ویرگول
ورودثبت نام
سوسن چراغچی
سوسن چراغچی
خواندن ۶ دقیقه·۳ ماه پیش

خرابه




چه هم خونه هایی!

هر کی یکجور و همگی ناساز





یکی عاشق سیر و سیاحته

مثل آب روان

اتفاقا روانی هم هست

قهرو خان، به آنی، با و بی بهانه ، بهم می ریزه، از جا در میره، بی ساک و وسایل راه می افته میره سفر.

کجا؟

چه می دونم...

هر جا که بشه

و اتفاقا همه جا هم میشه...

بستگی داره به حال لحظه اش

یک بار میره بهشت...یک بار میره جهنم

یک وقت هواییه...یک وقت زمینیه.

یک دم حالش خوشه...یک دم حالش ناخوشه

مثل دریاست

یک لحظه ساکت و آرومه...یک لحظه موجی و عجییییب طوفانی...

اصلا تکلیفش با خودش معلوم نیست

گاهی هوار هوار می زنه...جنجالی بپا می کنه که بیا و تماشا

گاهی هم لال و افسرده است

یک وقت شاده... یک وقت عینهو مجسمه ابوالهول، مرموز و تودار... سرد و موذی عین خاکستر...

خلاصه که یک چنین چیزیه این روان.






اون یکی هم یک جور دیگه درگیره

طفلک، دست و پاش گیره

مثل قناری اسیر قفس، میون دست و پای تن، گیر کرده

هرچی اون روانِ روانی، از این دنیا به اون دنیا ، ویلون و سیلونه، این یکی بسته به زنجیر ، همیشه در حسرت و افسوس گریز از قفس، هر نفس به فکر فرار...

همیشه در حال جون کندن برای فرار هرچند خیلی هنر کنه از این منزل تا اون منزل

خیلی زور بزنه از این پله تا یک پله بالاتر

حرکتش کند و بطئی

همینه که همیشه در اسارته این جان،

و همیشه دلش به هوای چیزی ، هوایی

اسیر خاک که می گن همین جان دلتنگه،

جانش رسیده به لب در حصار تن

واسه همینه که مدام با خودش در فغان و در غوغاست

گاهی هم،

زندانی ،خودش با خودش می خنده

انگار که یک لحظه به چشمش اومده باشه سایه ای ...نوری...

پر سیمرغی...فرّهی...

نشانی... رنگ رخی از اون نازنین یار

یا به گوشش رسیده باشه نوایی از اون خوش خوش صدای دلدار

جان ، مرغ میناست





تن، هم یک جور دیگه است

وای از اون همه ادا و اصول و ناز و ادا

تمام جانش کم و کاست و نقص و نیاز

انگار خمیرش رو با شیره نداری ، گِل کردند

مثل نوزاد همه چی فهمه اما طفل بی زبان ...

خودش یک پا بلد راهه ولی کو پای رفتن؟


بچه ام، یک بار گشنشه...یک بار تشنشه

یک آن گرمشه...یک آن سردشه

حد تعادل نداره این بشر!

روی لبه تیغه انگار...همیشه در حال افت و خیز بلا



دستش میزنی دردش می گیره

به آنی پاش می شکنه...دستش میشکنه

چشمش کور میشه...گوشش کر میشه

خون هم همیشه از دماغش میاد!


مسکین بی چیز که میگن همین تنه!

کفش به پا نداره...لباس به تن نداره...

همینجور لخت و عور، فرستادنش به این دنیای سرد و گرم و پر از دام و خطر


با این همه کم و کسر و عیب و ایراد ، چقدر پررو هم هست!

خدای ادعا!
هر تیکه از بدن، سلطانیه واسه خودش

معده یک جور منت میگذاره ... روده یکجور فرمون میده

هر کی یک ساز میزنه

کبد یک چیز میگه... کلیه یک چیز دیگه

یکی هم نفسش بالا نمیاد...

یکی دلش درد می گیره...یکی سرش درد می کنه...

یکی آب می خواد، یکی نون می خواد...


مدام، بدن نق میزنه

این شوره...اون شیرینه

این چرا ترشه؟ ...اون چرا تلخه؟

این زبره...اون نرمه...

بیچاره کم زور هم هست

این چرا سنگینه؟ اون چرا خیلی خیلی سنگینه؟؟

این نمیشه... اون نمیشه

اینو نمیتونم بردارم... اونو نمیتونم بگذارم


از اون روانِ روانی، حالی به حالی تر...

یک ثانیه حال نداره ،خسته است

یک ثانیه دیگه تک تک سلول هاش مثل سدّ زیر بارون، سرشار از نشاط و پر از شور سرریز

گاهی هم سلول ها سر شورش بر می دارند...
هر کدوم یک طاغی...هزاران هزار فرعون


حکایت بدن، حکایت آب حوضه و ریگ...

به هر سنگی از غیب، موج بلا می افته به جونش...

قربونش برم سنگ هم که توی این دنیا کم نیست...

همینه که تنش پر موج...همیشه موج در موج...

امیدی به سکون و دوام این بشر نیست...


پرروی پرمدعا!

با این همه ضعف و فقر و کاستی،

یکجا هم بند نیست

مدام پا میشه و میشینه

مگه اینکه بمیره از خستگی که بتمرگه زمین، کپه مرگشو بگذاره...بلکه خوابش ببره دوباره جونش بیاد سرجاش...

فردا صبح روز از نو روزی از نو...



خلاصه که پهلوون پنبه ی پرمدعاست، این سلطان بدن...





اما از اون شاه نشین اصلی نگم که دلم از اون همخونه، بیشتر از همه خونه...

از اون روح... از اون قطره اقیانوس،

از اون همیشه زلال که اومده بالاخونه این خرابه نشسته ، پشتش رو کرده به همه لام تا کام صداش در نمیاد

نه حرفی نه حدیثی...نه صدایی نه آوایی...

  • اصلا کو؟ کجاست؟
    فقط مثل بازتاب آب زلال حوض روی دیوار، توی یک عصر تابستون، گاهی میشه دیدش

تازه نه خودش رو... اصلا و ابدا!

بلکه فقط بازتاب خیالش...


سلطانه ولی مثل خدا ساکته

هم هست و هم نیست
اصلا معلوم نیست برای چی اینجاست

کارش چیه...نقشش چیه

فرمونش چیه...فرمونبرش کیه...

بیکاره مگه که اینقدر بیکار نشسته؟

آخه اینم شد کار؟

یکی فقط کارش این باشه که شبها بعد از خواب، از خرابه در بره...از پشت بوم ، پاورچین پاورچین بره به بالا ...تا منتها... صبح هم برگرده سرجای اولش...هر چی جمع کرده از اون عالم کبریا سفت بگیره توی مشتش؟

سر از کار این روح ، فقط خودش در میاره و خدا...*



چه می دونم...

منم که این وسط گیر کردم

یک جایی پرت از این خونه عجیب و غریب با این هم خونه های نساز که هر کدوم یک سازی می زنند

نه که فکر کنید رقصنده ام ها و هر بار به ساز یکی !

نه...

فقط کارم شده همیشه چفت و بست،

همیشه جفت و جور...

همیشه دوخت و دوز این وصله های ناجور به هم


آره،

اسمم اراده است

از یک جنس دیگه...


همون نیروی لطیف از آهن سخت تر

همون حی و حاضرِ همیشه سر حال... همیشه بیدار و همیشه هشیار

همیشه آماده باش

نه خواب سرم میشه نه خستگی

نه سد به چشمم میاد نه بند و زنجیر


روان، حالش خوب نیست؟ نباشه
تن و بدن، کم میاره ؟ باشه

جفت و جور کردن همه این ساز و ناسازها با من

تن، بال و پر نداره؟ روان، از پرواز می ترسه؟ جان، ماموریتش این نیست...همه اش به فکر فراره؟

روح در دهنش رو بسته ؟

باشه... باشه...باشه...

همه اینها با من!

پر پرواز با من تا حتی پرواز هم بکنه بچه آدم

وقتی از ترس چسبید به زمین، بلند بشه، خیز برداره از جاش...

میفرستمش فضا...می فرستمش ته آب...تا به قعر زمین

با من، کار نشد نداره

همه چیز از جنس شدنه

شدن و رفتن...

نردبون میگذارم زیر پاش تا دستش برسه
به هر چی که بخواد...تا هر جا که بخواد...

با پای لنگ، به هر ناکجا و هر چی که ناشدنی است

اگرچه با اون دست کوتاهش، بر نخیل


سوسن چراغچی

اردیبهشت 1403


* وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَمَا أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا . آیه ٨٥ ، سوره اسراء
«و دربارهٔ روح از تو می‌پرسند بگو روح از [سنخ] فرمان پروردگار من است و به شما از دانش جز اندکی داده نشده است»


نقاشی از حسین جعفری:

https://www.100honar.com/Artist/15933/%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D8%AC%D8%B9%D9%81%D8%B1%DB%8C/

فقط نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید