_بیشتر اوقات سعی کردم عاشق نشم تا اینکه عاشق بشم.
_خب چرا؟
_چون همیشه انتخابم راه سختست.
_چرا عاشق نشدن برات سخته؟
_میدونی، عاشق شدن خود به خودی اتفاق میافته، یهو دلم میلرزه و فروکش میکنم. انگار گشنمه و بهم تمرهندی و زرشک وآلو میدن، دست خودم نیست، فیزیک بدنم قبل اینکه دوزاریم بیوفته، واکنش نشون میده، اینکه رویا ببافی و توهم گل و بلبل بزنی کار آسونیه. اکسیتوسینم که بیکار نمیشینه و سرخود دست به کار میشه.
یجوریا همه چی روند طبیعیشو طی میکنه. ولی عاشق نشدن دهن سرویس میکنه.
همش با غریزه و طبیعتت در جدلی. هی جلو خودتو میگیری. اراده میخواد. منم که تو مانع خودم شدن استاااد.
ولی نمیدونم چرا این کارو میکنم؟ اگه عادتم بشه، اذیت میشم.
_کلا تو برای همه چی زیادی زور میزنی، زور معنوی-احساسی!
_دقیقا.
_خب حالا چی کارش کنیم؟
_باید بذارم طبیعتم کارشو بکنه. اینم سخته اخه! (یه راه سخت دیگه!)
همه چی تکراریه. آدما تکرارین. علاقههای دم دستی و داستانای دست خورده. همه قلبِ شکسته به دست دنبال شکستهبندن تا شریک و همدم. همدیوونهای پیدا نمیشه، که بفهمتتو بفهمیش.
_سختش نکن، همه چیرو از اولش نمیتونی پیش بینی کنی. به خودت و ادما فرصت بده. دیوار نکش دورت.
_من دیوارمو خیلی وقته کشیدم. خیلی هم رفته بالا.
_دیوارو میشه خرابش کرد.
_دیوارمو نکشیدم که یکی بیاد خرابش کنه، با ظرافت و حوصله آجر به آجرشو روهم چیدم.
کافیه یکی بلد باشه ازش بیاد بالا.
ولی خب معمولا نفس کم میارن، گفتم که خیلی رفتم بالا.
_ یه جا خوندم که میگفت:”عشق پیچکیست که دیوار نمیشناسد.” شاید حق با تو باشه.