کامو
کامو
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

سیمینِ گلشیری

نشانگر که انتهای هر واژه و حرف و جمله‌ام چشمک می‌زند، انگاری به یاد می‌آورم که سیمین در گوش من زمزمه می‌کند «بنویس عزیزم» و من سرم را که برمی‌گردانمْ لب‌هایمان مماس می‌شوند، بی‌آنکه ببوسمش می‌گویم «تو هم خیلی وقته ننوشتی»، بعد از خنده سرخ می‌شود و چشمانش باز و بسته می‌شود و هیچ نمی‌گوید. به‌ش می‌گویم که یاد سیمینی می‌افتم که گلشیری نوشته بود، با همان چال گونه و خنده‌های ریز و موهای خرمایی. «یادت میاد کدوم داستانش بود؟».

هر صبح که از درِ خانه می‌آمدم بیرون، هیکل اصغرآقا را از پشت می‌دیدم که آویزان شده به آفتاب‌گیر مغازه و هربار که می‌افتد می‌گوید «علی رو قربون». بالا را که نگاه می‌کنم، سیمین تا نزدیک شانه از پنجره پیداست، با موهایی که از دو طرف صورت و بالای سرش آویزان است و چهره‌اش آن‌چنان پیدا نیست. گاهی اوقات فکر می‌کنم که چند سال طول می‌کشد که موهایش آنقدر بلند شوند که وقتی از پنجره سرش را بیرون می‌آوردْ دمِ در، موهایش را در دست بگیرم. اما سیمین، اعصابش که به هم می‌ریزد یا حتی وقتی خیلی خوشحال است، اصلاً هر وقت که یک‌دفعه حالی به حالی شود، یاد کوتاه‌کردن موهایش می‌افتد. برایم دست تکان می‌داد و سرانگشتان دست راست استخوانی و کشیده‌اش را می‌بوسید و می‌جهید داخل. چند ماه که گذشت، سیمین که تا دم صبح درگیر نوشتن رمان بود، صبح‌ها خواب بود که بیاید لب پنجره، تنها، قبل از رفتن، در تخت او را می‌بوسیدم، و می‌آمدم بیرون. «علی رو قربون، آقا رضا، یه کمک می‌دی؟». بعد خودم را می‌دیدم که آویزان می‌شدم به مغازهٔ اصغرآقا. اگر سیمین می‌دید، از خنده، صورت سفیدشْ سرخ می‌شد.

کنار یکی از نیمکت‌های کنار یکی از درخت‌های بلند کنار یکی از مغازه‌های چهارباغ، زیلو را می‌انداختم و دسته‌دسته پاکت‌های نامه را کنار هم می‌چیدم و به گوشهٔ نیمکت تکیه می‌دادم. سیمین روی تکه‌ای از کارتن آبمیوه‌گیری جهیزیه‌اش، یک کاغذ سفید چسبانده بود و با نسخ نوشته بود «نامه؟ ۱۰ تومن؟». همین که به سیمین گفتم «چرا؟»، گفت «خب ملتم همینو می‌گن با خودشون، بعدش وامیستن ازت می‌پرسن و می‌خرن». هنوز درگیر رمان بود، اما پابه‌پای من، نامه هم می‌نوشت.

نه من نامه‌های سیمین را می‌خواندم، نه او نامه‌های مرا، قرار بود هر وقت همه‌شان را نوشتیم، یک بار از اول بنشینیم و همه‌شان را بخوانیم. اما می‌دانستیم که اکثرشان را باید عاشقانه و خطاب به محبوب بنویسیم. تمام‌شان را کد گذاشته بودیم که ترتیب داشته باشند و ملت مدام بیایند ادامهٔ نامهٔ قبلی را بخرند. مثلاً RW1، نامهٔ اول از سری‌ای بود که من خطاب به یک زن می‌نوشتم، و RM1، از من بود به یک مرد. برای نامه‌های سیمین هم، به جای R، نوشته بودیم S. می‌خواستیم ببینیم کدام‌مان می‌تواند سری‌های بیشتری بفروشد. یا دوست داشتیم بدانیم که کدام‌مان می‌تواند بهتر خودش را جنسیت متفاوتی جا بزند.

اول بهمن، سیمین گوشهٔ اتاق، رو به پنجره، دستش را زیر چانه گذاشته بود و خیره شده بود به تکان‌خوردن پردهٔ فیروزه‌ای. روز قبلش، مردی آمده بود و آخرین سری از نامه‌های SM را خریده بود. به سیمین که گفته بودم، شاد نشد، فقط پرسید «کدوم مرد بوده؟». من هم گفته بودم «قد بلند، موهای کم‌پشت، عینک گرد، شال‌گردن سفید، لباس‌های سیاه، ساعت مچی طلایی». سیمین هم گفته بود «آهان»، و من رفته بودم سراغ کامپیوتر و فایل‌ نامه‌های سیمین، و همه‌اش پاک شده بود. انگار که همان لحظه، خودم را نامحرم‌تر از آن مرد قدبلند می‌دیدم، او نامه‌های عاشقانهٔ همسرم را خوانده بود، و من، مدام به پرسش سیمین فکر می‌کردم، «کدوم مرد بوده؟». جلو رفتم، پنجره را بستم، پردهٔ فیروزه‌ای را کشیدم. نور آبی پخش شده بود روی صورت سفید سیمین، چشمانش تکان نمی‌خورد و لب‌هایش نمی‌جنبید. گفتم «به خاطر چی‌ناراحتی؟ اون مَرده؟». هیچ نگفت، سرش را هم برنگرداند. تا شب، سیمین موهایش را کوتاه کرد، با من حرف نزد، سر شام، هیچ نخورد، هیچ نگفت، تا صبح، کنار من نخوابید. صبح که بیدار شدم، کامپیوتر روشن بود. روی زمین، لباس‌های سیمین ریخته بود. بوی عطر در هوا پیچیده بود و نور آفتاب از کنارهٔ پرده افتاده بود روی روسری سیاه سیمین که روی زمین، موج برداشته بود. سرم از بوی عطر گیج خورد. صدا زدم «سیمین جانم». درِ اتاقِ کناری را که باز کردم. یک نامه روی میز کنار کتابخانه بود، SW22. می‌خواستم بردارم که سیمین رسید. گونه‌ام را بوسید، گفت «آخریِ اون‌یکی سریه، بده من». نامه را گرفت و کنار دیگر نامه‌ها گذاشت. پایین که بودم، سیمین سرش را بیرون آورده بود و برایم دست تکان می‌داد. موهایش کوتاه‌تر از همیشه بود، صورتش روشن. تا چهارباغ که قدم می‌زدم، مدام با خودم می‌گفتم SW22. عصر که شد، یک دختر جوان که صورتش را پوشانده بود، همهٔ سری SW را خواست. دلم لرزید، گفتم «نمی‌شه همه‌ش با هم»، و دختر اصرار می‌کرد. من جوش آوردم و همهٔ نامه‌ها را جمع کردم. سمت پل راه افتادم. همان اول نشستم و SW22 را باز کردم، نوشته بود «هم سالش را به یاد دارم، هم ماه و هم روز و هم ساعتش را. من هر روز منتظرت بودم. اما دل بریدم. اگر دوست داشتی، بیا کافه سعدی، ۸ شب» و نامه می‌لرزید.

هشت شده بود، برف می‌بارید و سیمین داخل کافه رفته بود، و هیچکس را پیدا نکرده بود و بیرون آمده بود. من، طرف دیگر خیابان، نشسته بودم. مانتوی سفید، روسری سیاه، و چال‌گونه‌هایی که از آن فاصله پیدا نبودند، سیمین چشمش را به راست و چپ، پیِ مرد قدبلند، می‌چرخاند و پیدا نمی‌کرد، و چشمش به من افتاد.

شش ماه بعد، وقتی دیگر با هم نبودیم، برایش نامه نوشتم، رویش نوشتم RS.

«سلام سیمین‌خانم!

بعضی‌ها، در زندگی‌شان، یک آدمی را دارند، که اگر برگردد، داشته و نداشته‌شان را کنار می‌گذارند که کنار او باشند. من همچون آدمی نداشته‌ام، اما شاید اگر داشتم، تو را بهتر درک می‌کردم.

من هم سال و ساعت و روزش را به یاد دارم، اولین‌باری‌ که همدیگر را کنار کافهٔ سینما آزادی دیدیم.

تلاش می‌کنم تو را از یادم ببرم.

همیشه فکر می‌کردم اگر تو را از دست بدهم، حاضرم داشته‌ها و نداشته‌هایم را کنار بگذارم تا تو را به دست بیاورم، اما گویا سیمینی که من عاشقش بودم، سیمینی دیگر بود.

گاهی اوقات دوست دارم نفرین کنم، اما دست و دلم می‌لرزد.

اما برای‌تان آرزوی خوشبختی نمی‌کنم. ولی امیدوارم دل‌تان در پیچ و خم روزگار نشکند.

خدانگهدار».


سیمینداستان کوتاهگلشیریهوشنگ گلشیریتمرین نویسندگی
هیچ از کامو نمی‌دانم، تنها «بیگانه»اش را خوانده‌ام، اولین رمانی بود که در عمرم خواندم، و همان لحظاتی که تیغ آفتاب بر سر کاراکتر داستان می‌زد، من عاشق کامو شدم، اما دیگر هیچ از او نخواندم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید