cherrybook Admin Page ( Tanaz )
cherrybook Admin Page ( Tanaz )
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

رمان مهوین | رمان عاشقانه | رمان آنلاین | انجمن رمان نویسی

نفس عمیق و بی‌جانی کشیدم، حالم زار بود... به معنای واقعی ترحم برانگیز بودم؛ برخلاف یک ماه پیش، گذشته‌ای نزدیک که گاهی با پوزخند تمسخر‌آمیزی برایم دست تکان می‌داد.
اشکان سرش را به روی شانه‌اش خم کرد و با نگاهی غرق در فکر لب زد:
- این چرا این‌جوری شده؟ قبلاً که...
ساناز پوفی کشید:
- وای سر جدت اِن‌قدر بحث قبلاً این دختر رو پیش نکش، گذشته واسه گذشته‌ست، حالا که می‌بینی این‌جوری شده، زده به سرش... وای خوب شد مهمونی امشب کنسل شد وگرنه با این سر و تیپش آبرو برامون نمی‌ذاشت.
اشکان پوزخند زد:
- فکر می‌کردم باهاش دوستی.
بی‌خیال شانه بالا انداختن ساناز از نگاه خمارم دور نماند و حتی لحن پر از تمسخر اشکان هم توجهم را جلب نکرد.
بی‌قید داد زدم:
- امید... امید کجاست؟ بهش بگید بیاد بریم سر خونه زندگیمون دیگه.
اشکان سرش را روی شانه خم کرد و خندید:
- خونه زندگی!؟ چه دلش خوشه.
نگاهش کردم، برای مردی که سیگار را با سیگار بعدی آتش میزد، دندان‌های سفید و ردیفی داشت! عجیب بود... انگار هر چه ضرر و بدی این چرندیات بود به ما می‌رسید.
ساناز نوچی کرد و نگاه پر برقش را به حالت ملتمسانه‌ای که به خود گرفته بودم دوخت:
- دلا شلوغ نکن الان میاد پیشت، بالا نیاری یه وقت!
مشت کوچکم را به دیوار کوباندم و صدا بالا بردم:
- زود، بهش بگید زوده زود بیاد... همین الان بیاد، من خوابم میاد تا اون نیاد خوابم نمی‌بره... تا اون نازم نکنه که...
با صدای زنگ حرفم را قطع کردم و بلند شده تکاتی خوردم و بی‌تعادل به دیوار پشت سَرم تکیه دادم:
- امیده... امید اومده دنبالم، دیدین گفتم میاد؟ من عشقشم، زندگیشم.
اشکان بلند شده سمت آیفون رفت:
- اره احتمالاً از شرت راحت شدیم خانوم باکلاسِ سابق.
کمی بعد، بی‌طاقت و با قدم‌های بی‌تعادل و ناهماهنگ در آغوشی جا گرفتم:
- امید چقدر دیر اومدی، اینا باهام بد رفتاری کردن.
لبخندی زدم و پشت بندش سکسکه‌ای کردم که ساناز خندیده دستی به موهای بلوند و کوتاهش کشید:
- دختره خل شده، اون که امید نیست!
اشکان به حالت چندش صورتش را جمع کرد و نگاه از منی که خیره‌ی نگاه جذابش بودم گرفت:
- برو اون وَر بابا یه دفعه چرا حمله می‌کنی؟! اَه‌اَه... چه بوی گندی میدی تو دلارام.
خوب بود که شبیه آشنایی بودم و این‌طور گستاخانه رفتار می‌کرد! شاید هم دلیل این رفتارش همین شباهت بود... همین شباهت و تفاوت ذاتی من با آشنای زیبایی که در خاطرش بود... .


برای خواندن ادامه رمان عضو سایت رمان نویسی چری بوک شوید :

cherrybook.ir

رمان نویسیرمان عاشقانهرمان آنلاینانجمن رمان نویسی
تایپ آنلاین رمان، دلنوشت، شعر و داستان همراه با نظارت؛ طراحی جلد رایگان؛ ویراستاری؛ برگذاری کلاس نویسندگی رایگان؛ دسترسی به مشاور نویسندگی cherrybook.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید