پادکست بوکیت
پادکست بوکیت
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

تیرهای چراغ برق

گاهی یک تیر چراغ میتواند دوست تنهایی هایت باشد...
گاهی یک تیر چراغ میتواند دوست تنهایی هایت باشد...

ما رو می تونید تو هرجایی بشنوین. مثل ناملیک، گوگل پادکست، کست باکس و هرجای دیگه ایی که دلتون میخواد....کافیه "بوکیت یا Bukit رو سرچ کنید"

قبل از اینکه برین متن اپیزود رو بخونین خود اپیزود رو بدک نیست گوش کنین. امیدوارم خوشتون بیاد:

https://anchor.fm/bukitpodcast/episodes/ep-epln9k




سلام. به اپیزود جدید پادکست بوکیت خوش اومدین. من رامتینم و دعوتتون میکنم به شنیدن تیرهای چراغ برق.....

Music: Massenet-Enid fergus

آسمان تاریک و تیره است. خیابان خلوت و پاکیزه. تیرهای چراغ برق کنار خیابان تمام تلاششان را می کنند. تلاششان را می کنند تا شبیه خورشید باشند. با تمام توان، با تمام قوا، حتی پرک پرک زنان هم به امید روشن کردن شب ادامه می دهند. دوست دارند نقش خورشید را بازی کنند. روزها در میانِ درختانِ کنار خیابان کسی نگاهی به آن ها هم نمی کند. روزها آن ها ارزش و اعتباری ندارند. حال اکنون، در این شب بلند و سرد، تنهای تنها در کوچه ها، در خیابان ها، در مکان هایی که حتی خیالمان از آنجا هم نمی گذرد، ایستاده اند و به دنبال ارزشی تا صبح چشمانشان را روی هم نمی گذارند. آن ها هم می خواهند خورشید باشند، میخواهند کسی بهشان نگاهی کند. آن ها هم دوست داشته شدن را دوست دارند. همانند ما...

Music: vals De Rodrigues-Eric Badanti

نگاه نافذ و غمناک شان سعی دارد خیابان سرد و زخمی را کمی گرم تر از قبل کند. کمرهایشان همیشه راست و استوار است و چشمانشان همیشه پایین را نگاه می کند. تابحال کسی را ندیده ام که به دنبال مقامی بزرگ باشد، برای آن تا پای جان تلاش کند و همچنان سرش رو به پایین باشد. لااقل برای یکبار هم که شده به خود نگاه میکند. اما تیرهای چراغ برق، سال هاست نگاهشان تنها به عابرانیست که می گذرند. آن ها هیچگاه در مقابل خورشید نایستادند. آن ها هیچگاه حتی به خورشید نگاه هم نکرده اند. تنها یک چیز را خوب می دانند. آن هم اینکه برای خورشید شدن، باید همانند خورشید باشند. شاید حتی بهتر از خورشید. تیرهای چراغ خیابان، امشب هم همانند شب های گذشته، فروتنانه و عاشقانه می تابند....

Music: Mirror Lake from Angus MacRae

دیگر نزدیک های صبح شده است و هوا گرگ و میش است. پرتویی از لای پرده ی پنجره، به داخل اتاق پناه آورده است. چشمانم را نوازش میکند. نوازشی مکرر. بیدارم میکند و مرا به سمت پنجره می کشاند. ناگهان پرتو نور ناپدید میشود و لحظه ایی بعد پیدا. انگار تیر چراغ روبروی پنجره حالش با بقیه فرق میکند. شاید دارد به تیر چراغی دیگر که همیشه عاشقش بوده چشمک میزند. با نگاهی به اطراف متوجه میشوم بقیه چراغ ها مانند همیشه اند. چه کسی میداند؟ شاید تیر چراغ برق هم مانند ما آدم ها در لحظات آخر زندگی اش سعی دارد با چشمک هایش، محبتش را برای عزیزانش به نمایش گذارد...شاید او قصد دارد خورشید شب بودن را رها کند...

Music: Forever Yours from Melody Lake

از صبح گذشته منتظرم. در اتاق، در کنار پنجره نشسته ام و چشمانم به آسمان است. دوست دارم هر چه زودتر خورشید از شهر ما برود تا دوباره به چهره ی فروتنانه ی تیر چراغ روبروی پنجره ی اتاقم خیره شوم. حتی غروب زیبای خورشید هم نمی تواند توجه من به چهره او را بگیرد. تیرهای چراغ برق یکی یکی، محبت دوباره شان را روانه شهر میکنند. ولی هنوز تیر چراغ من بیدار نشده است. شاید کمی خسته است و دوست دارد دیرتر از بقیه، زمانی که آنقدر هوا تاریک شده که به او نیازی شدید پیدا کرده ایم، بیدار شود.ایرادی ندارد، منتظرش میمانم....

Music: Sudden Embrace from Melody Lake

اکنون نیمه شب است و او هنوز بیدار نشده است. میدانم. میدانم دیگر قرار نیست بیدار شود. او خوابیده و چشم پرنور خود را بر این خیابان بسته است....

Music: Searching for light from Austin Wheelwright

سال های زیادی از آن شب ها گذشته. حال امروز روز به خصوصیست. شاید بار آخر است که در این خیابان قدم می گذارم. خیابانی که نه عابرانش بلکه چراغ های عابرش دوستان شب های تنهایی من بودند. شب ها اینجا مانند سابق روشنِ روشن است. هنوز هم می تابند. عاشقانه.فروتنانه. سال ها خواهند تابید. اکنون تیر چراغ برق خوابیده من نیز بیدار شده است. آن شب خودم خوابیدن همیشگی او را به شهرداری خبر دادم. تیر چراغ روبروی پنجره اتاقم، شب ها به مانند ایام گذشته بیدار می شود و می تابد. می تابد تا روزی به خورشید برسد. اما او دیگر تیر چراغ سابق نیست. او سال هاست که از این خیابان رفته است. ولی هر کجا که بروم همیشه در خیالاتم، در شب های تاریک تنهایی ام خواهد تابید...

Music: Pollux from S.A.Karl

امیدوارم از این اپیزود لذت برده باشین....

ادبیاتموسیقیتنهاییپادکست
گاهی اوقات لیوان سفالی را برمیدارم، چای یا دمنوشی می ریزم. سپس موسیقی پخش میکنم. موسیقی ای از جنس بی کلام. وآنگاه گم می شوم در دنیای ادبیات و داستان.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید