نوچی کردم و به اویی که قدش یک سر و گردن از من بلندتر بود خیره شدم.
- شاهین، کسی اینجا ما رو ببینه خون جفتمان حلال میشه.
دست دراز کرد پر چارقد سیاهم را گرفت. اخمش در هم بود و صورتش خشن اما صدایش نرمتر شد.
- مگه دلت با من نیست؟!
باد صدای زنگولهی بزها را از دور میآورد.
لحظهای سریع گردن کشیدم، عباسعلی و گلهی بزرگ بزها از سی*ن*هکش کوهپایه سرازیر شده بودند و بزها، لکههای سیاه شده بودند به تن سبز دشت.
برگشتم سمت اویی که همچنان نگاهش به روی تک به تک اجزای صورتم چرخ میخورد.
- شاهین برو، عباسعلی آدمِ خانه؛ خبر اینجا آمدنت به گوشش برسه...
باز بیطاقت شد:
- اینجا همه آدمِ خان هستن... بیا فرار کنیم ماهی.
اخم به ابروهایش پیوند زدم و زمزمه کردم:
- بازم یادت رفت؟ آق بانو... من اسممو دوست دارم.
قدمی نزدیکم شد و گفت:
- آق بانوی من، فرار کنیم؟ ها؟
با بیچارگی نگاهش کردم. دلم پیش دلش بود اما حواسم به عباسعلی که میدانستم از پشت سرمان هی نزدیکتر میشود.
وقتی سکوتم را دید، پر چارقدم را جلوتر کشید. چسبیدم به چینهای که خودش آن طرفش ایستاده بود.
- آق بانو فرار میکنیم، به تاخت میریم تا اصفهان. برسیم اصفهان محرم میشیم.
- نکن شاهین، خان توی اصفهان هم هزار تا آشنا و شناس داره.
عصبانیتر شد:
- محرم بشیم، بعد میریم تهران... یا اصلاً تبریز یا هرجا تو بگی، ها ماهی؟ ببین تبریز خیلی دوره، از تهران دورتره دستش به ما نمیرسه.
«هـوو خانزاده... هـوو... چه پیشامد کرده؟»
برگشتم پشت سر و با پنج انگشتهایم کوبیدم به صورتم.
- یا خدا سلطانعلی! آمد، برو شاهین، بارمان زندهمون نمیذاره؛ برو!
صدای نوای ناخوشایند کلاغ همچنان آمد و شاهین با عصبانیت پر چارقدم را به ضرب رها کرد و غرید:
- همهاش بارمانبارمان... بزرگی به اسم نیست ماهی، از بزرگ میترسی یا از جان خودت؟!
صدایم لرزید:
- از جان تو... بجنب، سوار شو، برو تا نرسیده.
سمت عباسعلی و کوهپایه نگاه انداخت و با همان اخمهای گرهخورده با غیظ گفت:
- نمیذارم دست بارمان به پر شالت برسه ماهی، به موی خودت قسم آزارت بده میکشمش!
برای خوندن ادامه رمان عضو انجمن رمان نویسی چری بوک شو :
cherrybook.ir