کامو
کامو
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

کلوزآپ

...
...

ندا که دستش را به سمت لیوانِ ودکا دراز کرد، ناخنِ انگشتِ سبابه‌اش به پوست روی مچ دست راست من خورد و کشیده شد و پوستْ لطیفْ شکاف خورد و منْ آرامْ خطِ خونِ باریک و سرخِ خودم را نگاه کردم و سرم چرخید و چرخید، و سر ندا چرخید و چرخید و هلالِ لب بالایی‌اشْ مماس شد بین خط لب‌های استکان. موهای خرمایی‌اش را کوتاهِ کوتاهِ کوتاه کرده بود و حتی می‌شد که انعکاسِ قطره‌های ریز عرق را میان موهای سرش دید. رگ کبود، نازک و کم‌رنگ، میان پیشانی‌اشْ برجسته بود و مژه‌هایش بال‌بال می‌زد و چشم‌ش نیمه‌باز و گونه‌اش از مستیْ سرخ و لب‌هایش نیم‌خیسِ ودکا بود. خودش چرخید و لباسش دیرتر چرخید و بوی تنش به ریه‌ام خورد. رفت و رقصید و خندید و نشست و بلند شد و چرخید و چرخید. گوشهٔ اتاق ایستادم و تا آخر شب نگاهش کردم؛ وقتی که خواست برود، خیره شدم به مژ‌ه‌ها و خط چشم و بازتاب چراغِ ارغوانی در ریزقطره‌های عرق روی گونهٔ کوچکش که باید چند لحظه‌ای می‌گذشت که قطرهٔ عرق راه بیفتد سمت لب‌های کوچک و سرخ‌ش. پالتوی مشکی را پوشید، در را باز کرد، بیرون رفت، دست چپش روی دستگیره ماند، انگشت‌هایش مرتب کنار هم بود و لاک مشکی روی ناخن‌هایش کمرنگ شده بود. دست رفت، در بسته شد. من تا صبح ماندم و ودکا پشت ودکا خوردم و خط زخم دستم را مدام ناخن زدم که تازه بماند.

داستانکپارتی
هیچ از کامو نمی‌دانم، تنها «بیگانه»اش را خوانده‌ام، اولین رمانی بود که در عمرم خواندم، و همان لحظاتی که تیغ آفتاب بر سر کاراکتر داستان می‌زد، من عاشق کامو شدم، اما دیگر هیچ از او نخواندم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید