هیچ کس تنهایی رو دوست نداره
راستش برای همینه که بعضی از ماها نمی تونیم ذهن مون رو متمرکز نگهداریم...
به گذشته و آینده فکر نکنیم...درگیر خیالات پوچ نشیم
واسه همینه که نمی تونیم مراقبه کنیم چون هیچ کس دوست نداره توی یک محیط خالی و پوچ، توی یک خلأ عظیم و گسترده و بی مقدار ، ویلان و سرگردان بمونه
که چی مثلا؟
داره مراقبه می کنه؟
تا به آرامش برسه؟
به سلامت نفس و ذهن برسه؟
تا گرد و غبارها، گل و لای ها، سیاهی ها و رذیله ها و عقده ها و همه رنج مایه ها ،
ته شیشه... ته رود، فرونشست کنند که بعدش آب زلال بشه و تو به آرامش برسی...
بعدش چی؟ برای چی؟ که چی بشه؟ بعد از آرامش، به کجا برسی؟
خوب، انسان کوشنده است، خواهنده است...
همواره یک چیز تازه می خواهد، همیشه دلش یک چیز متنوع میخواهد.
دوباره تقلّا می کنه ، سکون آب به هم می خوره...
انسان کمال طلبه... همیشه به ردّ یک گمشده می گرده.
بعد این مُسکّن آرامش چی؟
که دوباره برگردی به اون لجنزار؟
به اون باتلاق پر از گل و لای... روال سابق زندگی؟
همون جای اول که بودی؟
که باز دوباره همه چی بهم بریزه؟
با یک تلنگر به شیشه وجودت،
دوباره سرتاپای روح و روانت رو گرد و غبار بگیره؟
مثل اسب آبی، مدام توی گل و لای غلت بزنیم، بعدش مثل یک انسان هدف دارِ متعالی بریم سراغ مراقبه؟؟
من که هیچ وقت نتونستم مراقبه کنم.
می دونید چرا؟
چون نمیتونم با خلأ ارتباط برقرار کنم.
آرامشش رو میفهمم ها، قدرش رو هم می دونم، ولی بی هدفیش رو دوست ندارم.
تنهاییش رو بیشتر، درک نمی کنم.
من همین مراقبه های لحظه ای خودم رو دوست دارم
با همین لحظه های کوتاه زندگی بیشتر ارتباط برقرار می کنم
مثلا همین الان که دارم نون و مربا می خورم و در لحظه متمرکزم،
همین لحظه هایی که یک نفر دوم هم کنارم هست،
هردو پشت میز نشسته ایم من صبحونه مو میخورم و اون غرق در سکوت، محو تماشای من شده...
با اینکه درکش نمی کنم،
نمیدونم چی با خودش میگه، چه حسی داره، منو دوست داره یا نه،
اصلا کلامی داره یا نه؟
اما من که دارم!
توی دلم ،گاهی هم با صدای یک کمی بلند، طوری که فقط خودم بشنوم، بهش میگم:
خدایا قربونت برم،
خدای مهربون خودم،
خدای روزی رسون خودم،
میزبان خودم...
همه ی خودم...
آره درد امثال ما اینه که نمیتونیم مراقبه کنیم
چون به نظر ما ، مراقبه دو نفریش خوبه
تنهایی نمیشه...
همه چیز جفت جفت...
برخلاف بعضی از اگزیستانسیالیست ها که از تنهایی و پوچی حرف میزنن،
من میگم هیچ انسانی، هیچ وقت تنها نیست.
خودش یک نفر ، تک و تنها ، توی برهوت هم که باشه همیشه نفر دومی کنارش هست.
شنیدین بعضیها فوبیای رها شدن در فضا رو دارند؟
حق هم دارند ...
چون برای انسان ِ فرزند خاک، تصور اینکه پاهاش به جای زمین سفت و امن و محکم، معلق در ناکجای مطلق باشه، خیلی وحشتناکه...
با این حال من میگم حتی در این شرایط تنهایی مطلق هم، انسان تنها نیست.
همیشه کسی هست.
گاهی خود میزبان و گاهی نماینده هایش :
نیروهای گسترده و عظیم پرمقدار
از دیو و دد هم بگذریم که اگه باشند یا نباشند، اصلا به حساب نمیان...
هیچ آدمی، چه بیرون چه درون، هرگز تنها نیست.
اما خدا رو نمی بینیم. میدونید چرا؟
چون سرمون رو انداختیم پایین، زل زدیم به نون و مربای خودمون،
با حرص و ولع، لحظه های زندگی رو به دندون می کشیم و هول هول می بلعیم،
اما حواسمون به همون نونِ اون لحظه نیست.
پای ذهن هرزه گرد مون، همیشه معلق در برهوت ناکجاست
فقط و فقط درگیر غم گذشته و حیرانی آینده است.
اینطوریه که از زندگی هیچی نمی فهمیم.
اینطوریه که از معلق بودن در فضا می ترسیم چون حواس مون نیست که اتفاقا همین لحظه حیران و معلقیم.
ولی مراقبه حقیقی یعنی مراقب لحظه ها بودن
و
خدا رو باید در لحظه حس کرد و اون طرف میز دیدش.
که در این صورت چیزی به اسم تنهایی، نه اینکه پوچ و بی معنا باشه...اصلا وجود نداره.
مثل سایه که وقتی همه نور بیاد، اصلا نیست.
آره. اون ساکته. فقط نگاه میکنه.
اون بی کلامه.
اشکالش چیه؟
عوضش حضور داره.
چون در این کافه دنج،
خداست که میزبانه
و
یک عاشق بی حرف،
یک عاشق که هم نفس به نفست میده،
هم نگاهت می کنه
هم نون دستت میده
هم جون بهت میده
هم...
و
همه ی هم های دیگه...
خدا بهتر و فراتر از هر عاشق دیگه است.
فقط باید حسش کنی.
اونم درست روبروت
پشت همون میز که نشستی.
اصل مراقبه و مراقبه اصلی همینه:
حس حضور خدا پشت یک میز یک نفره .
سوسن چراغچی
۱۹ تیر 1403