ابتدای مطلب باید عرض کنم که فکر نکنید این داستان، کلیشهای مثل بقیهی استعفا دادن هاست! اگر اینطور بود به خودم زحمت نوشتن و هدر دادن انرژی نگاه شما رو نمیدادم.
دقیقا 6 ماه پیش از کار استعفا دادم. یه روز معمولی بود. از پنجره به موتوریهای منتظر در خیابان روبرویی نگاه میکردم. خیلی سریع و ریزوارانه دود سیگار محبوبم را به سمت ششها راهی میکردم. گرمای قهوه ارزان شرکتی را در دست چپم احساس میکردم که تلفنم زنگ خورد.
(همه اینها به وقت استراحت و به دور از چشم همکاران اتفاق افتاد.)
یک روز قبل از این ماجرا به علت طولانی بودن تایم کاری و اجبار در تحویل پروژه، آن هم زودتر از موعد، خانهی یکی از دوستانم در تهران ماندم، تا هم به تاریکی و بیماشینی نخورم هم صبح، زودتر به محل کار برسم. (محل زندگی بنده تهران نیست.)
خسته بودم و حوصله گوش دادن به حرف دوستان را نداشتم. در چشمانشان نگاه میکردم و لبخند ملیحی بر لبم بود. اما فقط از روی ادب! تمام مدت که همه از حضور من ابراز خرسندی میکردند و گل میگفتند و گل هم انتظار میرفت بشنوند، من در ابر بالای سرم به بالش و گرمای پتو فکر میکردم. به اینکه فردا کاش پس فردا بود یا حتی آخر هفته!
به این موضوع هم فکر میکردم که از خانه دورم. الان چه اتفاقهایی افتاده؟ حال همه خوب است؟ میدانی ما از آن خانوادههای خون گرم و نزدیکی هستیم که شریک تمام احوالات یکدیگریم. طوری که دوست نداری حتی 1 ساعت هم از ماجراجوییهای اهالی جا بمانی، تصور 2 روز دور ماندن آزاردهنده بود! کل آن روز 17 دقیقه با پدر و مادرم صحبت کرده بودم. فردایش هم نهایت، مدت زمان مکالمهمان به 25 دقیقه میرسید.
فرهنگ سازمانی به گفته استیفن رابینز:
سیستمی از معناها [و مفاهیم] مشترک میان اعضای یک سازمان، که آن سازمان را از سازمانهای دیگر متمایز میکند.
بر گردیم به وقت استراحتم. آن جا بودیم که تلفنم زنگ زد. مادر بود. گفت:"دیشب پدرت آنقدر تبش شدید شد که به لرز افتاد و تا 1 ساعت پیش زیر سرم بودیم. ولی خداروشکر الان بهتر است. به تو نگفتیم که دلواپس نشی. به هر حال دوری و حق داری نگران بشی. خودت خوبی دخترم؟ همه چی خوبه؟"
در آن لحظه احساس میکردم ناتوانم. دورم و تنهام. سرد بودم و بغض گلویم را فشار میداد.
با خودم فکر کردم:"نکند پدر کرونا گرفته باشد و باز چون نمیخواهند نگران شوم، به من نمیگویند! نمیفهمم چرا فکر میکنیم فقط باید خبرهای خوب، مثبت و رنگی را پخش کنیم؟ مگر دنیا همهجایش رنگینکمان و بلبل خوان است که هنوز مرا بچه فرض میکنند و با خود میاندیشند تحمل چهره هولناک، تاریک و بیرحم دنیا را ندارم؟! نمیدانم، خدا بخیر کند. باید برگردم سرکار و دهان دلهره را چسب کارتون بزنم تا ساعت کاری تمام شود. مبادا تمرکزم دچار فروپاشی شود و کل این ساختمان لعنتی به خاطر یک روز مرخصی من آوار شود بر سر سایرین!"
چشمتان روز بد نبیند. (البته که چیز محالی است. چشم همان قدر که خوبی را میبیند، بدیها را هم میبیند و از دست من و شما کاری بر نمیآید.) خلاصه امیدوارم بیشتر روزهای خوب ببینید.
یک چهارم ساعت نگذشت که احساس کردم زیادی سردم است. ناخنهایم را نگاه کردم و رنگشان کبود بود. از بقیه همکاران پرسیدم که آیا آنها هم سردشان است یا نه؟ بعد از 40 دقیقه صداهای ضعیفی آمد که: کی گفت سرده؟
در خلوت خودم به لرز افتادم و از درون میسوختم. بیشترین فاصلهام با اولین همکار به ظاهر دوست! یک متر هم نمیشد. دستم را سمتش بردم و گفتم عجیب نیست که در این گرما اینقدر سردم است؟ حتی نگاهش را از سیستم برنداشت و گفت چرا، جالبه. چشمای بی حالم را بالا بردم ببینم کسی هست کمکم کند یا نه! نمیتوانستم از روی صندلی بلند بشوم. دیدم هر کی مشغول کار خودش است و به ساعت نگاه میکند تا زودتر برود و به زندگیش برسد. مگر کار از زندگی جداست؟
سرم را روی میز گذاشتم و به زور انگشتان یخ زدهام را به یک شکلات آب شده ته کیفم رساندم. (شاید اون بتونه نجاتم بده!)
تا به آن روز این حال را تجربه نکرده بودم. همه چیز دور سرم میچرخید و خودم را معلق احساس میکردم. ساعت رفتن رسید. زیر لب از یکی از همکارها خواستم برایم اسنپ بگیرد. ولی صدایم را نشنید و حتی به من که در غیر طبیعیترین حالت روی میزم افتاده بودم، توجهای نکرد. برای بار هزارم بهم ثابت شد در این مصیبت ناخوانده و بیمحل که سراغم آمده، تنها هستم و خودم باید به داد خودم برسم.
سرتان را درد نیاورم. به هزار مصیبت خودم را به خانه رساندم. مادر تا رخسار بی رنگم را دید، ماشین را چاق کرد که به دکتر برویم. برای اولین بار در زندگی ورزشکارانه و سلامت زیستهام، رفتم زیر سرم. شب که در داروها و مایعات درمانی حل میشدم، به سرم زد که چرا؟
به چه قیمتی، برای چی دارم اینقدر خودم را عذاب میدهم؟ من اهل کم آوردن نبودم؟ نکنه کار از من قویتر شده؟ من نمیخوام وسواس کاری داشته باشم و اجازه بدم کار بین من و حال خوبم فاصله بندازه! ولی خب حال خوب چی هست؟ چرا انتظار دارم کارم بینظیر و بیعیب باشه؟
ایدهآل گرایی رو باید بذارم کنار! نباید انتظار داشته باشم کار خوشحالم کنه! اصلا چرا کار را از لذت جدا میکنم؟ و در نهایت برای پاسخ به این سوالهای پر تلاطم و شلوغ ذهنم، جواب دادم:" استعفا بده!"
قطعا تنها به این دلیل این مطلب را ننوشتم که صرفا چیزی نوشته باشم. میخواهم بگویم فرهنگهای سازمانی واقعا نیاز به ترمیم و نگاه عمقی و اساسیتری دارند. باید اجازه دهیم تغییر در جهت مثبت اتفاق بیافتد. باید آغوش را برای آگاهی بگشاییم!
بیشتر زمان زندگیمان را در محل کار و کنار همکارهایمان میگذرانیم. پس معقول نیست که حال خوب و معقوله Joy را از کارمان جدا کنیم.
من دیگر نمیخواستم بروم کاری را بکنم و برایم مهم نباشد اطرافم چه اتفاقی میافتد. نمیخواستم صرفا کار کرده باشم که پایان ماه با دیرترین حالت ممکن حقوق بگیرم و بروم پی زندگیم؟ من کل زندگیم را در اینجا سپری میکنم، چرا باید کارم را از زندگی جدا کنم؟
من میخواستم کار کنم که یاد دهم، یاد بگیرم، تاثیر بگذارم تا تاثیر بگیرم. نمیخواستم فقط کارمندی باشم که فراموش کرده برای چی دارد کاری را انجام میدهد؟ میخواستم کمی امید به بهتر شدن خودم، ترقی و توسعه فردی و سازمانی داشته باشم، نه تنها وعده و وعید دروغین تحویل دهم و تحویل بگیرم! من از اینکه روراست نبودیم، ناراحت بودم.
دیگر نمیخواستم حتی یک روز بشنوم در محل کار در حق کسی بدی شده و او به جای اینکه به مسئول مربوطه اطلاع بدهد، از من میخواهد برایش کاری کنم. قبول دارم که مرزهای زندگی شخصی و زندگی کاری باید از هم جدا باشند، اما نه اینکه اسم یکی زندگی باشد و دیگری فقط زنده بودن!
فرهنگ یعنی: «الگوی مشترک فکر کردن، احساس کردن و عکسالعملنشان دادن در یک گروه از انسانها.»
هسته و عصارهی فرهنگ، مجموعهای از باورهای جاافتاده است که بر اساس آنها، روی اعضای گروه و رفتارهایشان، ارزشگذاری و داوری میشود. سادهتر بگویم، میشود که تعادل داشت، نه توقع اضافه! میتوان مشکلات را درمیان گذاشت و گوش شنیدن داشت. ما همه، آدمیم نه ماشین! پدر من حتی برای ماشینش هم اسم دارد و با او درد دل میکند! بیتفاوتی قشنگ نیست. حال آدم را کدر میکند. چشماندازش را بیرنگ و رو!
بازهم نمیگویم که همه جا اینطور است و یا جایی هست که میتواند بهشت باشد. این موضوع با توجه به شرایط من و در نتیجه انتخاب شخص من بوده است. حرفم این است که اگر لحظهای درنگ کنیم و از خودمان بپرسیم چرا، خیلی از مشکلات پیش نمیآید. اگر هم پیش بیاید که امری طبیعی است، ما قدرت گذر از بحران را در کنار یکدیگر خواهیم یافت. در درک و همدلی!
بنظر من اگر ورای جایگاهمان به انسان بودن یکدیگر اهمیت دهیم، دنیا جای بهتری میشود. حداقل میتوانیم امید به این ایده را گسترش دهیم.
ممنونم که نوشتهام را خواندید. هر پیشنهاد و انتقادی با استقبال رنگی و گرم بنده روبرو خواهد شد:)