ویرگول
ورودثبت نام
کافه چیتگر
کافه چیتگر
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

آلزایمر

آلزایمر

اولین باری که اسم آلزایمر رو شنیدم یادم نمیاد کی بود!!! اینم خودش نوعی آلزایمره گویا!!!

ظهر آقای همسر عکس یه ماشین رو نشون داد گفت یادت میاد این رو؟

منم سعی کردم قیافه تمرکز گونه ای به خودم بگیرم و مثلا فکر کردم بعد از چند ثانیه گفتم نه!!

گفت واقعا آلزایمر گرفتی ها!!!! خنده ای کردم و گفتم تازه فهمیدی, خسته نباشی من خیلی وقته آلزایمری ام..

بعدش یاد بابا افتادم.

بابا آدم پر شر و شوری بود..از اون مردایی که صبح زود از خونه میزد بیرون و شب تا دیر وقت کار میکرد..

لابد چاره ای هم نداشته , اینکه یکنفر کار کنه و خرج یه خانواده پر جمعیت رو بده کار آسونی نبود اما انصافا بابا زحمت زیادی میکشید تا ما هیچوقت کمبود نداشته باشیم..

همیشه آخر هفته ها بیرون رفتن ها به راه بود و تابستون ها با پیکان نخودی بابا راهی شمال و روستای پدری میشدیم..

خلاصه که بابا هیچوقت بیکار نبود و شاید بخاطر همین بود که وقتی بخاطر کمر درد و پا درد مجبور شد رانندگی رو برای همیشه کنار بزاره خیلی زود فراموشی ها شروع شد..

دکتر ها گفتن زمینه های آلزایمره اما ما دوست نداشتیم باور کنیم اما آلزایمر زورش بیشتر بود و ما رو مجبور کرد باور کنیم بابا آلزایمر گرفته البته از نوع حافظه کوتاه مدتش..

دکترها گفتن بابا نباید اتفاق های ناراحت کننده رو ببینه و بشنوه و باید سعی کنیم که دور و برش شلوغ باشه , دکترها راست میگفتن بابا عادت داشت همیشه تو جمع خانوادش باشه شاید بخاطر همینه هیچوقت دوست نداشت تو آپارتمان زندگی کنه و نکرد..

وقتی خونه قدیمی رو از نو ساخت نتونست طاقت بیاره و تنها با مامان تو خونه ای با همسایه های غریبه زندگی کنه و اینطوری شد که خونه جدید رو ساختن ..

آلزایمر برای بابا حکم تبعیدی رو داره که به یه زندانی دادن, اینکه بابا موقع تنهایی تو خودش فرو میره و انگار به روزهای خوبی که کنار خانواده داشته فکر میکنه و ما با دیدن سکوتش بیشتر و بیشتر غصه میخوریم...

سعی میکنم باور کنم بابا داره روزهای تلخی رو میگذرونه و ما سعی میکنیم تلخی نگاه و سکوت بابا رو کمتر کنیم.

و چقدر ناراحت کننده ست وقتی عمه خانم فوت کرد و بخاطر شرایط سخت بابا نتونستیم بهش بگیم و چقدر تلخه که بابا هنوز فکر میکنه عمه جان هنوز زنده ست و منتظر تا کرونا تموم بشه و بریم دیدن عمه خانم..


آلزامیرباباکروناقصه آلزایمرفراموشی
من دختر من همسر من مادر من بانو ... نوشته هایم فارغ از چارچوب نیست اما همه آن چیزی است که در روزمره گی هایم میاد و میرود..داستان هایی از دل روزمره گی های من با اندکی تخیل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید