ویرگول
ورودثبت نام
سوسن چراغچی
سوسن چراغچیفقط نویسنده
سوسن چراغچی
سوسن چراغچی
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

گنجشک ها





مرد، بر روی نیمکت نشسته بود و به آنچه در اطرافش می گذشت، کمترین توجهی نداشت.

منتظر کسی بود...
اندکی بعد ، زنی از راه رسید. با هم سلام و لبخندی رد و بدل کردند.

زن نیز بر روی همان نیمکت نشست و گرم گفتگو شدند.

لحظات شیرینی بود.

گویی همه نیروهای جهان، دست به دست هم داده بودند تا این دو دلداده در کنار یکدیگر ساعتی را شاد و آسوده خاطر سر کنند و با هم و در کنار هم، برای دقایقی چند، به آرامش برسند.

همه چیز برای این آرامش مهیا بود.

سکوت دلنشین و روح بخش پارک، ردیف درختان سربفلک کشیده و آرام، نیمکت های خالی و نمزده از باران صبح گاهی، پرتوهای درخشان آفتاب پاییزی که همچون پریان بازیگوش ، از میان شاخه ها و گل ها و ریشه ها فرو می رفتند و از جای دیگری سر بلند می کردند...

و هیاهوی انبوه گنجشکان.


گنجشک ها، در جستجوی غذا از این سو به آن سو پرواز می کردند.به دنبال هم از شاخه ای به شاخه دیگر پریدند و بر خلاف زن و مرد، لحظه ای آرام و قرار نداشتند.

جنب و جوش این موجودات سرزنده کوچک ، شادی بخش محفل انسان ها شده بود.

هرچند که آدم ها متوجه نبودند که در آن لحظات آرام و پرسکون، در ورای تمام این پریدن ها و آمدن و رفتن ها، و در جیک جیک در هم تنیده ای که بیشتر به همهمه ای گنگ می مانست، گفتگویی میان گنجشکان بر پا بود. با اینکه به ظاهر به این دو موجود انسانی نگاه نمی کردند، ولی در واقع چیز خاصی توجه ایشان را به خود جلب کرده بود. بویی خوش، مشام حیوانی شان را می نواخت...

رایحه عشق را حس کرده بودند.




فرض بر این است که گنجشکها به رویدادهای زندگی آدم ها نگاه انسانی ندارند بلکه با حواس و شعور حیوانی خود، واقعیات و حقایق جهان پیرامون خود را احساس می کنند. بر خلاف انسانها نه از دریچه نگاه و با نیروی عقل و منطق و اندیشه و ندای قلب و شهود، بلکه به یاری حواس غریزی خود، حقایق و موضوعات انسانی را بخوبی درک می کنند.

حیوانات نیز شعور دارند و قادر به درک حقایق جهان هستی، در قالب و منطق دیگری -بجز آنچه آدمی از آن برخوردار است- هستند. با این حال توان ابراز به زبان انسانی ندارند نه به این دلیل که به پندار اشرف مخلوقات، موجوداتی گنگ و فاقد شعور و ادراکند بلکه از این روی که زبان و منطق این دو مخلوق، از دو جنس متفاوت است و نه در واژه ها و نه حتی در آواها و صداها نیز میان این دو ریشه مشترکی وجود ندارد.

البته بجز یکی: نگاه.

اساسا زبان منطق و تکلم انسان که به یمن نیروی اندیشه و تعقل او پدیدار شده است، در منطق حیوانی نمی گنجد زیرا این دومی، قالب دیگری دارد.

بواقع شعور حیوانی، میوه طبیعت و سرتاسر خام است.

برعکس، شعور انسان از ابتدای حیات بر زمین تا امروز در کوره ای به نام تفکر و تعقل پخته شده و خاصیت و کیفیت دیگری یافته است.طبیعی است که این خوراک، به مذاق خام پسند حیوانات خوش نمی آید و اساسا قابل هضم نیست.

حیوانات فرزند طبیعتند. انسان نیز چنین است اما این فرزند آخر ، این عزیزکرده خلقت، کمی سرکش و ناسازگار است. او از روز نخست که بر زمین پای گذاشت، سهمی بیش از آنچه طبیعت از ابتدا برایش مهیا ساخته بود، طلب کرد. هرچند در بهشت هم که بود، بیشتر از حق خود خواست و دست ناتوانش را به سوی دورترین شاخه ی درخت سیب، دراز کرد. از ابتدا زیاده خواه بود.

در سفره زمینی انسان، همه چیز یافت می شود.

خوراک تن و دل و روح و اندیشه او ملقمه ای است از طبیعت و بالا و پایین و ماورا و آن سوی هستی و هر آنجایی که نمی توان دست دراز کرد. او همواره بر سایر جانداران تفاخر داشته و خود را برتر از حیوانات دیده و دانسته و پنداشته است. حال آنکه همه جهان هستی بر یک مدار واحد می چرخد.

همه موجودات جهان خلقت، از یک منبع شعور واحد بهره مندند و به لطف خداوند، در آن شریک و سهیمند. شعور واحد که همچون خورشید بر عالم هستی نورافشانی می کند و موجودات عالم، نیروی تداوم حیات خود را از آن می گیرند، پرتوهای بسیاری دارد.

عشق یکی از این پرتو های خورشید عالم گیر شعور است. عشق مختص انسان نیست و به کل جهان آفرینش و به همه موجودات برخوردار از شعور، تعلق دارد. منتها یکی آن را با قلب و اندیشه خود، درک و احساس می کند و دیگری به یاری حواس غریزی خود، می فهمد. عشق، طعم و بوی خوش حیات و گرمای زندگی جانداران است.

بدون آن، زندگی چه معنا و لذتی می تواند داشته باشد؟

انسان و حیوان، هر دو در مدار جاذبه عشقند.




آری.

هیاهوی گنجشکهای ما در این روز بخصوص، بخاطر وجود عشق بود.

آن ها در آن روز گرما و طعم و عطر عشقی نادیده و پنهان، میان زن و مرد نشسته بر نیمکت را حس می کردند و دوستش داشتند.

در آن سرمای پاییزی، سهم خود را از این خوراک گرم خوش طعم و بو را می خواستند.
آن روز در این گوشه دورافتاده و خلوت پارک، بر این نیمکت و در این دیدار و گفتگوی ساده و آرام، حقیقتی عظیم و با رایحه ای خوش برای گنجشکان ذیشعور، همچون یک روح سیال جریان داشت.
آدم ها ساده از کنار زن و مرد رد می شدند و صدای نگاه و کلام و آه و شعر شان را نمی شنیدند. این گفتگوی معمولی و ساده، توجه عابرین گمشده در دنیای خویش را به خود جلب نمی کرد.

این هم یکی دیگر از محصولات اندیشه و تعقل و برتری انسان بر حیوان است.

آدم ها گاه و بلکه بیشتر اوقات، آنچنان درگیر اندیشه ها و عواطف،تخیلات و تاملات و روزمرگی های خود هستند که از حقایق جاری و سیال زندگی، از شعور هستی، غافل می شوند.

انسان ها غوطه ور در اقیانوس شعور،اما مغروق وجود خویشند.

شاید ماهی، آگاه از این باشد که سرتاسر وجودش، احاطه شده در آب است اما به یقین، ما انسان ها همیشه فراموش می کنیم که مغروق در دریای نامرئی هوا هستیم و از واقعیات و حقایق، غافل.

ما انسان ها آگاهِ ناخود آگاهیم. و حیوانات، ناخود آگاهِ آگاه. آنها حقایق را سریع و بی واسطه درک می کنند.تنها زبانشان با ما بیگانگان – که از مُلک بهشت، به این سرزمین سبزآبی آمده ایم-تفاوت دارد.

بجز یک واژه : نگاه...


آن روز، آدم ها از یکسو و گنجشک ها از سوی دیگر ، به میهمانی خود ادامه دادند.

حالا دیگر زن و مرد کتاب هایشان را بسته بودند و راجع به موضوعاتی ساده و معمولی می گفتند و می خندیدند.

گنجشک ها نیز سرگرم کار خود بودند. همچنان می آمدند و می رفتند پر میزدند از این شاخه به آن شاخه و سروصدایشان گوش زن و مرد را پر کرده بود .کسی چه می داند. شاید این دو نیز مغروق خود بودند اما نه تنها بلکه با هم. برای همین با هم بودن بود که معصومانه غرق لذتی شیرین بودند. صداها و آمد و رفت عابرین و پرندگان را می شنیدند ولی توجهی به هیچ کدام از این حقایق جهان پیرامون خود نداشتند.

همچون ماهی، غرق عشق شده بودند.

کمی که گذشت، میهمانی دیگری آغاز شد...باران گرفت.

باران با وجود عشق، نعمتی است. بوی خوش آن را چندین برابر می کند.اصلا این بوی عشق است که با بوی خاک نمزده در می آمیزد و آن را همچون جان شیرین می کند.

باران مجال و فرصتی است برای گنجشک های پرهیاهو تا دمی زیر شاخه ها و برگ ها و ساقه ها، آرام بگیرند و با هم نجوا کنند.

گنجشک های قصه ما سکوت کردند و صحنه را به هیاهوی باران سپردند.
زن و مرد نیز با رسیدن باران، از جای خود برخاستند و چتر به دست، آرام و گام زنان، دور شدند.

گنجشک ها از لابلای شاخ و برگ درختان، چشم به این منظره رویایی داشتند.




سرانجام باران متوقف شد.

میهمانی تمام شده بود با این حال دوباره همهمه گنجشکان آغاز شد.

هنوز شاد بودند.

زن و مرد رفته بودند اما از ردّ پایشان بر خاک، بوی عشق، بر می خاست.


سوسن چراغچی

پاییز 1395

عشق
۱۷
۰
سوسن چراغچی
سوسن چراغچی
فقط نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید