرها هستند، مناظر طبيعی، روستاها، درياچه‌ها، لباس‌هايی كه می‌پوشيدی، كافه‌های محل و سگ‌هايی كه ديگر وجود ندارند. نمی خواهی توجه كسانی‌كه زوزه می‌كشند را جلب كني، اما آنها در هر صورت به‌سمت تو جذب شده‌اند. انگار بوی تو را فهميده‌اند. ديواره‌های كاغذی خيمه آنقدر نازكند كه مي‌توانند نور شمع و خطوط بدنت را از بيرون ببينند و كنجكاوند بدانند آيا تو شكار مناسبی هستی يا نه؟ آيا می‌توانند تو را بكشند و بعد زوزه‌كشان جشن بگيرند، يا برعكس اول زوزه بكشند و بعد تو را بكشند و بخورند؟ جلب‌توجه كرده‌ای و خودت را در معرض ديدشان قرارداده‌ای. خودت را لو داده‌ای. به تو نزديك‌تر می‌شوند. دور هم جمع میگردند. از زوزه كشيدن دست كشيده‌اند تا سركی بكشند و اطراف را بو كنند.

چرا فكر می‌كنی نوشتنت، اين جنون خط‌خطی كردن، درون غاری پوشالی، كه كم‌كم شبيه زندانی به‌نظر می‌رسد، از عقب به جلو و از بالا به پايينِ ديوارها، می‌تواند كسی را حفظ كند؟ حتی خودت را؟ اينكه دور خود زره يا طلسمی رسم می‌كنی تا تو را حفظ كند، توهمی بيش نيست. آنها بهتر از تو می‌دانند كه اين خيمه چه‌قدر شكننده است. كم‌كم صدای پاهای پوشيده در چرم شنيده می‌شود و صدای خراش و پنجه كشيدن و صدای خش‌خش نفس‌هايی كه نزديك می‌شوند.

باد به‌درون خيمه می‌خزد. شمعت می‌لغزد و می‌افتد و خيمه‌ات را به آتش می‌كشد. از ميان سوراخ‌های سياهی كه در ديواره‌های خيمه به‌وجود آمده‌اند، چشمان كساني را كه زوزه مي‌كشند می‌بينی، سرخ و درخشانند در نور آتشِ سرپناهِ كاغذی شعله‌ورت. اما، اما تو همچنان به نوشتن ادامه می‌دهی. ديگر، دیگر چه می‌شود كرد؟

داستانک کوتاهی که خوندین اثر مارگارت اتود، نویسنده مشهور کانادایی بود که توسط خانم ضحی کاظمی و به کمک کانون فرهنگی چوک منتشر شده.

امیدوارم لذت برده باشید.

منبع: کانون فرهنگی چوک

پادکست بوکیتداستانکداستانبوکیتکتاب
گاهی اوقات لیوان سفالی را برمیدارم، چای یا دمنوشی می ریزم. سپس موسیقی پخش میکنم. موسیقی ای از جنس بی کلام. وآنگاه گم می شوم در دنیای ادبیات و داستان.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید