تب دارم. . .
آخ، تنم درد می کند.
گلویم خشک و عطشناک،
سرم پر درد و جانم بی قرار است.
می خواهم در این حال درد آلود، چیزی بنویسم.
آخر از سهراب شنیده ام نگاه انسان در حال بیماری بُعد پیدا می کند. از سطح به عمق می رود. . .**
شاید من نیز با نوشتن، قایقی را که بدان چنگ زده ام، رها کنم و به اعماق اقیانوس وجود خود بروم. شاید در آن لایه های پنهان درون، دُرّ و گهری پیدا بکنم.
با این حال هنوز خود نمی دانم چه خواهم نوشت. نمی دانم سرانگشتانم مرا تا به کجا خواهند برد. همین انگشتانی که از ترس شهود به لبه قایق زندگی تَنگ قفل شده اند، آیا در این حال تب آلود لانه امن خود را رها خواهند کرد؟. . .
آخ. . . درد استخوان هایم امانم را بریده است. نمی گذارد غور کنم. نمی گذارد به چیز دیگری حتی به خود درد فکر کنم.
بیچاره بدن داغ ملتهبم. انگار فریاد می زند که آخ آخ. . .
اشک نیز سرازیر شده است.
شاید دلش برای من و برای تنهایی ام می سوزد. برای همین، سوزان است.
سرفه . . . سرفه، کویر سینه ام را از درون چاک چاک کرده است.
با همه این ها خدایا شکر. صد بار خدایا شکر.
می توانست از این بدتر باشد.
فرشته مراقب من امروز تنها سرانگشت خود را به ظرف عسل درد زده و به دهانم گذاشته تا از فرط مهر همه ظرف را در دهانم سرازیر نکند! اگر چنین می شد، شیرینی زیاد گلویم را می زد.
آخ که چقدر فرشته ها مهربانند و برای ذات نورانی بشر دعا می کنند. . . . چقدر مراقبمانند و ما خود کوریم و نمی بینیم.
کَر هستیم و صدای بال زدنهایشان را بیخ گوش خود نمی شنویم و صدای نجواهایشان را...
آقای وکیلی می گفت، وزن حجمی بدن انسان کمتر از آب است اگر انسان هنگام فرو رفتن در آب، ترس را رها کند، خودبخود به روی آب می اید. همین است که مغروقین دریا نیز روی آب شناور می شوند.
آخر برای مرده دیگر ترسی نیست.
ترس مختص زندگی است و زنده ها. وقتی گوهر زندگی را از ما گرفتند دیگر دنبال چه چیز به اعماق اقیانوس غوطه ور شویم؟. . .
آخ چه تبی دارم.
آخ. . . سهراب کجایی ببینی به جای اینکه حقایق، اکنون پیش آیینه مقعر چشمانم کش بیایند، تغییر ماهیت و شکل بدهند، بزرگ و عمیق بشوند، هیچ بلایی سرشان نمی آید. هیچ غلطی نمی کنند.
من اکنون همانم که بودم. تازه زیر فشار این تب، هشیارتر شده ام و بارم سنگین تر. بار تب و درد به بار درک و نگرش همیشگی ام اضافه شده است.
آخ. تنم چه دردی می کند.
گمان کنم فرشته ، باز انگشتش را در ظرف عسل فرو می برد.
بروم تا نیامده خود را به خواب بزنم...
آخ نمی شود...
خوابم نمی برد.
تنم درد می کند...
آخ... تب دارم...
سوسن چراغچی
22 آذر 1396
* یکایک جمله های این نوشتار در حال تب و هذیان بیماری، نگاشته شده است.
** سهراب سپهری در شعر «بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم»، گفته است: «گاه در بستر بيماري من، حجم گل چند برابر شده است.و فزون تر شده است ،قطر نارنج ، شعاع فانوس...»