سلام...چای تلخ هستم! ممنونم که برای خوندنش وقت گذاشتی دوست عزیز♡
رو به روی دریا ایستاده بود و دریا غرق خاطرات او شده بود ، خاطراتی که هیچ وقت به زبان نیاورده بود ، خاطراتی که بلیت سفر او به گذشته بودند ، گذشته ای که هرچه قدر شخم بزنی زمینش را جز خاک های بی آب تنهایی چیزی دستگیرت نمی شود .
گویا او چیزی را در سرزمین گذشته گم کرده بود !
ولی چه چیزی گم شده که او هر روز به امید پیدا شدنش به این سفر طاقت فرسا می رود؟
عشق؟خانواده؟ثروت؟مقام؟...البته که هیچکدام ! او خودش را گم کرده بود...